ما برای پدافندی منطقه سد دربندیخان عراق بر روی تپه المهدی مستقر شده بودیم و شبها که نگهبانی میدادیم، شهید قاسم یاراحمد برای سرکشی به سنگر میاومد و همیشه تو جیبش تمبر و لواشک بود.
یادمه سعید هر موقع به شهر میرفت سفارشات تمبر و لواشک شهید یاراحمد را میگرفت و براش میآورد.
یکی از همین شبها ما هر چی منتظر موندیم قاسم نیومد پیش ما، از بچهها سراغ گرفتیم گفتند رفته تا نیروهای گردان عمار را به بالای تپه هدایت کنه و در واقع گردان حمزه پدافندی را به گردان عمار تحویل بده.
خیلی طول کشید و بچهها بیسیم زدند به پایین و گفتند قاسم هنوز نرسیده، یکی دو تا از بچههای گردان رفتن پایین تا ببینند علت ماجرا چی هست که در راه با پیکر غرق به خون شهید قاسم یاراحمد روبرو شدهبودند.
ترکش خمپاره خورده بود به سرش و در حالت سجده و تکیه به تخته سنگی به شهادت رسیده بود.
اون شب سعید شاهدی که از قضیه باخبر شده بود، خیلی ناراحت شده بود و به شدت گریه میکرد و خودش و میزد. آخه سعید جان با قاسم برادر صیغهای بودند و خیلی شب سختی بود. ما چند نفری دست سعید را گرفته بودیم تا کاری دست خودش نده، به خدا تا صبح کنار هم گریه میکردیم و کاری از دستمون بر نمیاومد، آخه دیگه قاسم در بین ما نبود. روحشان شاد 😭😭
راوی: آقای حسن #شمسیان
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یکبار داداش تعریف می کرد که بعد از جنگ، سفری به مشهد مقدس داشته و شبی در کنار ضریح امام رضا علیه السلام مشغول راز و نیاز با خالق و زمزمه روضه اهلبیت (ع) بوده.
همان لحظات، یک بنده خدایی در کنارش به شدت گریه می کرده ... یکدفعه سعید برمیگردد به او می گوید: داداش! شلمچه کجا بودی؟
می گفت؛ مرد، متحیر مانده بود، که من چه میگویم ...😁
راوی؛ آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
دلم برای صدای قطارها تنگ شده
دلم برای تونل ها تنگ شده
دلم برای کوپه ها، صندلی ها و پنجره ها , دلم برای راهروها تنگ شده
دلم برای خیالاتی که آن شب ها در سر داشتیم تنگ شده
دلم برای هیجان زودتر رسیدن _ یا دیرتر رسیدن _ تنگ شده
دلم برای همسفرها تنگ شده
دلم برای رفیق های نیمه راه (!) تنگ شده , با عجب نامردهایی رفیق شده بودیم و نمیدانستیم !
یکی نبود به آنها بگوید :
"تنهاخوری عاقبت ندارد , از ما گفتن بود ! "
نوش جانشان ....
ما هم خدایی داریم , ما هم میرسیم به آنجا که شما رسیدید ان شاءالله
ناامیدی از رحمت خدا گناه کبیره است
ما هم میرسیم
و همین الان داریم از شما میشنویم :
" زود آمدنت رواست , دیر آی و درست "
دیر می آییم ولی می آییم و آنوقت چنان درست وحسابی مشت و مالتان میدهیم که هیچ رفیقی در حمّام دوکوهه آنطور مشت و مالتان نداده باشد !
و چنان بر سرتان خراب میشویم که خاطره ی هیچ جشن پتویی بعد از آن در خاطرتان نماند !
به همین قطارها و سوت هایشان قسم , و برایتان والعادیات میخوانیم , حماسی و پرشور ! یکی یکی می آییم , دسته دسته می آییم , گروهان گروهان ... و قطار قطار ...
