یک خاطره ای که اصلا یادم نبود و این بار با دیدن عکس معروف قنوت آقا سعید یادم افتاد این است؛
خانواده ما سالهاست ساکن منطقه ابوذر هستند. من هم وقتی بچه تر از حالا بودم با این محله آشنا شدم و خیلی با آن مانوس شدم.
شاید یکی از دلایل دلبستگیمون فضای آغشته به عطر شهدای این منطقه هست که در ضمیر ناخود آگاه تک تک ماها وجود داره، مثل لشگر ۲۷ که آقا دربازدیدشون فرمودند هنوز عطر شهادت درفضای این لشگر به مشام میرسد، منطقه ماهم همینطوره.
اگه شامه قوی باشه عطرش رو میشه حس کرد. خدا همه رفتگان رو بیامرزه سالها پیش ازمحل کار پدر مرحومم یک واحد آپارتمان در انتهایی ترین منطقه مارلیک کرج اختصاص دادند و ایشون برای زندگی به آنجا رفت، اما من بخاطر تعلق خاطر و وابستگی هایم کماکان در کنار مادر بزرگم در خانه قدیم ماندم.
اگر چه شوق خانه جدید و داشتن یک اتاق مستقل درآپارتمان هم برایم جذاب و جالب بود. به همین منظور وقتی وارد خانه جدید شدیم طبق رسم ما ایرانی ها آینه وقرآن و یک قاب عکس خاص همراهمون بود و اولین کار من باشوقی غیر قابل وصف زدن قاب عکس قنوت آقا سعید در اتاق جدیدم بود.
من تا روز آخر حضورم در آن خانه هیچ وسیله دیگه ای تو اون اتاق نداشتم و فقط همان یک قاب عکس بود، نکته جالبش این بود که پدرم میگفت این اتاق رو با این عکس برای ما مقدس کردی و من همه نمازهایم را در این اتاق میخوانم وبه احترام تو علیرغم اینکه پیش مانیستی، ماهم هیچ وسیله ای توش نمیزاریم.
هروقت هم دلم برای تو تنگ میشود به آن اتاق میروم و چند دقیقه ای توش مینشینم تا آرام شوم.
راوی: آقای علیرضا #مسلم_خانی
#زندگی_با_شهید
هدیه به روح شهیدانی که در عید قربان به شهادت رسیدند مِنجمله؛
🌹شهید علی محمودوند
🌹شهید عباس بابایی
🌹شهید محسن دین شعاری
#صلوات
@shalamchekojaboodi
ایام محرم بود. در مسجد صاحب الزمان (عج الله) در حال عزاداری بودیم. مداحان از اهالی محل بودند و توانایی روضه خوانی و مداحی آنچنان نداشتند. وقتی سعید وارد مسجد شد همه جوانها خوشحال شدند چرا که نوحههای بهروز میخواند و از طرفی واقعا بااخلاص عزاداری می کرد.
میکروفن به آقا سعید داده شد ما هم هیجان زده منتظر مداحی ایشان. شروع کرد به خواندن با یک سبکی و متوقف شد.
دوباره با آهنگ و سبک دیگری شروع به خواندن کرد، دوباره متوقف شد. چند بار با سبک های مختلف خواند ولی سبک آن نوحه رو فراموش کرده بود. دید دیگه نمیتونه. رو به عزاداران کرد و با خنده گفت: آقا نمیاد دیگه چکار کنم 😁
راوی؛ آقای علی #رجبی
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
برخی پیامهای #ارسالی_اعضا
👇👇
✍ آقای رجبی؛
آقا رضا خدا خیرتون بده. این کانال عالیه. ان شاالله مأجور باشید
✍ خانم سید ابراهیمی؛
من الان دارم یاد حرف آقای داود دشتی میوفتم چند سال پیش میگفت الان وقتش نیست از این شهدا حرف بزنیم، هر وقت وقتش بشه خودشون نشونه هاش رو میفرستن.
این همه نشونه این همه آدم که یهو پیداشون میشه. این همه اتفاق نشونه ست. داداش خودش اومده و میخواد که ازش گفته بشه
هیچ وقت یادم نمیره اون زمان داشتم تو بهشت زهرا از خاطرات آقای دشتی فیلم میگرفتم گوشی الکی خاموش شد، یعنی نمیخواست. ولی الان هی یه نشونه جدید میاد این خیلی عجیبه.
✍ آقای سلطانیان؛
سلام.
من میدانم کسانی همچو من هستن که با این کانال زندگی میکنیم، چون همیشه حتی بادیدن عکسهای شهید سعید و خاطراتش روحیه مون و حال دلمون خوب میشه.
@shalamchekojaboodi
سلام
این عید بزرگ را تبریک عرض میکنم.
با پیام آقای مسلم خانی، باید بگم واقعا تصویرهای شهیدسعید، خصوصا تصویر قنوت، واقعا حال دل آدم و خوب میکنه. یا آن تصویر موتور ۱۰۰۰
که منو یاد خاطرهی موتور سواریهاش در محل و یا منطقه می اندازه و واقعا در موتور سواریهاش مهارت بی نظیری داشت.
سعید با اینکه چهره سبزه و دلنشینی داشت و خیلی هم شوخ طبع بود و شوخیهای با مزه ای می کرد، ولی در عوض به جاش و در موقعیتش چهره اش خیلی جذبه خاصی داشت.
یکروز سر کوچه شون را مغازه داری که فکر کنم سبزی فروشی بود، آب پاشی کرده بود.
سعید با موتور ۱۰۰۰ خواست وارد خیابان شهید کلانتری بشه که چرخ عقب موتورش کمی سُر خورد و خیلی خوب مهارش کرد.
همون موقع متوجه شد چند جوان علاف که آن موقع به نام لاتهای محل معروف بودند و با بچه های بسیج هم مشکل داشتن، سر کوچه پایینی ایستاده بودند و با دیدن این صحنه فکر کردن الانه که موتورش بخوره زمین و به خاطر همین شروع به خندیدن کردند.
ولی سعید مثل موشک با سرعت بالا رفت به سمت اونها، طوری که از ترس پریدن توی پیاده رو.
سعید هم رفت سر تقاطع مسجد ایستاد و یک نگاه با جذبه ای بهشون کرد و بعد با سرعت بالا به مسیر خودش ادامه داد.
روحش شاد، یادش در دلها گرامی🌺
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
حین مناظره، کانال حسین دارابی رو هم دنبال کنید، جالبه 👇👇
@hosein_darabi
پیام #ارسالی_اعضا ی خانواده
👇👇
دیروز تشییع جنازه ی پدر یکی از دوستان بود. یکی از همسایه های خیلی قدیمی رو دیدم که خونهشون جای نون سنگکی بود فروختند و خیلی سال پیش رفتند فامیلیشون غلامحسینی بود.
تا من و دید شروع کرد از سعید یاد کردن که آره یادش بخیر. اون زمان که برا نیمه شعبان کل خیابون رو چراغونی کرد.
پیش خودم گفتم ای بابا! می گن این سعید خودش اومده ها...🤣🤣
#پی_نوشت؛
بنده خداها فکر می کنند ما بالاجبار می خوایم یاد سعید را زنده نگهداریم، تازه متوجه شدند این کانال هم که نباشد یه جایی یه کسی که اصلا در جریان کانال هم نیست می یاد و یاد او را زنده می کند و سعید دست از سرشان بر نمی دارد😅... کار، دست خودشه
@shalamchekojaboodi
اینم رو نمایی از یه عکس دیگه و حاشیه ای که یکی از دوستانش پای این عکس زد؛
داداشمون سلفی میگرفت اون زمون که سلفی مد نبود.
#عکس_سعید
@shalamchekojaboodi
خاطرات شهید سعید شاهدی عمدتاً برمی گردد به هیئت عشاق الخمینی(ره) که شهید بزرگوار شاهدی و خدا سلامت بدارد حاج اکبر طیبی خیلی زحمت کشیدند تا این هیئت راه بیفتد.
اوایل، هیئت را توی خونهها می انداختند. یک روز من دیدم اکثریت بچههای بسیج، هیئت را توی خونههاشون انداختند و توی خونه ما نیفتاده.
به خاطر همین رفتم خدمت شهید شاهدی و گفتم من میخواهم هیئت منزل ما هم باشد. گفت روز دوشنبه فلان تاریخ، هیئت منزل شما برگزار می شود.
یادم می آید آن شب حاج اکبر و حاج محسن، سخنران هیئت نیامدند و تا هیئت شروع شود مهتابیِ خونه مون هم خاموش شد.
هرکاری کردم روشن نشد و من ازخجالت از هیئت زدم بیرون. صدای بچهها بیرون می آمد و خیلی از هیئتی ها ناراحت بودند.
خدا رحمت کنه سعید شاهدی را برگشت گفت فکر کنید شام غریبانه
وقتی هیئت تمام شد و بچه ها رفتن، مهتابی خود به خود روشن شد. گفتم خدایا می خواستی من خجالت بکشم؟! تا یه مدت هر موقع سعید را می دیدم خودم را بین بچهها مخفی می کردم.
راوی؛ آقای بهرام #میهن_آبادی
#خاطرات_سعید
______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یادمه طبقه سوم می نشستیم و آبگرمکنمون طبقه همکف بود. داداش سعید میخواست بره حموم و به من گفت برو ببین درجه آبگرمکن رو چنده؟
منم رفتم پایین و نگاه کردم دیدم رو درجه ۳۰ هست. از پایین بلند گفتم سعیییید! رو سی هست.
دیدم یهو بدو بدو اومد پایین و رفت دم در حیاط. بعد برگشت تو خونه به من گفت پس کو؟ گفتم کی؟ گفت مگه نگفتی طوسی هست؟!
زدم زیر خنده و گفتم آبگرمکن رو ۳۰ هست.
نگو داداش سعید چون یه دوست داشت به اسم آقای حسین طوسی که گهگداری میومد دم خونه، فکر کرده بود من اسم دوستش رو گفتم که اومده دم در 😂
این شد که نمیخواست خودش از پله ها بیاد پایین ولی با یه برداشت اشتباه، مثل جت اومد و من خیلی خوشحال شدم که تونستم بکشونمش پایین. 😂
راوی؛ #خواهر2
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
@shalamchekojaboodi
و اما در ادامه ی بارگذاری عکسهایی که تا به حال منتشر نشده، عکسی که امروز قراره رونمایی بشه یه تصویر خاص از سعیده که ان شاء الله مورد رضای خدای متعال قرار بگیره
👇👇