eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
300 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
317 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ یکی از اون شب‌ جمعه‌هایی که پایگاه کانون ابوذر جمع بودیم آقا سعید پیشنهاد داد بریم حرم امام(ره). همون لندکروز کابین‌دار دستش بود. بچه‌ها از خداخواسته همگی گفتند می‌یایم. آخه می‌دونستن با آقاسعید و اون طرز رانندگی هیجانی‌‌ش خیلی بهشون خوش می‌گذره. حدود ۱۵-۱۰ نفری ریختیم بالا، در کابین رو هم بستیم و یه نفر بزرگتر و مطمئن‌تر نشست دم در که یه موقع بچه‌ها شیطنت نکنند و در رو باز نکنند. جلوی ماشین هم یکی دو نفر از بزرگترها کنار آقاسعید نشستند. خلاصه رفتیم حرم و زیارت و ... موقع برگشتن همون اول کار که سعید داشت دنده عقب از پارک درمی‌اومد توی اون تاریکی هوا، خورد به یه پیکان. اومد پایین با راننده‌ش صحبت کرد و خلاصه حل و فصل شد. بعد از اون، آقا طوری رانندگی می‌کرد که اصلا بیا و بپرس... بچه‌ها که عمدتا جوون و نوجوون بودند تو اون حالت، شلوغ‌کاری هاشون گل کرد و توی هر ترمز یا پیچیدن ماشین، می‌رفتن تو شکم همدیگه. یه باند کوچک بلندگو پشت سر راننده چسبیده بود که گاه گاهی آقا سعید مثل خلبان‌ها میکروفن رو برمی‌داشت و به ما تذکر می‌داد که بچه‌جون؛ آروم باش، فلانی بشین سرجات و ... تو اون حرکت‌های عجیب و غریب، پای یکی مون خورد زیر اون بانده، از جاش کنده شد و آویزون شد به یه سیم. دیگه سعید هرچقدر با میکروفن صحبت می‌کرد ما چیزی نمی‌شنیدیم و فقط تصویرش رو داشتیم😜 اون موقع دقیقا عبارتی که می‌گن مواظب باش شَست پات نره تو چِشِت، اونجا برامون کاربرد داشت. خلاصه تو کل مسیرِ برگشت تا کانون، بچه‌ها با هر حرکتِ عجیب و غریبِ رانندگی آقاسعید یه همِ اساسی می‌خوردن. البته قبلش سعید هم تعمدا یه طوری با تمسخر تذکر می‌داد که بچه‌ها بیشتر تحریک می‌شدند و شلوغ‌کاری می‌کردند. خلاصه اومدیم تا رسیدیم سه راه فلاح و از اونجایی که می‌دونستیم معمولا یه حرکت انتهایی هم می‌زنه، مستقیم نرفت توی کانون، دیدیم سرعت رو کم نکرده و با همون وضعیت رفت توی میدون ابوذر دور زد که دیگه همه‌مون سروته شدیم و فقط چراغای دور میدون رو روی هوا داشتیم می‌دیدیم. حالا چند دور زد نمی‌دونیم. بعد از اون که دیگه حال همه‌مون رو حسابی جا آورد، رفت توی کانون و دستی کشید و دونه دونه بچه‌ها که همه شُل و وِل شده بودند رو از عقب لندکروز کشید انداخت پایین. اونقدر هیجان اون شب بالا بود و به بچه‌ها خوش گذشت که همین الانم که دارم می‌نویسم کامم شیرین شده از اون خاطره به یادموندنی با سعیدجون💖 راوی؛ آقای محمود _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ‌ هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین) ‌شهدا را با یاد کنیم ♥️ ‌ @shalamchekojaboodi
عکسهایی که سعید خودش از پسرانش؛ محمدرضا و محمدصادق گرفته♥️ (به غیر از یکی ش که برده عکاسی و عکس گرفته) @shalamchekojaboodi
من خیلی از اون مدرسه‌ای که می رفتم خوشم نمی‌اومد، حالا شاید به خاطر نوع برخوردشون، نوع آموزش‌شون که بیشتر تحکمی بود...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ من خیلی از اون مدرسه‌ای که می رفتم خوشم نمی‌اومد، حالا شاید به خاطر نوع برخوردشون، نوع آموزش‌شون که بیشتر تحکمی بود، یه جورایی باهاش حال نمی‌کردم، شاید هم به خاطر تنبلی خودم بود نمی دونم. بابا سعید هم روی درس خیلی حساس بود و خیلی به من گیر می‌داد که درستو بخون، درساتو چیکار کردی؟ هی گیرِ درس بود و هی پرس و جو می کرد که مثلا تو کجای کاری الان؟ مشقاتو نوشتی؟ دفتر خودکارت در چه حاله؟ کاغذ مدادت چه‌جوریه؟ مدادتو تراش کردی؟ پاک کن‌ت چه جوریه؟ اینو چی کار کردی اونو چیکار کردی؟ تا حتی یه سری بهم تشر هم زد که چرا کم کاری می‌کنی تو درس خوندن؟ این گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به رفتن ایشون برای بحث تفحص. فهمیده بود که انگار من از این مدرسه و از این شرایط خوشم نمی‌یاد. خب پدر آدم به نظر من متوجه این موضوعات نمی‌شه و من باباسعید رو پدر خودم می دونستم و می دونم ولی خب پدری که دو سه سال بود با ما زندگی می‌کرد و با این حال متوجه شده بود که من از اون مدرسه خوشم نمی‌یاد و شرایط اون مدرسه رو خیلی نمی‌پسندم. به من گفتش که ببین رضا جان من می‌رم منطقه ایشالا برگشتم شما رو هم می برمتون اندیمشک، همون جا هم یه مدرسه خوب ایشالا ثبت نامت می‌کنم. اینو که باباسعید گفت من خیلی خوشحال شدم که به واسطه این کار، بابا سعید قراره برگرده و ما را هم ببره اندیمشک؛ یه مدرسه جدید، آدمای جدید و اینکه شرایط حداقل تغییر می‌کنه. ولی خب رفت و دیگه هم برنگشت. اما بعد از شهادتش شرایط کاملاً تغییر کرد و مدرسه با من کاملاً سازگار شد. از اون به بعد، همه دیگه خیلی با من خوب شدند و مدیر مدرسه هم که فکر می‌کنم یه جورایی رفاقت قبلی با بابا سعید داشت، خیلی منو تحویل می‌گرفت. راوی؛ آقای ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سعید از همان نوجوانی مسیر خودش را پیدا کرده بود و امام زمان(عج) از همان سنین دست سعید را گرفته بود. این طبیعیه که بین انسانها یه وقتایی سوءتفاهمی پیش می‌یاد و این امر باعث دلخوری اشخاص می‌شه. یادمه یک‌روز در مسجد محل یک اختلاف نظر و سوءتفاهم کوچکی پیش اومده بود که موضوعش در خاطرم نیست. همین مسئله باعث شده بود کمی دلسرد شده بودیم و می‌خواستیم مقداری حضورمان در مسجد را کمرنگ کنیم. به دو روز نکشید؛ داشتیم با سعید در خیابان شهید کلانتری قدم می‌زدیم و باهم صحبت می‌کردیم که سعید با یک حالت خاصی رو به من کرد و گفت دیشب خواب امام زمان(عج) را دیدم. پرسیدم؛ چه خوابی؟ گفت؛ در عالم خواب آقا را دیدم که به من گفت حق نداری فعالیتت را کم کنی و با شمشیرش روی زمین یک خط راست کشید. از همان موقع بود که احساس می‌کردم سعید در برنامه‌ها و فعالیتهای مسجدی، هیئت و... از همه دوستان در حال پیشی گرفتن است. دست آخر اجر این همه خلوص را آقا به او هدیه کرد و این هدیه چیزی نبود جز شربت شیرین شهادت. (سعید جان شهادت مبارک) روحت شاد🕊🌺🕊 راوی؛ آقای ناصر _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
این هم یه عکس زیرخاکی از دوران نوجوانی؛ خواستم مثل بابا سعید یک قنوت شهادتی بگیرم ولی این کجا 😂 آن کجا ... ارسالی از برادر @shalamchekojaboodi