دلتنگتان هستیم، شما چطور؟
✍️✍️✍️سفر هاى لاكچرى رزمندگان در دوران دفاع مقدس... به اين قطار ها كه از سوى شهر ها به مناطق جنگى مى آمد و رزمندگان را مى آورد؛ دل آور و وقتى از پادگان دوكوهه به سمت تهـران مى رفت؛ دلبـر مى گفتـنـد...
یاد باد آنروزگاران یاد باد
نثار شهیدان مظلوم صلوات
#ارسالی_اعضا
👇👇
سردار دلها حاج قاسم عزیز چه تعبیر قشنگی داشت از شهید و شهادت
حاج قاسم گفت باید شهید بود تا شهید شد ، و کاملا درست گفت ، چون تا انسان اوصاف شهدا را نداشته باشد شهید نمیشود واین یک حرف حساب بود
اما شهدا چه اوصافی داشتند ؟
من دقیقا بخاطر دارم ، سعید عزیز یک شهید واقعی بود و بعد از جنگ مزد شهید بودنش را با شهادت گرفت ....
سعید اوصاف عجیبی داشت !
سعید شیرین و خواستنی بود
سعید بی ریا و بی منت بود
سعید دلسوز و مهربان بود
سعید عاشق و دلباخته بود
سعید عابد و بنده صالح خدا بود
سعید دائما ناله میکرد ، ناله و نجوا با خدا و امام حسین ، نه ناله از کار و خستگی و درماندگی ....
سعید دائم الذکر بود ، نه اینکه تسبیح دست بگیرد و ذکر بگوید ، بلکه در خلوت و جلوت و بدون اعتنا به دیگران مثل یک بچه خردسال مادر مرده ، مرتب با حالت تضرع ناله میکرد و اشعاری به زبان داشت ...
من فراموش نمیکنم که مرتب میزد زیر آواز. و نغمه سرایی میکرد و میگفت تو که اونا رو رد کردی ، ما رم رد کن ، تو که اونا رو بردی مارم ببر و سوز میکشید ، و اینها یعنی شهید بودن
حقیقتا سعید شهید بود و سپس شهید شد ، و من افتخار میکنم که مدتی نسبتا طولانی با یک شهید مجالست و حشر و نشر داشتم
سعید لایق خلعت شهادت بود و اگر این تاج افتخار نصیبش نمی شد باید به دستگاه الهی شک می کردیم
سعید بلبل نغمه خوان رضوان الهی بود ، و هم اکنون در بهشت برین باریتعالی نغمه سرایی میکند ، و اینبار برای فاطمه س و حسین ع و زینب کبری و اباالفضل باوفا نغمه میخواند.....
سعید از ابرار ومقربان حقتعالی ست. او به تعبیر امام راحل در قهقهه مستانه اش عند ربهم یرزقون است
خوش به سعادت و احوالات خوش سعید عزیز شهید ما .....
سعید جان ما را بیاد آور و دست ما را هم بگیر ..... ما ناتوان شده ایم و در بند تعلقات زندگی گم شده ایم ....
سعید جان مددی 🤲 😔😔 🤲
آقای رضا #رحمت
@shalamchekojaboodi
تازه از بیمارستان مرخص شده بود و شب خوابیده بود . پدرش شبکار بود و خانه نبود. یک دفعه شنیدم صدای نوار ترانه می آید ... ( ادامه ⬇️⬇️)
@shalamchekojaboodi
تازه از بیمارستان مرخص شده بود و شب خوابیده بود. پدرش شبکار بود و خانه نبود. یکدفعه شنیدم صدای نوار ترانه می.آید، می دانستم سعید بشنود ساکت نمینشیند، گفتم خدا کند از خواب بیدار نشود ولی بلند شد و صدا را شنید.
گفت مامان! تلویزیون را روشن کن، روشن کردم و دیدیم حضرت امام را نشان میدهد. گفت رادیو را روشن کن، آن را هم روشن کردم و فهمید این صدا از رادیو هم نیست، گفت مامان برو به این همسایه بگو صدای نوارشان را قطع کنند، گفتم باشه .
حدود ساعت ۱۱ شب بود که رفتم زنگ خانه شان را زدم و از پشت اف اف گفتم اگر می شود صدای نوارتان را قطع کنید گفت چشم. آمدم خانه و دوباره متوجه شدم صدای نوار می آید. باز هم رفتم و گفتم گفت باشه.
ولی نمیدانم چطور بود که همچنان ادامه داشت، یک دفعه سعید بلند شد عصا را زد زیر بغلش و در حالی که شکمش را تازه عمل کرده بود و کیسه کلستومی بهش وصل بود، آمد وسط حیاط و فریاد کشید؛ «ساکت کنید این صدا رو، این همه جوان از دست رفته، این همه شهید داده شده، هنوز هم در خواب غفلت به سر می برید؟!»
وضعیت جسمی مناسبی نداشت و از عصبانبت میخواست یک چیزی بردارد و به سمت خانه شان پرتاب کند، ولی از شدت ضعف، افتاد وسط حیاط و بیحال شد. آن همسایه هم صدا را قطع کرد.
درب حیاط را قفل کرده بودم که یکدفعه دیدم زنگ در را زدند. در را که باز کردم چند تا همسایهها که یکیشان هم جانباز بود، با شنیدن صدای فریاد سعید آمدند و او را بردند سر جایش خواباندند. سعید اصلا نفهمید چی شده، آب قند بهش دادیم خورد و خوابید.
فردا صبح، همسایه ای که دیشب آهنگ گذاشته بود تازه صدای اعتراضش بلند شده بود که چرا سعید اینطور رفتار کرده و به ما توهین کرده؟! با اینکه همسایهها به او میگفتند اصلا سعید حرف ناجوری نزده، ولی نمیپذیرفت.
سعید گفته بود این همه خون ریخته شده، آنها فکر کردند سعید گفته من این همه خون دادم. به هر حال سعید از رفتارش عذرخواهی کرد.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ما به این در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
پربسته بود و وقت پریدن توان نداشت
مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت
خوکرده بود با غم زندان خود ولی
دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت
جز آه زخم های دهن باز کرده اش
در چارچوب تنگ قفس همزبان نداشت
آنقدر زخمی غل و زنجیر بود که
اندازهی کشیدن یک آه جان نداشت
زیر لگد صداش به جایی نمیرسید
زیر لگد شکست و توان فغان نداشت
با تازیانه ساخت که دشنام نشنود
دیگر ولی تحمل زخم زبان نداشت
هرچند میزبان تنش تخته پاره شد
هرچند روی پل بدنش سایبان نداشت
دیگر تنش اسیر سم اسب ها نشد
دیگر سرش به خانۀ نیزه مکان نداشت
محمد بیابانی
#مرثیه_امام_کاظم علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
ما مغازه موتورسازی داشتیم و مدتی به ما طرح داده بودند که روی سپر و گلگیر موتورها بزنیم. گاهی میدیدی یک صف دهتایی، بیستتایی، سیتایی از موتورها تشکیل میشد و آقا رضا رفیعی (همکارمون) هم نمیرسید همه رو انجام بده.
سعید از سرکار که بعد از ظهرا بر میگشت، میاومد پیش ما و میگفت شما دِرِل هاشو بزن. من اینا رو نصب میکنم، یا من درل هاشو می زنم، شما نصب کنید.
یه وقتایی میاومد نصف روز پیش ما وایمیستاد، کمک میکرد و همه کارا رو عین شاگرد پادو انجام میداد. بعدا هم که موتور خودش مشکل داشت و ما موتورش رو درست میکردیم، خودکشی میکرد که پول تعمیر کردنش و به ما بده.
می گفتیم آقا سعید تو نصف روز می یای اینجا کمک ما می کنی، خب کار ما در مقابل زحمت شما چیزی نیست، می گفت نه حاجی! اِلا لِله باید پولشو بگیری، نگیری من دیگه اینجا پیدام نمی شه، اینقدر اصرار می کرد که با هزار بدبختی می تونستیم از دستش خلاص بشیم.
راوی؛ آقای قربان #غزالی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi