32.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ شستشوی گلدستهها و گنبدِ حرم مطهر امام علی علیهالسلام
در آستانه عـیـد سـعـیـد غـدیـــر خم
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حیدر شده مولا/ مبارکه حضرت زهرا...
🎊🎊🎊عید غدیر پیشاپیش مبارک🎊🎊
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و ششم
........ سوار بر سه اسب چابک از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم.
از کنار نخلستان ها گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم. سندی با دیدن ما از چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد.
چنان می تاختیم که هر کس از ماجرا خبر نداشت فکر می کرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود فریاد زد: که باید خود را به میدان برسانیم.
کوتاه ترین راه به میدان از طرف بازار بود. بی تردید ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند. از قنواء گذشتم و فریاد زدم: دنبال من بیایید.
خوش بختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود گذشتیم.
صدای سم اسب ها زیر سقف بازار می پیچید و آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راهمان کنار می رفتند.
بیرون از بازار دوباره وارد آفتاب بعد از ظهر شدیم. از یکی - دو کوچه بزرگ که جوی آبی در میان آنها جریان داشت، گذشتیم. زن ها، دخترها، بچه ها و پیرمردها کنار در خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های فوقانی به کوچه و دوردست نگاه می کردند.
معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است. ناگهان با رسیدن به میدان با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در برگرفته بود. سکوتی مرگبار حاکم بود. در میان میدان، بر فراز سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم. لابد داشت جرم ها و گناهان ابوراجح را بر می شمرد.
جلاد مانند غولی بی شاخ و دم در کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سر ابوراجح به جلو آویزان بود. دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدا را در دل شکر کردم.
نمی دانستم که ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود. وقتی به جمعیت خاموش نزدیک شدیم، من و رشید فریاد زدیم: بروید کنار، راه را باز کنید.
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. به سوی سکو رفتیم. مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند.
قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند.
هنگامی که به سکو رسیدیم، جمعیت بار دیگر ساکت شد.
رشید به قاضی گفت: دست نگه دارید جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید.
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ بر سر گذاشته بود، دستش را بالا برد و پرسید: آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مهر ایشان را داشته باشد؟
قنواء فریاد کشید: مگر من و رشید را نمی شناسی؟ می خواهی بگویی ما دروغ می گوییم؟
قاضی مانند بازیگری که نمایش می دهد، دست هایش را به دو طرف باز کرد و گفت: محکوم آماده اجرای حکم است و جلاد به حرف من گوش می کند و من فقط با نامه ای که مهر جناب حاکم را داشته باشد می توانم محکوم را رها کنم.
در همین موقع از میان جمعیت سنگی پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند. قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پایین برود.پدربزرگ نیز در میان جمعیت بود و مانند دیگران می خندید و شادمان بود.
رشید نیز به بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. من تنها نگران ابوراجح بودم. سرش همچنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی خورد.
اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به سوی من بیاورند. آنها ابوراجح را به سوی من آوردند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم.
با یک دست ابوراجح را به سینه ام فشردم و با دست دیگر افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت دوباره باز کرده بودند به راه افتادم.
با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم، پدربزرگم خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد. صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد.
به او گفتم: من ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید طبیبی کاردان و با تجربه با خود به خانه بیاورید.
قنواء که پشت سرم می آمد پیاده شد. اسب خود را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت.
قبل از آنکه وارد کوچه شویم، قنواء از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند. رشید و چند نفر دیگر به نگهبان هاکمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه بشویم. از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم.
مانند کسانی که در خواب باشند، نفس های عمیق می کشید که خرخر
می کرد.
قنواء گفت: روز عجیبی را گذراندیم! خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی، ابوراجح زنده بماند!
--- امیدوارم.
رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند. آنها که از همه چیز بی خبر بودند، نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آنچنان آسیب دیده و پر از خاک و خون شده است. ناچار چفیه ام را روی سر و صورت او انداختم.
قنواء گفت: با این فداکاری که تو کردی، ریحانه برای همه عمر، مدیون و سپاس گزار تو خواهد بود.
گفتم: ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزگم بوده و هست. من نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا می فهمم که اگر ابوراجح در زندگی من وجود نداشته باشد، خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند پر کند.
او در این چند روز با حرف هایش آتشی در درونم روشن کرد. امیدوارم مرا با این آتش سوزان تنها نگذارد!
--- پس ریحانه قلب تو را به آتش کشیده و پدرش، درون تو را.
خندیدم و گفتم: همین طور است که می گویی.
--- خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم.
--- تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو.
به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: برای حماد و پدرش ناراحت هستم. بیچاره ها را از سیاهچال نجات دادیم؛ ولی هنوز چشم هایشان به نور عادت نکرده بود که دو باره به سیاهچال بازگردانده شدند.
--- احساس می کنم تو به حماد علاقه مند شده ای.
--- اگر چنین باشد من و تو، هر دو، انسانها های نفرین شده ای هستیم.
--- برای چه؟
--- تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را. ما ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند.
با وجود این، آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد و راه خود را خواهند رفت.
--- در این میان اوضاع بر وفق مراد رشید و امینه شد. به زودی شاهد ازدواج آنها خواهیم بود.
--- می خواهم چیزی به تو بگویم میترسم دلگیر شوی.
--- همین حالا بدانم و دلگیر شوم بهتر از آن است که ندانم و در آینده غافلگیر شوم.
--- تقریبا" مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
--- راست می گویی؟
--- چنین به نظر می رسد.
--- حماد چطور؟
--- نمی دانم.
--- آن دو شیعه اند و با هم ازدواج می کنند و خوش بخت می شوند.
--- برای من خوش بختی ریحانه مهم است.
--- برای من هم خوش بختی حماد مهم است.
--- تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟
--- تو به حماد حسادت نمی کنی؟
--- نمی دانم.
--- من هم نمی دانم.
--- بد جوری گرفتار شده ایم.
--- خدا به دادمان برسد!............
پایان قسمت بیست و ششم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دلتان خواهد لرزید و اشک از چشم های تان سرازیر خواهد شد
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#افزایش_ظرفیت_روحی ۴۶
نصرت پروردگار
❇️ گفتیم که انسان باید به رحمت پروردگارش ایمان داشته باشه. هر اتفاقی که افتاد باید بدونه که کار دست خداست. باید بدونه که کار از دست خدا در نرفته...😌
این موضوع هم در مسائل فردی و هم در مسائل اجتماعی باید مورد توجه قرار بگیره. هم مردم و هم مسئولین در هر صورتی باید به رحمت خدا امیدوار باشند...
💢مثلا میبینی اول انقلاب با اون شور و حرارتی که در مردم بود یه فردی به "ریاست جمهوری" میرسه که بعدا معلوم میشه #جاسوس بوده!
💢 از طرفی منافقین هم انواع حملات رو علیه مردم ما شروع کرده بودند و صدام ملعون هم با حمایت آمریکایی ها به کشورمون حمله کرد.
✅ اما خداوند کمک های خودش رو هم یکی یکی میفرسته و سربازانی در این کشور تربیت میشن که مثل ستاره میدرخشند و بزرگ ترین حماسه ها رو رقم زدند.
🌺 از همه کمک ها مهم تر، نعمت #ولایت فقیه بود.
خداوندمتعال، امام حکیم و آرامش دهنده رو برای امت اسلامی میفرسته که با تک تک کلماتش آرامش رو بر جامعه حکمفرما میکنه...
✅ اگه کسی به نصرت خدا امید داشت خداوند حتما او رو یاری خواهد کرد...
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱
📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین"
🎤 سید هادی گرسویی
#امام_زمان
#زیارت_آل_یاسین
4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔷شیوه توسلی عجیب به آخرین وارث غدیر، امام عصر (صلوات الله علیه)
✅ یکی از اولیای الهی فرمودهاند:
... هرکس این دو دقیقه زمان رو گذاشت و نشد، بر من لعنت کند!
نود سالم است، آخر عمرم است، بیخودی برای خودم لعنت نمیخرم❗️
. 🎥 کلیپ را ببینید⏫
⬇️ چنان غربتی دارد که پدر و اجداد گرامیاش در روایات مختلفی او را چنین نامیدهاند:
🔸مولی علی درباره حضرت مهدی (صلوات الله علیهم) میفرماید:
صاحب این امر (یعنی حضرت ولیّ امر)، شرید(آواره)، و طرید(طرد و رانده شده)، و فرید(تک)، و وحید(تنها) است❗️
🔸موسی بن جعفر (صلوات الله علیهم):
صاحب این امر، (یعنی حضرت ولیّ امر)، هو الطرید(طردشده) الوحيد(تنها) الغریب(غریب و بیکس) الغائب عن أهله (ناپیدای از اهل و خاندانش)... است❗️
و روایات بسیار دیگری نیز از پیامبر، امام باقر، امام صادق، امام رضا و... (صلوات الله علیهم) درباره غربت و تنهایی ۱۲۰۰ سالهی ایشان، با همین القاب و بیشتر نقل شده است.
کافی است در گوگل جستوجویی کنید تا ببینید.
#مهدویت
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت بیست و هفتم
.........ام حباب در را که باز کرد فریادی کشید و به عقب رفت. همین طور که سوار بر اسب بودم وارد حیاط خانه شدم.
--- چه کار می کنی هاشم؟
این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟
--- آرام باش ابوراجح است.
--- ابوراجح؟ به خدا پناه می بدم!
ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و بعد به قنواء خیره شد.
--- این دیگر کیست؟
--- من قنواء هستم.
--- خوش آمدید!
به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورت او نیز وحشت نکن.
با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. چفیه را که از روی صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
--- چه بلایی بر سرش آمده؟
قنواء گفت: آرام باشید، چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند و می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که ما او را دزدیدیم و به اینجا آوردیم، همین.
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون پاک کن. قنواء نیز به تو کمک می کند.
ام حباب رفت، قنواء پرسید تو چه کار می کنی؟
--- نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم. آنها نگران ابوراجح هستند.و از طرفی خیال می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و آنها را دستگیر کنند.
--- آنها را به اینجا می آوری؟
--- چاره ای جز این نیست. بهتر است در این لحظات، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم. همچنان بیهوش بود. و نفس های عمیق می کشید.
قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی.
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید:
کیست؟
گفتم: منم هاشم. نترسید. در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدن من خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟
گفتم: او اینک در خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد.
ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند؛ اما ریحانه ناگهان به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟
سعی کردم لبخند بزنم.
--- من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری و تهدیدی در کار نیست. بی گناهی ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی....
نتوانستم جمله ام را تمام کنم! چه می توانستم بگویم.
مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟
تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
--- فقط کمی.... فقط کمی آزارش دادند.
ریحانه پرسید: منظورتان شکنجه است؟ پدرم را شکنجه داده اند؟
--- متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه مانند آنکه از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم
بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست تا سوار بر اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم.
من هم چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حد دویدن، تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم. گوشه حیاط اصطبل کوچکی بود. اسب را به آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود نیز آنجا بود. چند نفری که لابد از ماجراهای آن روز با خبر بودند به سویم آمدند.
مرا در آغوش کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند
می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده و خون فراوانی هم از بدنش رفته است. نمی خواهم ناراحتت کنم ، اما هیچ امیدی نیست.
ام حباب با گوشه روسری اشک چشمش را پاک کرد. به قنواء گفتم: خانواده ابوراجح و مادر حماد الآن از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین. از الآن قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.
چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم؛ ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم.
--- فکر خوبی است؛ اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
نگران رو به رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند.
ام حباب با دیدن آنها سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوششان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. ام حباب پرسید: مرا به یاد می آورید؟
مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفری حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت: شما هم آمده اید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چه می کنند؟
--- او را در طبقه بالا بستری کرده اند. اینها که اینجا جمع شده اند از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران حال ابوراجح هستند.
ریحانه گفت: ما می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند. می خواهیم او را ببینیم.
نمی دانستم آیا درست است که با ابوراجح رو به رو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم بهتری بگیرم باید با پدربزرگ مشورت می کردم. به قنواء اشاره کردم و گفتم: قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم.
بدون کمک های بی دریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاهچال بیرون نمی آمدند.
ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت: خیلی دلم می خواست شما را ببینم.
قنواء گفت: من هم همین طور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم که شایسته آن همه تعریف هستید حیف که پدرم تحت تاثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت ها شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده ، با هم آشنا می شویم.
مادر ریحانه گفت: برای ما حساب شما و مادر بزرگواران از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نخواهیم برد.
از برخورد خوب آنها با یکدیگر خوشحال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: کاش حماد و پدرش نیز اکنون در جمع ما بودند! زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است.
--- سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری چون شما را پدید آورده.
ام حباب گفت: چرا ایستاده اید؟ بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم صحبت کنیم.
هاشم نیز می رود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال خواهند داد تا شما بتوانید او را ببینید یا نه.
قنواء که می خواست به دارالحکومه باز گردد، گفت: مرا ببخشید که مجبورم باز گردم و در این شرایط شما را تنها بگذارم.
در مدتی که قنواء مشغول خدا حافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: هوا تاریک شده است. می خواهی همراهت بیایم؟
خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد و گفت: نگران من نباش. صبح باز خواهم گشت.
احساس می کنم دیگر من و ریحانه، دوستان نزدیک و همیشگی خواهیم بود. وظیفه خود می دانم که بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم. سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند.
طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نخواهد رساند.
صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند.
کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند کاسته می شد. همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشیع جنازه ابوراجح باز گردند. نمی دانستم ریحانه پس از با خبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می دهد...........
پایان قسمت بیست و هفتم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
🔹 آیتالله حائری شیرازی 🔹
🔸نگویید: «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد!»🔸
هر چه میتوانید سنتهای خود را در #عید_غدیر، جدیتر بگیرید. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنتها از اوجب واجبات است. چرا؟ چون #شناسنامۀ ما شیعیان است.
پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچهها از یک ماه، دو ماه قبل #چشمانتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، #قرض کنید و یک عیدی حسابی🎁 -به اندازهای که به علی ارادت دارید- به بچهها بدهید. نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض میشوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کردهای، یکبار هم برای حضرت علی مقروض شو.
مسیحیها بابانوئل درست میکنند و به بچههایشان میگویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی (علیهالسلام) انس میگیرد، رفاقت میکند.
حالا بروید ببینیم چه کار میکنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی میخواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! هدایایتان و وعدههایتان را بگذارید در این روز تا اینها با عید غدیر جوش بخورند.
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#افزایش_ظرفیت_روحی ۴۷
موفقیت واقعی
🔶 اگه بخوایم نگاه دقیقی به زندگی انسان بکنیم باید بگیم که فلسفه اصلی اتفاقات دنیا "امتحان پس دادن" هست. در واقع هر اتفاقی که میخواد بیفته باید از زاویه #امتحان دیده بشه.
☢️ ببخشید میشه یه سوالی از شما بکنم؟
شما با خونه میخوای امتحان بدی یا با مستاجر بودن؟
میخوای با ماشین امتحان بدی یا بدون ماشین؟
مجرد میخوای امتحان پس بدی یا متاهل امتحان پس بدی؟
فرقی نمیکنه در هر صورت باید امتحان بدی.😊
✅ ته همش امتحان هست. اصلا زندگی یعنی امتحان!
👈🏼 البته پیدا کردن این حس که همه اتفاقات زندگی انسان امتحانه خیلی مشکله. درواقع اگه یه نفر به این حد از درک رسید و دید اینجوری پیدا کرد میشه آیت الله بهجت...
🛢 در طول سال های مدرسه و دانشگاه و انواع کلاس ها و تبلیغات در سطح شهر، راه های مختلف موفقیت در زندگی رو میگن ولی شما حتی یه دونه کلاس هم در مورد راه های موفقیت در امتحانات الهی نمیتونید پیدا کنید.
😒
💥 در حالی که ما توی دنیا فقط باید به یه چیز فکر کنیم؛ به اینکه باید امتحانمون رو درست پس بدیم.👌🏻
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅قهرمان زندگی خودت باش...
خدا هرلحظه داره به کی توجه می کنه؟
#استاد پناهیان
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱
📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین"
🎤 سید هادی گرسویی
#امام_زمان
#زیارت_آل_یاسین