یکی از خاطراتی که از سعید دارم و خیلی جالبه اینه که سعید مریض شده بود و سرماخوردگی شدیدی داشت. با حال بد اومده بود دنبال من و منو آورد هیئت.
بهش گفتم آقاسعید حالا که حالت خوب نیست، منو رسوندی هیئت، برو خونه استراحت کن دیگه مریضی، منم حالا با یکی دیگه از رفقا بر می گردم منزل.
گفت نه حاجی! من بیام تو مجلس، سینه که بزنیم خوب می شم، خب منم مخالفتی نکردم و اتفاقا وقتی مجلس به قسمت عزاداری و سینه زنی رسید ، دیدم داره میانداری می کنه اون وسط.
بعد از مجلس و وقت برگشت به خونه دیدم حالش خوبه. گفت نگفتم من سینه بزنم حالم خوب می شه.
منم یه قدری سر به سرش گذاشتم و گفتم خب مرد مومن! آدم وقتی سرماخورده ست، حسابی عرق کنه سرماخوردگی از بدنش می یاد بیرون خوب می شه، برای خودت کرامت درست نکن.
حالا من باهاش شوخی کردم ولی جالبه که او به این موضوع عقیده داشت و طبق همون عقیده ش هم بعد از مجلس حالش حسابی خوب شده بود.
راوی؛ شیخ #محسن_حسینی
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
36.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸حســــــــــــــــــــین اومد 🌸
تازه از محل کارم برگشته بودم و دیدم مادرم نگران و ناراحت است از ایشان پرسیدم چه خبر شده؟ با ناراحتی گفت سعید شدیداً مجروح شده. با خنده به او گفتم اینکه چیز جدیدی نیست او دفعات زیادی مجروح شده ولی ته دلم لرزید.
به سرعت خودم را به مسجد و پس از آن به درب خانه حاج آقا شاهدی رساندم ،خدایا چه میدیدم؟! روی سر در خانه پارچه ای بود که روی آن نوشته بود؛ سعیدجان! شهادتت مبارک!!!!
دنیا بر سرم خراب شد، کاملاً خشکم زده بود و توان حرکت نداشتم. درب خانه باز بود و مردم برای تسلیت به خانه شان میرفتند.
بهت زده شده بودم و نتوانستم وارد خانه شوم. پس از مدتی، دوستان مسجدی مان آمدند و با اصرار آنها وارد خانه شدم. سعی میکردم از نگاه پدر سعید، خود را دور نگه دارم ولی با تلاقی نگاهمان به سمت ایشان رفتم و در کنارشان زار زار گریستم و این پدر بزرگوار مشغول آرام کردن ما بود.
آخر شب برای هماهنگی مراسم به کانون ابوذر رفتیم. اما خدایی من اصلاً متوجه گفتگوی دوستان نبودم و وقتی بیرون آمدیم من پابرهنه بودم، چون نمیدانستم چه چیزی پایم بود.
شب غسل آقا محمود و داداش سعید (شب سوم شعبان) از بعدازظهر و حوالی غروب، اطراف کانون میچرخیدم، تمام لحظات وداع، مسحور سیمای زیبای شهیدان و بخصوص لبخند زیبای داداش سعید و همچنین پای ریش ریش شده آقا محمود بودم.
چیز جالبی که آن شب دیدم؛ خیل دوستان و علاقهمندان به این شهدا بود که خیلی از آنها از ته دل گریه میکردند.
راوی: آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز سه شنبه ۵ دی ماه ۷۴ که مصادف بود با ولادت امام حسین علیه السلام، وداع با شکوهی انجام شد و حاج حسین سازور جلوی خانه شهید مداحی نمود و چون در ایام اعیاد شعبانیه بود، از مردم خواست کف بزنند.
و من بیچاره متحیر ماندم که این کار چه معنی دارد؟! حتماً برای ایشان و دیگران، این نشانِ عشقشان به اهل بیت علیهم السلام بود ولی من بیچاره شکستم و دلم پاره پاره شد و هنوز هم پس از گذشت سالها برایم قابل درک نیست.
