eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
351 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
401 ویدیو
6 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اندر حکایات سعید؛ یه سری خاطرات، شاید بدون توضیح قبلی و تشریح حواشی اون و بدون شناخت کامل شخصیت سعید برای بعضی از آدمها قابل هضم نباشه. آدمهایی که اساسا با فضا و فرهنگ شوخ طبعی ها در جبهه و بچه رزمنده ها آشنا نیستند، و یا کسانی که اساسا شخصیت جدی دارند و چندان فضای شوخی رو بر نمی تابند و حتی اگر براشون لطیفه هم تعریف کنی به جای خندیدن، شروع به تجزیه و تحلیل آن می کنند. یه عده هم کسانی هستند که معتقدند خاطرات شهدا را باید آنالیز کرد و فارغ از معرفی شخصیت حقیقی شهید، صرفا آن قسمت درس آموز این خاطرات را مطرح کرد. خب برای این افراد، بخش بزرگی از خاطرات شهیدی مثل سعید قابل هضم نیست و از نظر آنها چه بسا بهتر است حذف شود. اما... اما ما قصد نداریم سعیدی را معرفی کنیم که خودمان ساخته ایم، بلکه سعی مان بر این است خاطرات سعیدی را بگذاریم که همان سعید دوست داشتنی و جذاب راویان خاطره است با همه شلوغ کاری ها، شوخی ها، بر هم زدن عرف ها و ... درست و غلطش را هم نمی خواهیم تعیین کنیم. منتها نه فرصتش را داریم که برای هر خاطره‌ای از این جنس، حاشیه نویسی کنیم و نه تمایلی داریم به اینکه خاطرات را از فیلتر نگاه خودمان عبور دهیم و ترجیح می دهیم؛ هر کسی از ظن خود شد یار او را به نمایش بگذاریم. حقیقتش دیشب خاطره ای از سعید را گذاشتیم که چون حس کردیم فضای خاطره خوب توضیح داده نشده، ممکن است برداشت اشتباهی از آن شود. هر چه با خود کلنجار رفتیم دلمان نمی خواست حذفش کنیم ولی حذف کردیم تا قبلش درآمدی بر آن بنویسیم و مجددا خاطراتی از این قبیل را در کانال قرار دهیم. و لذا کانال دیروز از خاطره خالی ماند😔 به قول آقای طیبی؛ «هر کسی نمی تونه برای سعید فیلم و مستند بسازه، فیلمی که از سعید بخوان بسازند، باید یه چیزی از سعید دیده باشند. عقل رو بفهمند بعد عشق رو هم بفهمند. این نیست که تو بیای یه کتاب خاصی از همه شهدا بنویسی ... سعید فرق داشت اصلا چند سال پیش دو سه نفر اومده بودند راجع به سعید تحقیق کنند بهشون گفتم؛ اگر دنبال اینی که بگم سعید دکمه‌شو تا بیخ گلوش می‌بست و شب تا صبح نماز شب می خوند و چی و چی، بیاین بیرون از این فکر، نه اینکه سعید نمی‌خوند، ولی این نبود که فکر می کنی همه چی تو اینه...» و در ادامه اینو بگیم که راویان خاطره از این خاطراتی که شاید از نظر برخی عرف شکنیه و مؤدی به آداب محسوب نمی شه، به عنوان خاطرات شیرین و به یاد ماندنی از سعید یاد کردند... لطفاً خودتان حدیث مفصل بخوانید از این مجمل و آن فضای‌خاطره رو که راوی، کامل نگفته، خودتون در ذهن مبارک، کامل کنید، تا ما با خیال راحت روایتِ بکر و دست نخورده‌ی راوی ها را فارغ از امکان برداشت های چنین و چنان بگذاریم. البته بد نیست یک دور کتاب فرهنگ جبهه، جلدهای شوخ طبعی ها را بخوانیم تا کمی روحیات سعید و امثالهم را بهتر متوجه شویم. @shalamchekojaboodi
من یکی دوبار سعید رو در کانون دیده بودم که با اون موتور هزارش اومد دو تا بوق زد و بعضی بچه ها مثل طیبی و دارابی باهاش رفتند. بعد هم برای زندگی رفتیم کرج و دیگه چندان رفت و آمدی به پایگاه و کانون نداشتم...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ من یکی دوبار سعید رو در کانون دیده بودم که با اون موتور هزارش اومد دو تا بوق زد و بعضی بچه ها مثل طیبی و دارابی باهاش رفتند. بعد هم برای زندگی رفتیم کرج و دیگه چندان رفت و آمدی به پایگاه و کانون نداشتم. تا اینکه پدرم تازه از دنیا رفته بود (دی ماه۷۳) و قرار بود بچه‌ها جمع بشن و بیان خونه ما برای عرض تسلیت؛ رامین و احمد و عباس دارابی و چند تا از بچه‌ها؛ سعید هم زحمت کشیده بود باهاشون اومده بود و من از دیدنش خیلی تعجب کردم و خوشحال شدم. به سعید گفته بودند داریم می‌ریم خونه یکی از بچه‌ها که پدرش فوت کرده، برای عرض تسلیت. تو هم اونجا یه مداحی کن و نوحه‌ای بخون که خیرات روح اون مرحوم باشه. پدرم خدا بیامرز شغلش گوسفند فروشی (دامدار) بود و در زیرزمین خونه‌مون گوسفند می‌آورد، می‌فروخت. بچه ها که اومدند و توی اتاق بزرگه خونه‌مون، دور هم دیگه نشسته بودند، در همین حین سعید توی همون جمع دوستانه مون شروع کرد به مداحی و خوندن. بعد یه دفعه زد تو فاز شوخی و با همون حالت مداحی ادامه داد: " آاااره ...من اووومدم در این بیت، از همون اول که واااارد این بیت شدممم، دیدمممم بووووی گووووسفند میاد...😩😂 » اینو که گفت بچه‌ها زدند زیر خنده و گفتند بابا! سعید! ما اومدیم برای عرض تسلیت، این چرررت و پرت‌ها چیه داری میگی؟!!😂 منم خنده م گرفته بود و گفتم زشششته سعید بگیر بشین...🙈😅 همون موقع بچه ها یه خدا بیامرزی گفتند، یه چایی خوردند و فاتحه‌ای فرستادند، پاشدند رفتند. خدا خیرش بده؛ بچه خیلی خوش مشربی بود و با این شوخی می‌خواست به ما روحیه بده. راوی؛ آقای ابراهیم ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ 👆از جمله استیکرهای ساخته شده توسط آقای رضا کشاورز از دوستان قدیمی سعید که ان شاء الله این استیکرهای زیبا طی چند روز اخیر در کانال قرار داده خواهد شد. اجرتان با شهدا 🤲 @shalamchekojaboodi
از زمین بگذر آسمان، زهراست ‌‌
پیکر شهید فردین انصاری (داداش آقا فرشید) را که بعد از سالها رجعت کرده بود، آوردن و رفتیم بهشت زهرا(س)، مراسم دفن انجام شد. بعد هم رفتیم شهرک فرهنگیان مراسم بود. مراسم که تموم شد. آقا سعید با یک تویوتای خاکی رنگ اومده بود. من و چند نفر از دوستان با ایشون برگشتیم؛ حسن فاطمی نهاد، احمدرمضانی و دوستان دیگه عقب نشستن، من و علیرضا اکبری جلو نشستیم. آقا سعید آروم آروم شروع کرد ما رو نصیحت کردن و به قول معروف به خط آوردن که بیاین به سمت مداحی و تو هیئت مداحی کردن. ما اون موقع نوجوان بودیم، تازه اون زمان گردان‌های عاشورا راه افتاده بود و دوستان خیلی دور هم جمع می شدند و همدیگر و می‌دیدند. به علیرضا اکبری گفت مداحی بخون، علیرضا خجالت کشید نخوند. بعد یه بیت شعر به من گفت، گفت این شعرو بخون، من شعر و خوندم. گفت خیلی خوبه. فکر می‌کنی (مداحی) از کجا شروع میشه؟! از همین جا شروع میشه. همین امشب بیا هیئت، وسط هیئت همینو بخون. خجالت هم نکش. هیئت اون زمان خونه مرحوم حاج آقا ملک کندی تو کوچه شهید ملک‌کندی بود؛ یه خونه یه طبقه قدیمی. آقا سعید دوستان رو به بهانه‌های مختلف می‌کشید می‌آورد سمت هیئت. (و حواسش به حضور تک تک ماها بود)... راوی؛ آقای حسین __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ‌ هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند. (شهید مهدی زین الدین) ‌شهدا را با یاد کنیم ♥️ ‌ @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من همیشه لباسهای متنوع و رنگهای مختلف می پوشم و به قول معروف سانتال پانتال می‌گردم؛ پیراهن اتویی، شلوار اتویی ... حدود یه ماه مونده بود به شهادت آقا سعید، یه روز تو محوطه کانون داشت می‌رفت، منو صدا کرد و کشید کنار. گفتش که فلانی! چند وقتیه زیر نظرت دارم، فکر کنم سه چهار هفته ست هیئت نمی‌یای... بعد شروع به نصیحت کرد و گفت؛ آدم باید ساده زیست باشه، تمیز گشتن و اتو کردن خیلی خوبه، ولی اسراف کردن خوب نیست. گفت؛ من کلاً دو تا پیرهن بیشتر ندارم، یکی همین سبزه‌ست که همیشه تو تنمه، یکی هم کِرِم خاکیه . این نصیحتی بود که حدود یک ماه قبل از شهادتش بهم کرد. راوی؛ آقای حسین ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi