شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
دوران راهنمایی، یک هفته با مدرسه اردوی مناطق جنگی رفتند و بعد هم با دستکاری شناسنامه اش یک ماه بر
#هفته_دفاع_مقدس ، هفته ی دانش آموزانی که همزمان با #بازگشایی_مدارس ، راهی جبهه ها شدند و در سنگر و مدرسه ی جبهه ، واحدهای عملی توحید ، استکبار ستیزی، ایثار و جوانمردی ، انقلابی گری و ... را گذراندند و مردانه تربیت شدند ، گرامی باد
چنین آموزش و پرورشی برای فرزندانمان آرزوست🍃
@shalamchekojaboodi
یکبار سوار بر موتور، توی خیابانی می رفته که پیرزنی در مسیرش ظاهر می شود و نزدیک بوده که با او تصادف کند.
کار عجیبی کرده بود؛ موتور را خوابانده ، خودش افتاده بود زمین، موتور را هم زده بود زمین، که مبادا به آن بنده خدا بخورد.
موتور که سُر می خورَد ، لحظه آخر کمی هم به آن پیرزن اصابت می کند ولی خدا رو شکر آسیب چندانی نمی بیند. با این حال سعید نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
خب آدمی با این همه شر و شور و شیطنت قاعدتاً نباید چندان دل رحم باشد ولی یک جاهایی این دل رحمی اش عجیب خودش را نشان می داد و اینجا ، یکی از آن موارد بود . بهش گفتم بابا اتفاقه دیگه می افته ، چرا اینقدر گریه می کنی؟!
پیرزنه را برد دکتر و چند ماهی بهش سر می زد و برایش کمپوت می بُرد. حسابی با او رفیق شده بود
می گفتیم سعید دست از سر این پیرزن بردار😅، گوشش بدهکار نبود و تا می توانست به او رسیدگی می کرد.
راوی؛ آقای عبدالله #ضیغمی
🔸در این عکس، سعید در کنار مادربزرگ و دو فرزندش می باشد .
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
با بچه های لشگر هر جا می رفتیم باید به ترتیب ، تیپ یک و دو و سه پشت سر هم حرکت می کردند .
یه بار یه جا رفتیم ، ما که تیپ یک بودیم باید جلوتر حرکت می کردیم ولی کمی که گذشت، تیپ ۲ اومد از ما جلو زد.
سعید هم بلندگوی دستی رو برداشت و شروع کرد به خواندن این شعر : 📣
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتری ست؟!
بقیه ش رو خوند تا رسید به اینجا که گفت ؛
کره ی اسب از نجابت در تقابل میرود
کره ی خر از خریت، پیش پیش مادر است
آقا اینو گفت و چه بساطی شروع شد بین دو تا تیپ 🙈 ... اونا به ما یه چیزی می گفتن و ما به اونا 😅
سعید هم می گفت من که چیزی نگفتم ، من فقط شعر خوندم ... بعدشم ، ما تیپ یک هستیم ، ما باید جلو باشیم.😁
راوی ؛ آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
با بچه های لشگر هر جا می رفتیم باید به ترتیب ، تیپ یک و دو و سه پشت سر هم حرکت می کردند . یه بار یه
این خاطره هم به مناسبت عید امروز 🎈🎊
هدیه به روحش صلوات
رضا خیلی سعید رو دوست داشت و بابا که می گفت سعید کیف می کرد.
اون زمان ما در مجتمع صابرین مهرآباد که مخصوص خانواده های شهدا بود زندگی می کردیم .
سعید وقتی وارد مجمتع می شد اگر رضا توی حیاط با بچه ها در حال بازی کردن بود ، یکباره می دوید به سمت سعید و بابا ، بابا می کرد . خب بچه های شهدا کوچک بودند و این صحنه را که می دیدند ممکن بود ناراحت شوند.
سعید ، رضا را بغل می کرد و می آورد داخل خانه ، بعد از کلی قربون صدقه رفتن و بوسیدنش، می گفت: باباجون تو بذار من بیام توی خونه ، بعد به من بگو بابا ، توی حیاط که بگی ، این بچه ها باباشون شهید شده ، دلشون می سوزه ، اون وقت خدا دوستمون نداره ها ...
رضا اولش یه کم ناراحت می شد و پیشوازش نمی رفت ... ولی کم کم که باهاش صحبت کردیم قانع شد.
یه وقتایی که سعید میوه می خرید، اگر بچه های شهدا توی حیاط بودند، بیشترشو توی حیاط می داد به بچه ها و با مشمای خالی در دست می اومد خونه.
می گفتم سعید خدا خیرت بدهد، مشما را از پنجره بده که دست خالی نیای خانه. دیگه یه موقعهایی مهمان داشتیم از پشت ساختمون می اومد میوه را از پنجره می داد داخل.
راوی : #همسر شهید
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
نزدیک هفته دفاع مقدس بود و قرار بود من و سعید، گروه ویژه را در پایگاه ، آموزش نظامی بدهیم ...
⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
نزدیک هفته دفاع مقدس بود و قرار بود من و سعید، #گروه_ویژه را در پایگاه، آموزش نظامی بدهیم .
یک روز صبح سعید آمد جلوی اتاق پایگاه و منو صدا کرد. گفت بیاین کمک کنید تا تجهیزات رو از ماشین که جلوی درب کانون است ، به اتاق منتقل کنیم؛ یک پیکان مملو از تجهیزات و سلاح جنگی که از سرکارش (لشگر 27 حضرت رسول ص ) آورده بود .
یکی دوبار رفتم و برگشتم و تعدادی سلاح و انواع مین و غیره رو بردم توی اتاق. در همین حین که داشتم تجهیزات را به بچه ها می دادم که جابجا کنند، ناگهان صدای انفجار خفیفی مثل صدای کوبیدن درب ماشین آمد ، فکر کردم شاید سعید در ماشین را محکم با پایش بسته ...
وقتی برگشتم جلوی درب کانون، با کمال ناباوری دیدم دست سعید غرق خون است و کف دستش تقریبا دو قسمت شده و رگ و ریشه ی آن آویزان است
فریاد کشیدم؛ سعید... سعید ... چی شد؟!! سعید که داشت درد زیادی را تحمل میکرد به من گفت :
مجتبی بگرد دنبال گلوله خمپاره !!! ...
یکی دوتا از بچه ها سعید را با سرعت به بیمارستان بقیة الله منتقل کردند و ما با کمال ناباوری دیدیم یک قبضه خمپاره شصت و تعدادی از تجهیزات روی زمین ریخته و تا حدودی متوجه جریان شدیم، لذا با دوستان، کلی دنبال گلوله خمپاره گشتیم تا رد آن را پیدا کنیم.
بعداً از سعید پرسیدم ؛ چه اتفاقی افتاد اون لحظه ؟
گفت: « تقریباً تمام تجهیزات را به داخل پایگاه منتقل کرده بودیم، فقط دو سه مورد مانده بود، دستم پر بود ، قبضه را از ماشین درآوردم و به صورت ایستاده ته قبضه را روی زمین و بین پاهایم نگه داشتم.
از قبل توی قبضه، دستمال گذاشته بودم که اگر کسی به طور اتفاقی گلوله را داخلش قرار داد، شلیک نکند ، ولی یک بنده خدایی، دستمال را بدون اطلاع من برداشته بود.
من هم بی خبر، گلوله را به داخل قبضه انداختم (تا راحت تر منتقل کنم) و بلافاصله که آمدم قبضه را بگیرم، زد توی دستم ، شانس آوردم سرم در مسیر گلوله نبود و گرنه متلاشی می شد .»
در بیمارستان دستش را به سختی با سیم مخصوص پزشکی جمع کردند . بعد از آن هم دیگر کف دست چپ و انگشت وسطش حالت خمیده ی رو به داخل داشت و صاف نمی شد.
راوی ؛ آقای مجتبی #عزتی
( البته آقای ضیغمی هم روایتی نزدیک به همین را داشتند.)
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از انقلاب، شبهای جمعه رادیو دعای كمیل پخش می كرد. من و سعید با هم می نشستیم و گوش می كردیم . آن موقع او ۱۰، ۱۱ ساله بود و من حدود یک سال و نیم از او بزرگتر بودم.
سعید از اول تا آخر هق هق گریه می کرد. من خیلی تعجب می کردم که چرا این طور گریه می كند و توی این سن کم چه چیزی از دعا متوجه می شود ؟!
بعد از اینكه شهید شد یاد اون گریه ها می افتادم و تازه می فهمیدم عاقبت اون اشك ها و گریه ها به كجا كشید ...
راوی ؛ #خواهر1
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بعد از انقلاب، شبهای جمعه رادیو دعای كمیل پخش می كرد. من و سعید با هم می نشستیم و گوش می كردیم . آن
وَ لَيْتَ شِعْرِي يَا سَيِّدِي وَ اِلَهِي وَ مَوْلاَيَ اَتُسَلِّطُ النَّارَ عَلَي وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِكَ سَاجِدَهً
اي كاش مي دانستم اي سرورم و معبودم و مولايم، آيا آتش را بر صورتهايي كه براي عظمتت #سجده_كنان بر زمين نهاده شده مسلّط مي كني
@Maddahionlinمداحی آنلاین - کربلا لازمم - حسینی.mp3
زمان:
حجم:
3.07M
⚘هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین)
شهدا !
ما شما را شب جمعه یاد کردیم ، ما را کربلا یاد کنید😭
تکفیری ها دورتادور نیروها را محاصره کرده بودند. حاجی قصد داشت سوار بالگرد برود وسط منطقه محاصره شده. بالگرد مجبور بود توی ارتفاع بالا پرواز کند تا در تیررس قرار نگیرد.
هرچه اصرار می کردم نرود ، زیر بار نمی رفت. از یک طرف شیمیایی بود و در ارتفاع زیاد، نفسش می گرفت. ازطرفی عبور از روی سر داعشی ها ریسک بالایی داشت.
برای بار آخر گفتم: «حاجی جان به خدا خطرناکه. شما نباید بری.»
محکم گفت: «از هوا و زمین، از چپ و راست آتیش هم بباره من باید برم، بچه های مردم دستم امانتن. باید بهشون سر بزنم.»
حرف، حرف خودش بود. نشست توی بالگرد، کپسول اکسیژن هم با خودش برداشت. رفت وسط منطقه محاصره شده.
راوی: سردار محمدرضا فلاح زاده
__________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
@shalamchekojaboodi