راوی؛ آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بسمه تعالی دنباله وصیتنامه؛ قال امام رضا علیه السلام؛ کلمة لا اله الا الله حصنی فمن دخل حصنی أمن م
👆👆
سعید توی هر دو وصیت نامه ش در سال ۶۵ و ۶۷ نوشته بود؛ روز تشییع من گل بریزید و خوشحالی کنید، نقل و نبات بریزید، عطر و گلاب بریزید، لباس سیاه و غم نپوشید، چون شهادت من، عروسی من است.
من روز تشییع، بین شما هستم و تماشایتان می کنم، راضی نیستم گریه کنید. سر مزارم عکسهای شادم را بگذارید...
وقتی روز تشییعش با ولادت امام حسین علیه السلام و مراسم ختمش با دیگر اعیاد شعبانیه مصادف شد، خواسته اش مستجاب گشت و مردم بارها کف زدند و مولودی خوانده شد ...
خوب که نوکری کنی، خوب می خرند 😭
نسأل الله منازل الشهدا 🤲
@shalamchekojaboodi
سی و هشت سال پیش، در روز ۲۴ بهمن و در عملیات والفجر ۸ در منطقه عملیاتی فاو و اروند کنار به شهادت رسید و پیکر پاکش تا کنون بازنگشته است.
هدیه به روح #شهید_جعفر_نعمتی صلوات
@shalamchekojaboodi
📣📣📣
🎁 در روز ولادت امام حسین علیه السلام و سالگرد تشییع سعید، هر کسی خواست هدیه ای برای سعید بفرسته، لطفاً یک #دعای_توسل برایش بخواند.
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و #روز_پاسدار را به تمامی پاسدارانی که عضو کانال شلمچه کجا بودی هستند، تبریک و تهنیت عرض می نماییم، ان شاء الله که پس از عمری با عزت و خدماتی فراوان به نظام مقدس جمهوری اسلامی و به اسلام عزیز، عاقبتشان ختم به شهادت شود و بهترین هدیه ها را امروز از دستان حضرت زهرا سلام الله علیها بگیرند.
🤲🍃🤲🍃
@shalamchekojaboodi
بعد از قطعنامه بود که یه شب حاج نصرت اکبری که اون موقع فرمانده تیپ عمار بود، اومد خونه ما گفتش محسن میخوام برم دوکوهه یه سر کار دارم. یه چند ساعتی اونجا هستم و بعد میرم اهواز و برمیگردم تهران. میای با هم بریم؟! گفتم باشه.
دیگه من و حاج نصرت و محمد جمالی از بچه های ورامین، با هم رفتیم و شب رسیدیم دوکوهه، یک دفعه دیدم سعید هم اونجاست، فکر میکنم اون موقع تو واحد آموزش بود.
خب پنج شش ماه بود سعید رو ندیده بودم و رفتم پیشش همدیگه رو بغل کردیم و طبق معمول یه چهار پنج تا مشت هم به پک و پهلوش زدم.
یهو دیدم سعید از حال رفت و افتاد، گفتم عه چی شد؟ داره فیلم بازی میکنه؟ حسین شهرابی خدا بیامرز گفت واسه چی میزنیش؟ گفتم بابا خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده.
گفت بابا این بنده خدا تیر و ترکش خورده به شکم و پهلوش، پانسمانه. گفتم نمیدونستم.
وقتی حالش بهتر شد گفتم سعید به خدا نمیدونستم مشکل داری. طبق عادت که می دیدمت چهار تا مشت تو پهلوهات میزدم، این بار هم زدم.
راوی؛ آقای محسن #صالحی
#خاطرات_سعید
#روز_جانباز
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از یه مدتی که هوا سرد شده بود، سعید برای رساندن من به هیئت یا آژانس میگرفت یا ماشین کرایه میکرد و خودش با موتور جلوتر میرفت. یه شب هیئت دیر شده بود و خیابانها هم خیلی ترافیک بود، یادمه خدایا ما به هر چهارراهی که میرسیدیم می دیدم چراغ بلافاصله سبز میشه و ما حرکت میکنیم.
وقتی رسیدیم جلو در هیئت گفتم سعید شانس آوردیم، امشب همه چراغا سبز بود.
گفت حاج آقا! چراغا سبز میشد. گفتم چطور؟ گفت من با موتور جلوتر که میرفتم به افسر سر چهارراه میگفتم شخصیت توی ماشینه، ترافیکه، چراغو سبز کن، ما عبور کنیم. اون بنده خدا هم چراغ و سریع سبز میکرد، شما رد میشدی.
گفتم سعید چرا دروغ گفتی؟ شخصیت تو ماشین نبود که.
گفت یعنی چی حاج آقا؟! شما مگه از نمایندههای مجلس کمتری؟ شما برای مجلس امام حسین میای. نوکر امام حسینی، شخصیتت از همه اینا بالاتره، من دروغ نگفتم که، گفتم شخصیت تو ماشینه.
اینم از این شیرین کاریهایی که توی این رفت و آمدها ازش یادمه.
راوی؛ شیخ #محسن_حسینی (سخنران هیئت عشاق الخمینی (ره))
#خاطرات_سعید
______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_اعضا
دعای توسل به نیت شهید شاهدی
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت ابالفضل العباس علیه السلام و #روز_جانباز را به تمام برادران جانبازی که در کانال هستند، تبریک و تهنیت عرض می نماییم. ان شاءالله دستان ساقی کربلا دستگیرشان باشد.
@shalamchekojaboodi
توی مسجد ولوله ای شده بود. عملیات مرصاد بود و گفتند داداش سعید به شدت مجروح شده. نمی دونم چه جوری خودم را به بیمارستان مدائن رسوندم. دیدم داداش بی رمق روی تخت افتاده. حالم حسابی گرفته شد. چند دقیقه ای بالای سرش بودم.
آن چهره رعنا از درد به خود می پیچید و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. کادر بیمارستان با احترام مرا بیرون انداختند. جلوی بیمارستان ایستاده بودم و میدیدم عاشقان سعید با سنهای متفاوت به ملاقاتش میروند و با خود میگفتم این عشق نمی تواند ریشه دنیایی داشته باشد و حتما عشق به مومن، خدایی است.
از بیمارستان با پای گچ گرفته و روده بیرون از شکم مرخص شد. یواش یواش در حال گذراندن دوران نقاهت بود و من خوشحال که در کنارم است و نگران از شوخی هایش با بچه ها و نگران کلستومی روده اش بودم. با این همه او دست از شوخی بر نمی داشت.
به خاطر گچ پا و اوضاع روده اش مجبور به پوشیدن شلوار کردی بود و تعریف می کرد روزی با همین وضعیت به بهشت زهرا رفته بود که برادران کمیته بخاطر نوع لباسش به او گیر دادند و شروع به نوازشش کردند. باخنده میگفت به آنها میگفتم جان مادرتان به شکمم ضربه نزنید کلستومی دارم.!!!!
راوی: آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
من کلاس سوم ابتدایی بودم و سعید چهارم. منزل ما در کوچه پایینی منزل سعید بود و مادرم با مادرش در مسجد و مجالس روضه آشنا شدند.
من و سعید نیز از همان سنین ده سالگی دیگه باهم دوست شدیم و بیشتر اوقات با هم بودیم. توی محل دوچرخه بازی می کردیم و سعید از همان بچگی دست فرمون عالی داشت.
یک دوچرخه دسته بلند نارنجی رنگ داشت و میگفت مسابقه بدیم که روی جدول بریم و در جوب نیفتیم. از اول خیابان کلانتری تا انتها روی جدول، لب جوب با سرعت حرکت میکرد.
انتهای خیابان شهید کلانتری یک زمین خالی بود و با یک پرچم مشخص بود که قرار است مسجد در آنجا ساخته شود. وقتی کلنگ مسجد خورد و کم کم ساخته شد، دیگه پاتوق من و سعید و محمد خطیبی و علی رجبی و بقیه بچه ها شده بود مسجد.
بعدها آنجا پایگاه بسیج افتتاح شد و در بسیج مسجد ثبت نام کردیم. یک شب که از گشت زنی آمدیم. نزدیک اذان صبح داخل مسجد شدیم. سعید وضو گرفت و به من گفت وضو بگیر بیا کارَت دارم. بعد رفت از قفسه قرآنها یک قرآن یا مفاتیح آورد. دست مرا گرفت و روی قلبش گذاشت. سپس رو به قبله ایستاد و عباراتی را خواند و گفت من و تو از این به بعد برادر صیغه ای هستیم... ( ادامه دارد )
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم
من و سعید و چند تن از دوستان با مربیگری آقای ایرج خوشبین در گروه سرود و تئاتر فعالیت میکردیم.
به مدت ده شب در دهه فجر هر شب بعداز نماز مغرب یک نمایش از دوران انقلاب اجرا میکرديم.
در آخرین نمایش، من نقش یک کارخانهدار ضد انقلاب ساواکی را داشتم و سعید نقش یک انقلابی که مثلا در زندان بود را بازی میکرد.
آخر صحنه اینطور تمام میشد که انقلاب پیروز میشه و انقلابیها مییان سعید را از زندان نجات میدن و دستان مرا نیز میبندند.
سعید بعد از آزادی میبايست میآمد و یک سیلی به من میزد. وقتی سعید سیلی به من زد کل مسجد خندیدند و نمایش تمام شد.
ولی سعید بعداز اون ول کن نبود. چند بار از من حلالیت گرفت که این سیلیِ آروم را به من زده.
میگفتم سعید داداش، این یک نمایش بود ولی او مرا میبوسید و با اصرار حلالیت میخواست.
حواسش به همه چیز (حق الناس) بود. خوش به سعادتش نمیگذاشت کسی از او دلخوری داشته باشد... (ادامه دارد)
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
گــاهـی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود
گــه جور میشود خود آن بی مقدمه
گــه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گــاهـی هزار دوره دعا بی اجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو میشود…
گاهی باید در پی خاطراتت همه جا را زیر و رو کنیم و منتظر باشیم تا فلان شخص، کِی زمان خالی پیدا می کند برای مصاحبه و یا آن یکی رفیقت کِی خاطراتش را می فرستد، ولی گاهی بارانی از زیباترین خاطراتت بر ما می بارد...
گاهی دلمان از بدقولی ها می گیرد و گاهی از مرام و معرفت برخی رفقایت که خودشان بی هیچ منتی خاطراتشان را قشنگ و روان می نویسند و می فرستند، آنچنان ذوق زده می شویم و اشکمان جاری می شود که بیا و ببین ...
گاهی به دنبال یک خط نوشته و سفارشت این طرف و آن طرف می گردیم و گاهی یکباره وصیت نامه ها، دست خطها و نوشته هایت، در اعیاد رجب و شعبان، خودی نشان می دهد و توتیای چشم مان می شود.😭
فقط می توانیم بگوییم در عجبیم از این ظهور یکباره ات ای شهید ... قلم را یارای نگاشتن آن اعجازی که رخ می دهد، نیست...انگار تو آمده ای تا حال و هوای همهمان را عوض کنی، آمده ای تا روزگار عاشقی را به تصویر بکشی ...
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
دارم دل بیقراری و مایل دوست
راهی ست میان دل ما و دل دوست
یک سفره محبت و دو پیمانه شکیب
ره توشه همین بس است تا منزل دوست
* * *
یکرنگی و بوی تازه از عشق بگیر
پر سوز ترین گدازه از عشق بگیر
در هر نفسی که می تپی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi