شبهای ماه رمضان، اول میرفتیم شیخ حسین انصاریان و بعد مسجد ارک.
مدتی دستم در محل کار دچار سانحه شده بود و پانسمان داشت. ماه رمضان بود و سعید شب آمد منزلمان. گفت بیا با موتور ببرمت مرقد امام. چون حادثه دستم خیلی مرا افسرده کرده بود در مسیر خیلی باعث شادی و تجدید روحیهام شد.
یکدفعه همینطور که با سرعت خیلی زیاد داشت می رفت، گفت من خوابم می یاد، تو که پشت نشستی فرمان را بگیر، من بخوابم.
در اوج خنده خیلی ترسیدم و گفتم آخه دستم... گفت اگر اهمیت بدی دیگه زندگی برات مشکل میشه.
فرمان موتور را رها کرد و خودش را به خواب زد. وقتی فرمان را گرفتم چشمانش را باز کرد، لبخندی زد و شروع کرد مداحی کردن.
اون شب کلی بهمون خوش گذشت و در نهایت برای سحر منو رسوند منزلمون.
روحش شاد، یادش گرامی
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چند ماه بعد از شهادت سعید خانمی با فرزند معلولش که از ناحیه مچ پا مشکل داشت، آمده بود و بیرون مسجد صاحب الزمان (عج) ایستاده بود.
یک نفر به من گفت اون خانم با شما کار داره. رفتم دیدم یک خانم بسیار نحیفی ست که فقر از سر و رویش مشخص است.
گفت آقا سعید سالها بود که به ما کمک مالی میکرد و پس از مدتی که دیگر به ما سر نزد، فهمیدیم به شهادت رسیده.
با حاج آقای شاهدی(پدر سعید) منزل این خانم رفتیم. واقعاً باورکردنی نبود. در یک اتاق، چند نفر زندگی میکردند با فقر مطلق.
سعید حواسش به فقرا بود. کافی بود بفهمه یکی مشکل داره، تا مشکلش و حل نمیکرد آرام نمیگرفت. روحش شاد
راوی؛ آقای علیرضا #رجبی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
الحمدلله که نیمی از سال ۱۴۰۲ رو با یاد و خاطره رفیق دوست داشتنی سعید عزیزمون سپری کردیم...
اینکه برادر عزیزمون سعیدجان پس از این همه سال این گونه زنده و پرشور وارد زندگیمان شود، چیزی نیست جز عنایت و خواسته خود شهید❤❤❤
براستی او که رفته و به مقصد رسیده است، پس چه نیازی به ما دارد جز آنکه به رسم مرام و معرفت خواسته باشد با دعوت از جمعی از دوستان و عاشقان هر صبح و شام سفرهای از خاطرات شیرینش را برایمان پهن کند تا ما هم در زندگی روزمره قدری از لحظات ناب با شهید بودن رو درک کنیم و حظ و بهرهای از آن ببریم.
امیدواریم سعید جان از آن مقام بالا دست ما را هم بگیرد.🤲
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
عرض تسلیت بابت فجایع #غزه😭🖤
🔹 ختم ۱۴ هزار صلوات برای نجات مردم مظلوم غزه و نابودی اسرائیل وحشی
👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/8ir9vo
چند ماهی مونده بود که بره تفحص، از سپاه موتورهای خراب رو میآورد و تعمیر میکرد و یه آقایی به نام نعمتی میآمد و موتور رو می برد.
از اداره که میآمد کمی استراحت میکرد و بعد میرفت زیرزمین برای تعمیر موتورها.
سعید خیلی شربت و شیرکاکائو دوست داشت. من یه روز شربت درست می کردم و یه روز هم شیرکاکائو، دست صادق را میگرفتم و باهم میرفتیم پایین. خیلی خوشحال میشد، اول صادق رو بغل میکرد و میبوسیدش و بعد نوشیدنیش رو میخورد.
دیگه نزدیک رفتنش که شد همه موتورها رو تحویل داد، انباری رو خیلی قشنگ مرتب کرد و هر چیزی را سر جای خودش قرار داد.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
با سعید سال ۶۴ در دوکوهه آشنا شدم. من چون مسئول تعمیرگاه لشکر بودم و سعید ماشین میآورد برای تعمیر، دیگه از اونجا زمینهی آشنایی مون فراهم شد و یواش یواش با هم رفیق و صمیمی شدیم...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
با سعید سال ۶۴ در دوکوهه آشنا شدم. من چون مسئول تعمیرگاه لشکر بودم و سعید ماشین میآورد برای تعمیر، دیگه از اونجا زمینهی آشنایی مون فراهم شد و یواش یواش با هم رفیق و صمیمی شدیم، طوری که سالهای ۶۵ و ۶۶ بعضی وقتها که مرخصی میخواستیم بیایم، سعی میکردیم با هم بیایم تهران و با هم برگردیم.
اگر هم یکی مان می رفت تهران، معمولاً با هم در ارتباط بودیم و یا من به او زنگ می زدم یا او به من.
یکبار یادمه سعید رفته بود تهران و قرار بود شنبه سوار قطار شود که برگردد منطقه و یکشنبه رسید. من یکشنبه صبح با ماشین از دوکوهه رفتم اندیمشک که سعید رو بردارم بیارمش. دیدم حال خوبی نداره و خیلی ناراحت و مغمومه.
گفتم سعید چی شده؟
گفت محسن! جمعه با دوچرخه رفته بودم نماز جمعه، تو راه همینجور که داشتم می رفتم، یه پیرمردی از اونور خیابون داشت میاومد اینور خیابون، پشتشو نگاه نکرد، من پشتش بودم.
میگفت هرچی زنگ دوچرخه رو زدم؛ هی حاج آقا حاج آقا کردم، متوجه نشد. من گرفتم مثلا سمت چپ، اونم اومد سمت چپ، هی من گرفتم سمت چپتر اونم اومد اون ورتر... بدون اینکه بخوام یه دفعه باهاش برخورد کردم و با دوچرخه زدم به پیرمرده، پیرمرده خورد زمین.
اومدم پایین کمکش کردم بلند شد، هی تر وتمیزش کن و ... پیرمرده بنده خدا پوست کف دستش یه مقدار رفت و یه کمی اذیت شد. هر کاری کردم ببرمش دکتر قبول نکرد ولی ناراحت شد و شروع کرد ناله و نفرین کردن به من.
میگفت افتادم به پاش، گفتم حاج آقا! به خدا من نمیخواستم این اتفاق بیفته، شما بدون اینکه برگردی نگاه کنی، یه دفعه اومدی تو خیابون...
به خدا حاجی! منم اینورم ماشین بود، هی زنگ دوچرخه رو زدم، هی صدا کردم؛ حاج آقا! حاج آقا! حاج آقا!... شما متوجه نشدی.
خلاصه میگفت این بنده خدا ناراحت بود و همینجوری که می رفت، می گفت خدا فلانت کنه و ... کلی با دوچرخه دنبالش رفتم، گفتم آقا تو رو قرآن وایسا! منو حلال کن! اگه حلالم نکنی، گره تو کارم میافته...
هر چی دنبالش رفتم، این بنده خدا سخت تر شد که حلال نکنه و یه حرفی به ما بزنه.
دیدم هی داره بدتر میشه، گفتم؛ حاج آقا! من که فردا دارم میرم سوار قطار بشم برم منطقه، این چند روز هم مرخصی اومده بودم، ولی تو رو قرآن تو رو به کی ...کلی قسمش دادم؛ منو حلال کن که من گره به کارم نیفته و شهادت قسمتم بشه.
گفتم؛ به خاطر همین ناراحتی؟ گفت آره. گفتم؛ تو وظیفهتو انجام دادی، چرا انقدر حرص میخوری بابا؟!
اونروز سعید انققققدر گریه کرد، می گفت منو حلال نکنه چی؟ گفتم ایشالا که حلال میکنه، عصبانی بوده، هم دردش اومده، هم به خاطر سن بالاش یه خورده سفت و سخت بوده، حالا ایشالا که حلال میکنه سعید، شهادت رو هم خدا به وقتش قسمتت میکنه.
راوی؛ آقای محسن #صالحی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو اومدی به زمین تا به دادمان برسی ... 💐💐💐
ولادت کریم اهلبیت؛ امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد ❤️
@shalamchekojaboodi
ایام مبارک اعیاد شعبانیه بود. تصمیم گرفتیم تا خیابان شهید کلانتری رو با ریسهکشی چراغونی کنیم. اونوقتها لامپهای کم مصرف وجود نداشت و لامپهای رنگی هم گرون قیمت بود.
با بچهها لامپ ۲۰وات خریدیم و با رنگهای مختلف با زحمت اونها رو رنگ کردیم. برق ریسهها رو از برق شهری تامین میکردیم. این کار، بسیار خطرناک بود ولی برای بچههای اون دوره زمونه ماجراجویی حساب میشد.
از صبح شروع به کار کردیم و متاسفانه نتونستیم بیش از چند خط ریسه رو بکشیم. یکدفعه سعید ظهور کرد و با خندهای گفت همین چند تا ریسه رو کشیدید؟!
بیوقفه مشغول کار شد. باورکردنی نبود، شاید در عرض دو ساعت ریسهها رو کشید. بسیار کارسخت و خطرناکی بود. و از همه جالبتر این بود که سیم ریسهها رو مستقیم با دست و بدون دستکش و انبردست به سیم شهری وصل میکرد.
چون من بانی کار بودم از اینکه برق سعید رو بگیره به شدت نگران بودم و مکرر التماس میکردم که تو رو خدا با انبردست سیمها رو وصل کن. ولی گوش شنوایی نبود و با جسارت و با دست، تمام سیمها رو وصل کرد.
خیلی نگران بودم ولی در دلم خوشحال بودم و مدام دعاش میکردم چرا که واقعا کار ما نبود و سعید هم با انگیزه بالا این کار رو انجام میداد.
روحش شاد و منور به نور اهل بیت علیهم السلام. ان شاء الله
راوی؛ آقای علیرضا #رجبی
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi