eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
290 دنبال‌کننده
1هزار عکس
255 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی بساط خویش برچیدند و رفتند خوشا آنانکه پا در وادی حق نهادند و نلغزیدند و رفتند نگردیدند هرگز گرد باطل حقیقت را پسندیدند و رفتند @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر در خواب می دیدم غم روز جدایی را به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را _______________ دلی که نیست در او مهر فاطمه سنگ است چرا که نور وی با نور حق هماهنگ است اگر قدم ننهد او به عرصه محشر کمیت جمله شفاعت کنندگان لنگ است @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عصر پنجشنبه ی دو هفته پیش، من و مامانم راه افتادیم رفتیم بهشت زهرا(س) ... @shalamchekojaboodi
‌ عصر پنجشنبه ی دو هفته پیش، من و مامانم راه افتادیم رفتیم بهشت زهرا(س) و تو راه که داشتیم می‌رفتیم من همینجوری پشت فرمون ذکر می‌گفتم ولی اصلا ذکره به دلم نمی‌چسبید و ارتباط برقرار نمی‌کردم. رفتیم و رسیدیم سر مزار و یه ذره نشستم با بابا سعید صحبت کردم. گفتم بابا یه سری کارها رو ردیف کن و ارتباطات ما رو با خدا چفت کن که همه کارهامون اوکی بشه. زیاد حال خوبی نداشتم که بابا رو زیاد تحویل بگیرم؛ رو سنگش آب بریزم و قبر و ماچ کنم و... رفتم دو تا چایی آوردم و همونجا نشستیم با مامانم خوردیم بعد هم از بابا خداحافظی کردیم و داشتیم می‌ اومدیم بیرون. من دوتا قبر کناریِ قبر بابا رو که رد کردم داشتم می‌گفتم خداحافظ. همون موقع به دلم افتاد که خب سنگ مزارو یه ماچ کن لااقل. بعد گفتم بابا حال ندارم دیگه، خداحافظ. با اینکه همیشه موقع رفتن، مزارش را می بوسیدم و ازش خداحافظی می کردم ولی این بار فقط دستمو همینجوری زدم به لبم ماچ کردم و براش فرستادم. نزدیک اذان مغرب بود و موقعی که نشستیم تو ماشین، مامانم زنگ زد به خونه بابایی اینا و گفت ما از بهشت زهرا یه سر داریم میایم خونه شما، ببینیم‌تون. بابایی گفت ما الان داریم میریم مسجد برای نماز. من به مامانم گفتم خب نمی‌رسیم که، اگه بخوایم بریم مسجد یا صبر کنیم بابایی اینا از مسجد برگردند دیر می‌شه. زنگ بزن بگو ایشالا یه روز دیگه میایم. با این حال راه افتادیم سمت خونه بابایی، گفتم حالا میریم دیگه، فوقش یه کم منتظر می مونیم تا بیان. تو راه که داشتیم می رفتیم زیر گذر روبروی دانشگاه شاهد رو که رد کردیم، ترافیک شد و یه دفعه من اومدم از تو جیبم گوشی رو در بیارم وِیز رو بزنم که متوجه شدم گوشی م نیست... راوی؛ آقای ____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
جلوتر از زیر گذر دور زدم رفتم از تو یه روستایی که خیلی داغون و فقیرنشین بود، انداختم و رفتم دوباره تو اتوبان که برگردم به سمت بهشت زهرا(س) چون بعضی اطلاعات گوشی‌مو لازم داشتم گفتم خدایا گوشیه پیدا شه. شروع کردم به گفتن ذکر لا حول ولا قوة الا بالله و می دونستم تا خدا نخواد هیچ کاری انجام نمی‌شه. با خودم گفتم حالا صادق! اگر گوشی ت بود، بود، نبودم دیگه فدای سرت. خدا خواسته که نباشه. موقعی که برگشتم و داشتم می رفتم به سمت بابا سعید، دیگه یادم رفت که چه اتفاقی افتاده. رسیدیم به بهشت زهرا گفتم؛ بابا! ببین منو دوباره برگردوندی کشوندی اینجا. می‌خوام ببینم که داستان چیه؟ برای چی منو تا اینجا کشوندی؟! تو ذهنم داشتم باهاش حرف می زدم‌. به مزارش که رسیدم دیدم گوشیم رو سنگ‌مزار کناری‌ش که بلندتره، همون شکلی همون جاست. پایین مزار هم مطابق معمول موقع نماز فرش پهن شده بود و خانم های زیادی اونجا داشتن نماز می‌خوندن. دیگه خم شدم و سنگ مزار و یه ماچ کردم و گفتم بابا قربونت برم. بعد هم گوشی رو برداشتم اومدم. کوچه‌ی قطعه ۲۹ رو که رد کردم، دیدم عمو مجتبی روبرومه، یعنی قشنگ تِمثال بابا سعید رو که شبیه عمو مجتبی ست دیدم. انگار بابا هم دوست داشت منو بوس کنه و این رو به واسطه‌ی عمو مجتبی انجام داد. بعد از روبوسی، عمو گفت حتما برید خونه بابایی سر بزنید. حس کردم بابا منو برگردوند تا مثل همیشه هم من او را ببوسم، هم او منو ببوسه و این خیلی برام جذاب بود.🥹 راوی: آقای _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی دو سال و نیمه باشی و پدرت شهید شود، ظاهراً خودت خاطره ی چندانی از بابا نداری، اگر چه همه می دانند شیرین زبانی ات دل از سعید برده بود و صدای موتورش که می آمد می دویدی جلوی در و بابا بابا می کردی. سعید به تو یاد داده بود مشدی سینه بزنی و حسین حسین بگویی و کیف می کرد وقتی با آن زبان بچگانه ات محکم می گفتی حییییییدر. مثل خودش از همان بچگی عشق موتور بودی و سعید هم این را می دانست به خاطر همین جلو می نشاندت و بی مهابا می راند. در نوجوانی می خواستی هر طور شده موتور بخری و سوار شوی. گریه هایت سعید را نگران کرده بود و گفته بود از گریه های صادق می ترسم. احتمالا غصه‌ی یتیم شدن تو و رضا را به دل می کشید. سعید تا آخرین روزهای قبل از شهادتش نه تنها شما را فراموش نکرده بود، بلکه دو سه روز قبل از عروجش، وقتی ماشین‌شان در بیابان پنچر می کند، شب تا صبح توی سرمای دی ماه فکه با یاد خاطرات‌تان و شیرین زبانی ات فضا را گرم می کند. یکی او از بچه هایش می گوید و یکی شهید محمود غلامی از زینبش. فکر می کردیم تو از سعید خاطره‌ای نداری. ولی نه، این ماییم که از زنده بودن شهدا غافلیم و هیچ وقت از تو نخواسته ایم خاطراتت را با پدرت برایمان بگویی. خاطراتی که تا همین امروز، باباسعیدت برایت ساخته. مثل همین که گوشی ات را گرو نگه می دارد که برگردی و مثل همیشه سنگ مزار را ببوسی و بعد تمثال او، تو را ببوسد. نه، این همه‌ی داستان نیست... یادت هست که نشستی کنار قبر و گفتی بابا! سیمم را به خدا وصل کن، یادت هست ذکرهایت نمی چسبید؟! گوشی ات را بهانه کرد برای اتصال ذکرهایت و بهانه برای نجوایی که با خدا کردی. هنوز هم چشم باباسعید دنبال توست و اشک‌هایت دلش را می لرزاند. همیشه او در کنار تو و برادرت حضور دارد. این ما هستیم که غائبیم و غافل.😔😔 از صادق خواستیم که بازهم از خاطراتش با پدرش بگوید از این عنایات شهیدانه. گفت خیلی دوست ندارم اینها را بگویم. گفتیم صادق جان! وقتی یاد پدرت را زنده کنی، کأن خودش را زنده کرده ای و حالِ دل خیلی ها را با این خاطرات، خوب می کنی. به خاطر خودت نه، به خاطر زنده کردنِ دل مُرده‌ی ما از خاطراتت بگو♥️ @shalamchekojaboodi
‌ ‌ هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند. (شهید مهدی زین الدین) ‌شهدا را با یاد کنیم ♥️ ‌ @shalamchekojaboodi
🌷پای پرچم 🎤روایت جالب اون گزارشگر باحاله تکواندو از دیدار اعضای کاروان‌های اعزامی ایران به بازی‌های المپیک و پارالمپیک ۲۰۲۴ پاریس با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۶/۲۷ | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هیئت عشاق الخمینی(ره) که تاسیس شد، از اولین جلسه‌ش من حضور داشتم و اینو تو ذهنم هست که سعید هم خلاق بود و هم به نظرم واقعا در هیئت‌داری، نابغه بود. ابتکاری که سعید تو هیئت عشاق به خرج داد، من تو هیئت‌های دیگه به ندرت دیدم؛ اینکه اول شروع می کردیم به خواندن سوره واقعه و بعد که واقعه تموم می شد، دونه دونه دعا می‌کردیم. من اینو جایی ندیده بودم و خاطرم هست این ابتکار خود سعید بود. بعد هم بحث شعر خواندن دسته جمعی بود که یادمه اشعار را می داد (به آقای برزه) خطاطی می‌کردند و در هیئت نصب می شد. بعد، همه با هم آن شعرها را به همون سبک های قدیمی می خواندند و چه صفایی داشت آن سرودهای دسته جمعی. راوی؛ آقای حسین ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوایل دهه هفتاد بود و چند روزی مونده بود به تولد امیرالمؤمنین(ع)، قرار شد شب تولد مولا، هیئت بیفته خونه حاج عباس. سعید خدا بیامرز با عباس دارابی به اجماع رسیدند که کیک تولد به صورت ذوالفقار باشه، سعید گفت که هماهنگ می‌کنه با هیئت محبان المرتضی(ع) که اگر اشتباه نکنم قالبش رو از اونها بگیریم. آقا سه ترک رفتیم نازی آباد و قالب چوبی رو گرفتیم، بعد هم اومدیم به یه قنادی که خاطرم نیست کجا بود، دادیم و کارهای اولیه شو انجام دادیم. شب تولد رفتیم کیک رو آوردیم هیئت، بعد از تموم شدن هیئت گفتند کیک رو بیارید و من رفتم که بیارم، چون کیک تازه بود، اومدم از بین بچه ها رد بشم، یهو چَپه شد و حدود یک سومش فکر کنم ریخت رو سر بچه ها.😅🎂 آقا ما سرخ کردیم و از اونطرف دیدم عباس دارابی کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد. سعید هم هی لبش رو می‌گزید و سرش رو ریز ریز تکون می‌داد. خلاصه هیئت رو سعید یه جوری جمع و جور کرد و از اون به بعد تا یه مدت سوژه‌ش شده بودم. هی می‌گفت؛ آخه پَشگال! یه کیک هم سالم نمی‌تونستی بیاری هیئت؟😂 خدا بیامرز تیکه هایی هم که به آدم می‌نداخت دلنشین بود و من ندیدم کسی ازش دلخور بشه. ما خودمون دوست داشتیم سعید به ما یه گیری بده و عشق می کردیم بهمون یه تیکه‌ای بندازه.😅 راوی: آقای حسین _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ز جبهه های گلگون کسی مرا صدا زد دلم دوباره خون شد هوای کربلا کرد نسیم آشنایی رسید بر مشامم که با غریب عشقم دوباره آشنا کرد کجاست آن دلاور که تا فشنگ آخر شبی علی علی گفت دلش خدا خدا کرد دمی که غرق خون بود میان آتش و دود لبی به خنده بگشود امام را دعا کرد @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست ... دو خبر طی این دو روز یاد سعیدجان را برایمان زنده‌تر کرد؛ یکی خبر ناگوار درگذشت آقای دکتر سراج؛ مسئول سابق واحد اطلاعات لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، زمانی که سعید در آن واحد، مشغول خدمت بود و از آنجا به تفحص رفت و شهید شد 😔 دیداری که احیانا بین سعید و ایشان تازه شده و ناگفته هایی که احیانا بین شان رد و بدل شده... و دیگری؛ خبر حادثه تلخ معدن طبس و کشته و مجروح شدن این همه کارگر بیچاره که به دنبال یک لقمه نان حلال، این بلا بر سرشان آمد.😭 و یاد سعید که چه طور برای کارگران معدن قروه از جان و دل مایه می گذاشت. هدیه به روح این تازه درگذشتگان و سعید عزیز @shalamchekojaboodi