eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
289 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
263 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
یک شب پس از تدفین شهیدان شاهدی و غلامی، در خواب دیدم مردم در حال تشیع این دو شهید در کوچه ما هستند و هر دو تابوت را داخل خانه ما آوردند. پشت تابوت ها داداش سعید با چهره زیبایش وارد خانه ما شد و با حیرت از او پرسیدم مگر تو شهید نشده ای؟! با خنده گفت من شهید شده ام. من با فریاد و گریه گفتم؛ بازو و دست و سینه ات؟! گفت همه شفا یافته اند. گفتم؛ پاهای محمود غلامی چه شد؟! گفت نگاه کن... دیدم آقا محمود نیز با دو بال زیبا وارد خانه‌مان شد. به آقا محمود گفتم پاهایت؟!! گفت شفا یافت و در عوض پاهایم دو بال به من دادند. من تا امروز روایت این خواب را فقط برای خودم نگه داشته بودم و فقط برای یک نفر بازگو کرده بودم ولی امروز پس از سالها آن را روایت نمودم جالب است جزء جزء این خواب پس از سالها هنوز از خاطرم پاک نمی شود. مطمئنا شهدا زنده اند و نزد معبود نظاره‌گر ما هستند. راوی؛ آقای محمد _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ پیام آقای : سلام چند وقتی است حال و هوای کانال خیلی جدی شده است برای تلطیف فضا این نامه‌ی سعید را می‌فرستم. 👇
‌توجه خاص به نوشته‌ی پشت پاکت نمایید: برادر پستچی! دستت بشکند، گردن صدام را. خسته نباشید.✔️ پستچی بنده خدا فقط قسمت اول نوشته‌ی پشت پاکت را خوانده بود و ناراحت شده بود. وقتی برایش کل خط را خواندیم، خنده‌اش گرفته بود.😂 برای آقای محمد خطیبی @shalamchekojaboodi
سلام محرمانه است به کسی نگو تو روحت محمد نی قلیون! جواب نامه را چرا نمی دهی؟ به پدر و مادرت و حسن و علی و تقی و نقی و حسین و غیره ذلک سلام برسان. والسلام علیکم و من الله توفیق یا مهدی امام را دعا کنید ✅ ارباب شما سعید 😂 ۶۷/۱۲/۳ برای آقای محمد خطیبی @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
سلام محرمانه است به کسی نگو تو روحت محمد نی قلیون! جواب نامه را چرا نمی دهی؟ به پدر و مادرت و ح
در جواب این نامه‌ی سعید، من هم دو صفحه ورق سفید بدون هیچ نوشته ای را برایش فرستادم. آن هم با پست سفارشی.😂 راوی؛ آقای محمد ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
1_10368904637.mp3
3.78M
‌ نماهنگ قشنگیه❤️ به یاد اذان شهدا؛ اذان ابراهیم هادی در تیررس دشمن که باعث شد تعدادی عراقی اغفال شده توسط حزب بعث، متوجه بشن اینا شیعه هستندو به ایرانی ها بپیوندند... به یاد اذان سعید و بقیه شهدا بر مأذنه های شهر و هر جا ... @shalamchekojaboodi
‌ ‌ هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند. (شهید مهدی زین الدین) ‌شهدا را با یاد کنیم ♥️ ‌ @shalamchekojaboodi
یه شب ساعت ۱۱ _۱۲ با بچه‌های پایگاه انصار الحسین جمع شدیم و آقا سعید یه دونه از این تویوتاهای کابین‌دار آورد که بچه‌های پایگاه رو برداره بریم بهشت زهرا(س) قطعه شهدا، یه صفایی کنیم. اون موقع‌ها رسم بود بچه‌های بسیج شبا می‌رفتن اونجا. رفتیم تو جاده بهشت زهرا(س) یه زیرگذری بود بارون زیاد اومده بود، آب جمع شده بود و سطحش اومده بود بالا. من و یکی دو تا از بچه‌ها گفتیما؛ گفتیم آقا سعید نرو! گیر می کنی‌ها! گفت بابااا تویوتا شاسیه هااا... ما گفتیم و گوش نکرد. راه افتاد، یه خورده که رفت تو آب، یعنی به دربهای ماشین که رسید، دیدیم آب همین جوری داره میاد بالا تو‌ ماشین، گفتیم آقا سعید برگرد! هنوز به وسطاش نرسیده بودیم که ماشین خاموش شد. گفتیم؛ چیکار کنیم چیکار نکنیم؟! آقا سعید! پیاده شیم؟! گفت نه بشین. ماشین رو گذاشت تو دنده عقب شروع کرد استارت زدن، استارت که می‌زد ماشین می‌اومد عقب و کم کم از آب اومدیم بیرون. گفت موسی جون! راضی باش، منو دست کم گرفتیا. گفتم چه عرض کنم آقا سعید! خداوکیلی خیلی زرنگی! خیلی ... راوی؛ آقای موسی ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
و مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْراً ... ‌ رزقِ مِن حَیثُ لا يَحْتَسِب مان آرزوست و توکلی چنین 🤲
هدایت شده از شبهای با شهدا
درست روز جمعه بود. خبرش پیچید سیل آمده و خانه و زندگی مردم را با خودش برده. جلسه اضطراری گذاشتیم برای هماهنگی. آقای پلارک زنگ زد به حاج قاسم و گفت: «حاجی حالا که سیل اومده شما نمی خواید برید اونجا؟» نه تنها خودش بلند شد رفت آنجا، اطلاعیه داد و از موکب های اربعین خواست بروند برای کمک به سیل زده ها. بی معطلی بخشنامه زدیم برای استان ها. موکب های اربعین رفتند مناطق سیل زده. توی این مدت موکب ها هفت میلیون و پانصد پرس غذای گرم دادند دست مردم؛ روزها و شب ها قالی می شستند، وسایل برقی و خودروی مردم را تعمیر می کردند. خودش برایمان تعریف کرد. گفت: «حضرت آقا وقتی شنیدند، فرمودند: خوشحالم که موکب ها به کمک مردم سیل زده رفتند.» نمی دانید حاجی چقدر از خوشحالی حضرت آقا و مردم خوشحال شده بود. راوی: یوسف افضلی _______ 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه https://eitaa.com/shabhayebashohada
‌ 🤲 جهت سلامتی و فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، نجات مردم غزه و نابودی هر چه سریعتر رژیم منحوس اسرائیل و حامیانش؛ 💐 به نیابت از شهدا (تا آخرین لحظات امروز؛ که ثواب صلوات در روز جمعه چندین برابر است) هدیه می کنیم به حضرات معصومین علیهم السلام. ثوابش برسد به روح گذشتگان و اموات 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/hqo7f
آقا سعید جمعه عصرها جلسات زیارت آل یاسین حاج حسین آقای سازور را در دخمه شرکت می کرد ...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ آقا سعید جمعه عصرها جلسات زیارت آل یاسین حاج حسین آقای سازور را در دخمه شرکت می کرد و اولین بار که باهاش رفتم دیدم آقا سعید خیلی واله و شیدای اون جلساته و زمزمه‌هایی که حاج حسین سازور می‌خوند، اینقدر خوشش می‌اومد که تا یه هفته می‌دیدیمش اونها رو با خودش زمزمه می کرد. یه بار من تازه از خدمت سربازی اومده بودم مرخصی و بعد از نماز مغرب و عشا همدیگرو تو مسجد ابوذر دیدیم. گفت موسی جون! راضی‌ام بیا با هم بریم جایی. گفتم باشه کجا بریم؟ سوار موتورش شدم و رفتیم یه جلسه ای، تو همین ۱۰ متری جعفری برگشت به من گفت موسی جون راضی باش هر موقع می‌خوای تو جلساتت (مداحی) بخونی، حتماً دعای فرج بخون بعد هم یه دو سه بیت برای امام زمان(عج) بخون. به غیر از هیئت هم هر روز صبح یه دو بیت برای امام زمان(عج) بخون، بعد گفت؛ همین الان برای من بخون. گفتم چشم، برای امام زمان بخونم یا برای تو ؟! گفت از امام زمان(عج) برای من بخون، یه لبخندی هم زد که هیچ وقت یادم نمیره، با اون لبخند گفت داری مسخره‌م می‌کنی؟ ازم سوتی می‌گیری؟! گفتم نه آقا سعید می‌خواستم سر به سرت بزارم. بعد رو همون موتور، من شروع به خواندن کردم و یه ابراز محبتی به امام زمان(عج) کردیم ... یه خورده که رفته بودیم برگشت به من گفت موسی جون! هر موقع گیر داشتی سوره نصر و سه بار بخون. گفتم چشم، ولی تو دلم می‌گفتم بابا تو مثلاً نسخه پیچی؟! ... بعدها فکر می کردم می دیدم اینایی که یه وقت از دهن یک نفر می‌شنوی اینا رزقه که به ما عطا میشه و اینها رزق هایی بود که به دهان سعید جاری شد و به من رسید. راوی؛ آقای موسی _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ الله من تو خیلی خوبی، ما بنده های بد هستیم. خدا جونم! خیلی ممنونتیم، خیلی متشکریم ازت، ما خیلی گنهکاریم ما خیلی بیچاره ایم، خیلی نیازمندیم. اما قربان تو الله برم، تو جوری چهره ما را نشان دادی که هر کسی می بیند می گوید این با خداست، این با ائمه است، این شب زنده دار است. این نماز شبش ترک نمی شود. این دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا و دعای ندبه اش ترک نمی شود، خدا چه کنم، خدا تو بیا دستمان بگیر. مهدی جان! تو بیا راهنمایی کن، تو بیا لطفی در حقمان کن، می ترسیم کار دست خودمان بدهیم. امام زمان! بیا از این اتوبان بزرگ (گناه) ردمون کن. هر کس دلش به چیزی خوش است و ما دلمان به شما خوش است. امام زمان! بچه‌هامون جوون شدند. جوونامون پیر شدند، پیرهامون مُردند، اما روی ماه تو را ندیدند. امام زمان! جنگ هم تمام شد و دیگه اون معنویت‌ و خلوص نیت‌ها از بین رفت. درب شهادتم بستند... 1⃣ @shalamchekojaboodi
امام زمان! ما دوست داریم شهید از دنیا برویم، دوست داریم در راه خدا جان فدا کنیم. در بسیج عشق اگر فیض شهادت را نجستیم، تو بیا این سعادت را نصیبمان کن. مولا مولا مولا سیدی سیدی سیدی! اگر کسی من را نشناسد تو خوب من و ما را می‌شناسی پس بیا، بیا، بیا و علاقه ما را نسبت به اهل بیت بیشتر کن ما را از محبان اهل بیت قرار بده. آخه ما یه روزی برای اهل بیت تو جبهه سینه زدیم و جنگیدیم و خون دادیم، شهید دادیم، مفقود دادیم، اسیر دادیم، بچه‌ها پا و دستشان را هدیه کردند. سلطان بدنشان که چشمشان است هدیه کردند. عده‌ای از آنها روتخت بیمارستان افتادند قطع نخاع شدند. ای خدا! تو را به عصمت زهرای مرضیه قسمت می‌دهم، تو را به این شب عزیزت قسم می‌دهم هرچه سریعتر شفای عاجل به آنها عنایت بفرما. خدایا! وقتی تو هیئت‌ها سینه می‌زنند این بچه‌هایی که دستشون را از دست دادند نمی‌توانند سینه بزنند. 2⃣ @shalamchekojaboodi
‌ خدایا! جگرم برایشان کباب می‌شود. خدایا! عصر که می‌شود بچه یتیما تو فکر فرو می‌روند، چشمشان به درب حیاط، یاد پدرشان می‌کنند پیش خودشان زمزمه می‌کنند، اشک می‌ریزند. میگن یه روزی بابامون از همین درب این موقع‌ها وارد می‌شد، ما رو توی بغل می‌گرفت، نوازش می‌کرد، جانم بابا می‌گفت. یا مهدی یا مهدی یا مهدی! الان بچه‌ها منتظرند تو بیایی نوازششان کنی. مهدی جان! همه رزمندگان منتظر یک نظرند. 3⃣ @shalamchekojaboodi
چه عکسهایی به دستمان می‌رسد؛ مقر بچه‌های تفحص در منطقه عملیاتی والفجر یک😢 همان‌جایی که سعید آخرین روزهای عمرش را در آنجا سپری کرد و از همانجا به آسمان پرگشود. همان‌جایی که آخرین نجواها و ناله هایش را به درگاه خدا زد و برای آخرین بار خستگی اش را از این دنیا فریاد کشید؛ آخرین ضجه ها برای طلب شهادت ... همینجا که زمین به آسمان متصل است و شهدای مفقود در زیر خاک هایش، مجذوب صفای باطن شهدای تفحص شده اند و پیش خدا واسطه گشته‌اند تا آنها را نیز به خودشان ملحق کنند... چه سرزمینی ... جایی که در دنیا غریب است و در آسمان ها مشهور و محل رفت و آمد ملائک اینجا فکه ... انتهای باند شهادت و محل تیک آف ارواح مطهری که آماده پروازند... غم عشقت بیابون پرورم کرد فراقت، مرغ بی‌بال و پرم کرد به ما گفتی صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد نسأل منازل الشهدا🤲 @shalamchekojaboodi
و این سوله همان سوله ای که صبح روز دوم دی ماه ۷۴، بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا ، سعید انتهای آن دراز کشید و شمدش را رویش کشید؛ همان چفیه بلندی که به کمرش می بست و نهایتا برانکاردش برای انتقال به آمبولانس شد. «هرچی بچه ها گفته بودند سعید پاشو صبحانه بخور، خودشو به خواب زده بود. آخرشم گفته بود بابا حتمااا باید بگم من روزه ام. خیر سرمون آخرای ماه رجبه... همین و گفته بود و باز شمد را رویش کشیده بود.» @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکه؛ حوالی ارتفاع ۱۱۲ ؛ نقطه‌ی رهایی عکس و فیلم ارسالی از سید مهدی @shalamchekojaboodi
‌من و سعید مثل دو تا دوست بودیم با هم و همدیگر را درک می کردیم، یه وقتایی او مرا نصیحت می کرد و یه وقتایی من او را. خیلی وقت ها از جبهه نصف شب می آمد و ما خواب بودیم. مستاجرمان در را برایش باز می کرد و یکدفعه می دیدم صدای نَنَه نَنَه گفتنش می آمد. همیشه اولش که می آمد خوشحال بود و بعد می رفت تو حال خودش. می‌گفت شهر برام جهنمه. وقتی می گفتم سعید جان چرا زنگ نزدی یا دیر آمدی؟! نگرانت شدم، می‌گفت شما که بار اول و دوم تان نیست همیشه نگران من هستید. مرگ یک دفعه ست، این یک دفعه معلوم نیست چه زمانی ست، اینقدر نگران و ناراحت من نباش. گاهی آنقدر شوخی می‌کرد تا ناراحتی را از دلم در بیاره‌. عکس هایش هست که کم کم درجبهه قد کشید و ریش هایش در آمد. ولی وقتی می آمد من اینقدر از آمدنش خوشحال بودم که متوجه تغییراتش نمی‌شدم. راوی؛ ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
همیشه خیلی دعا می کردم که از جبهه سالم برگردد. به خصوص دعای معراج را زیاد می خواندیم آن ۴ ماهی که نیامد نذر کردم اگر سالم برگشت گوسفندی قربانی کنیم. بعد از مدتی یادم رفت که این نذر را ادا کنم، پاییز یا زمستان سال ۶۵ که می خواستیم برویم برای نوه ام سیسمونی بخریم پولی داخل کیفم گذاشته بودم که بین راه متوجه شدم آن پول داخل کیفم نیست. هر چه گشتم نبود که نبود. برگشتیم خانه دوباره پول برداشتم و رفتیم خریدمان را انجام دادیم. نیت کردم اگر آن پول پیدا شود نذری که برای سعید کرده بودم را زودتر ادا کنم. آن موقع خودش جبهه بود، وقتی آمدیم خانه، دخترم که کوچک بود، دستش را داخل کیفم کرد و خیلی آسان پولی را که گم کرده بودم از داخل کیفم در آورد. گفتم این همه من این کیف را زیر و رو کردم پیدا نکردم. آنجا فهمیدم که این نذر باید زودتر انجام شود؛ گوسفندی خریدیم و قربانی را انجام دادیم. راوی؛ _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
مسجد صاحب الزمان(عج) جایی که آمیخته با خاطرات نوجوانی و جوانی سعید است و تا هم اکنون یادش در آن زنده و صدایش در آن ماندگار است. هدیه به ارواح مطهر شهدا @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ می‌گویند نگویید، ولی بگذارید بگوییم و سعید را با تمام شیطنتها و دسته گل‌هایی که به آب می داد روایت کنیم، اصلا همین شگفتانه هایش بود که شخصیت جذابی از او ساخته بود. راستش امروز در این مسجد خیلی از خاطراتی که از سعید و مسجد در این مدت شنیده بودیم از جلوی چشم‌مان و کنار گوشمان عبور کرد؛ از نوجوانی و جوانی اش؛ گروه های سرود و تئاتر و شیطنتهای صف آخر و گشت‌های شبانه و مراسمات شهدا و ...تا صدای شلیک یک تیرهوایی🙈 تیری که نمی دانیم هنوز در سقف مسجد مانده یا نه. آقای جانباز روشندل این خاطره را تعریف کردند؛ « آقا سعید از برادر هم برای من عزیزتر بود، نه حالا چون شهید شده این را بگویم، نه، از همان اول خدا رو شکر در بسیج، هم مسیر بودیم‌ یکبار روز انتخابات در مسجد، ایشون اسلحه کلاش دستش بود و برای آمادگی بیشتر، آن را مسلح کرده و روی ضامن قرار داده بود. بعد یک دفعه اسلحه در دستش از حالت ضامن خارج می شه و چون نوکش به سمت سقف مسجد بود، تیر شلیک میشه می‌خوره به سقف. اما از اونور سقف دیگه در نیومد و صدایش در همان سقف خفه شد و کسی هم نفهمید. حالا اگر یکی مثل من بود، با این اتفاق دچار اضطراب و تپش قلب می شد. ولی خب خدا رو شکر، ایشون اصلا ترس نداشت...» البته آخرش را شما اینطور بخوانید؛ به روی مبارکش هم نیاورد که چنین دسته گلی به آب داده، آن هم در روز انتخابات آری! سعید نه تنها تخصصی در نشانه گرفتن قلب ها با تیر عشقش داشته و دارد💘، بلکه جایی نیست که پا گذاشته باشد و خواسته و ناخواسته از تیر شلوغ کاری هایش در امان بوده باشد... حتی سقف مسجد🙈😅 @shalamchekojaboodi
خدا رحمت کنه آقا سعید عزیز را. بنده تو کودکی یکبار آقا سعید را از نزدیک دیدم. ان‌شاءالله شفاعتشون شامل حال ما هم بشه. یه خاطره‌ای هست که واسه خودم جالب بود گفتم واسه شما هم ارسال کنم. حدود نه سال پیش با‌ خانواده رفته بودیم مشهد. بعد از زیارتِ حرم، رفتیم داخل بازار رضا واسه خرید، همینجور که از کنار مغازه ها می‌گذشتیم، جلوی یه مغازه، روی دیوار، عکسی از آقا سعید زده بود و پایین عکس نوشته بود؛ سعید جان شلمچه کجا بودی؟! همان عکسی که وسط بیابان نشسته و دو دستش را دور زانویش حلقه زده. من با دیدن عکس شهید عزیز، ایشان را به خانمم معرفی کردم و فکر کردیم که ایشان تو دوران جنگ نبوده که نوشته بود سعید جان شلمچه کجا بودی؟! سالها بعد از اون جریان گذشت تا بنده با کانال شلمچه کجا بودی آشنا شدم و با خواندن خاطرات آقا سعید فهمیدم که شلمچه کجا بودی تکه کلام بین ایشان ودوستان همرزمش بوده. ✍ پیام آقای محسن فلاحتی مروست(از اقوام همسر سعید) @shalamchekojaboodi
وقتی عکسهایی که خود سعید از بچه هایش انداخته بود را دیدیم، یک چیزی برایمان سوال شد و آن اینکه چرا بر تن صادق لباس سبز سپاه است و بر تن رضا نیست. علی رغم اینکه سعید تمام تلاشش را می کرد که بین این دو بچه فرقی نگذارد. تا اینکه اخیرا آقای موسی علی‌نژاد عکسهای آن شبِ ولادت امام رضا(ع) را در هیئت عشاق برایمان فرستادند و چیزی که توجه را جلب می کرد این بود که آن شب سعید نه تنها در قنوتش بلکه در عکسهای دیگرش هم چهره ی خاصی دارد و به قول معروف نور بالا می زند. در این بین انگار لباس سبزش که بارها در عکسها دیده بودیم این بار طور دیگری به چشم آمد و یکباره یاد آن عکس رضا و صادق افتادیم. این لباسی که بر تن سعید است عیناً همان مدل و همان رنگ لباس فرزندش رضاست. ماجرا را از همسر سعید پرسیدیم و ایشان گفتند؛ «سعید رفته بود پیش خیاط، همانجا پارچه ی سبزی را انتخاب کرده بود و داده بود دو تا لباس شبیه هم برای خودش و رضا بدوزند. لباسی هم که برتن صادق است، وقتی رضا کوچک بوده خواهر شهید مومنی یعنی عمه رضا برای رضا دوخته بوده و حالا اندازه‌ی صادق شده بود.» انگار خود سعید می آید و تک تک سوالات ذهنمان را پاسخ می دهد. در واقع گویی سعید لباسی برای فرزند شهید مومنی عین لباس خودش سفارش داده بود و شهید مومنی نیز لباسی مانند لباس خودش برای صادق سفارش داده بود. ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi