eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟! با ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱 📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین" 🎤 سید هادی گرسویی
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔷شیوه توسلی عجیب به آخرین وارث غدیر، امام عصر (صلوات الله علیه) ✅ یکی از اولیای الهی فرموده‌اند: ... هرکس این دو دقیقه زمان رو گذاشت و نشد، بر من لعنت کند! نود سالم است، آخر عمرم است، بی‌خودی برای خودم لعنت نمی‌خرم❗️ . 🎥 کلیپ را ببینید⏫ ⬇️ چنان غربتی دارد که پدر و اجداد گرامی‌اش در روایات مختلفی او را چنین نامیده‌اند: 🔸مولی علی درباره حضرت مهدی (صلوات الله علیهم) می‌فرماید: صاحب این امر (یعنی حضرت ولیّ امر)، شرید(آواره)، و طرید(طرد و رانده شده)، و فرید(تک)، و وحید(تنها) است❗️ 🔸موسی بن جعفر (صلوات الله علیهم): صاحب این امر، (یعنی حضرت ولیّ امر)، هو الطرید(طردشده) الوحيد(تنها) الغریب(غریب و بی‌کس) الغائب عن أهله (ناپیدای از اهل و خاندانش)... است❗️ و روایات بسیار دیگری نیز از پیامبر، امام باقر، امام صادق، امام رضا و... (صلوات الله علیهم) درباره غربت و تنهایی ۱۲۰۰ ساله‌ی ایشان، با همین القاب و بیشتر نقل شده است. کافی است در گوگل جست‌وجویی کنید تا ببینید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان 《اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت بیست و هفتم .........ام حباب در را که باز کرد فریادی کشید و به عقب رفت. همین طور که سوار بر اسب بودم وارد حیاط خانه شدم. --- چه کار می کنی هاشم؟ این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟ --- آرام باش ابوراجح است. --- ابوراجح؟ به خدا پناه می بدم! ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و بعد به قنواء خیره شد. --- این دیگر کیست؟ --- من قنواء هستم. --- خوش آمدید! به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورت او نیز وحشت نکن. با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. چفیه را که از روی صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد. --- چه بلایی بر سرش آمده؟ قنواء گفت: آرام باشید، چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند و می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که ما او را دزدیدیم و به اینجا آوردیم، همین. ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون پاک کن. قنواء نیز به تو کمک می کند. ام حباب رفت، قنواء پرسید تو چه کار می کنی؟ --- نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم. آنها نگران ابوراجح هستند.و از طرفی خیال می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و آنها را دستگیر کنند. --- آنها را به اینجا می آوری؟ --- چاره ای جز این نیست. بهتر است در این لحظات، کنار ابوراجح باشند. به ابوراجح نگاه کردم. همچنان بیهوش بود. و نفس های عمیق می کشید. قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی. به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید: کیست؟ گفتم: منم هاشم. نترسید. در را باز کنید. ریحانه و مادرش از دیدن من خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟ گفتم: او اینک در خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد. ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند؛ اما ریحانه ناگهان به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟ سعی کردم لبخند بزنم. --- من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری و تهدیدی در کار نیست. بی گناهی ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی.... نتوانستم جمله ام را تمام کنم! چه می توانستم بگویم. مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟ تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم. --- فقط کمی.... فقط کمی آزارش دادند. ریحانه پرسید: منظورتان شکنجه است؟ پدرم را شکنجه داده اند؟ --- متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم. ریحانه مانند آنکه از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟ آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست تا سوار بر اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم. من هم چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حد دویدن، تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم. گوشه حیاط اصطبل کوچکی بود. اسب را به آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود نیز آنجا بود. چند نفری که لابد از ماجراهای آن روز با خبر بودند به سویم آمدند. مرا در آغوش کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟ قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده و خون فراوانی هم از بدنش رفته است. نمی خواهم ناراحتت کنم ، اما هیچ امیدی نیست. ام حباب با گوشه روسری اشک چشمش را پاک کرد. به قنواء گفتم: خانواده ابوراجح و مادر حماد الآن از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین. از الآن قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی. چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم؛ ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم. --- فکر خوبی است؛ اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست. نگران رو به رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند.
ام حباب با دیدن آنها سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوششان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. ام حباب پرسید: مرا به یاد می آورید؟ مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفری حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت: شما هم آمده اید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چه می کنند؟ --- او را در طبقه بالا بستری کرده اند. اینها که اینجا جمع شده اند از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران حال ابوراجح هستند. ریحانه گفت: ما می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند. می خواهیم او را ببینیم. نمی دانستم آیا درست است که با ابوراجح رو به رو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم بهتری بگیرم باید با پدربزرگ مشورت می کردم. به قنواء اشاره کردم و گفتم‌: قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم. بدون کمک های بی دریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاهچال بیرون نمی آمدند. ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت: خیلی دلم می خواست شما را ببینم. قنواء گفت: من هم همین طور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم که شایسته آن همه تعریف هستید حیف که پدرم تحت تاثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت ها شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده ، با هم آشنا می شویم. مادر ریحانه گفت: برای ما حساب شما و مادر بزرگواران از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نخواهیم برد. از برخورد خوب آنها با یکدیگر خوشحال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: کاش حماد و پدرش نیز اکنون در جمع ما بودند! زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است. --- سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری چون شما را پدید آورده. ام حباب گفت: چرا ایستاده اید؟ بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم صحبت کنیم. هاشم نیز می رود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال خواهند داد تا شما بتوانید او را ببینید یا نه. قنواء که می خواست به دارالحکومه باز گردد، گفت: مرا ببخشید که مجبورم باز گردم و در این شرایط شما را تنها بگذارم. در مدتی که قنواء مشغول خدا حافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: هوا تاریک شده است. می خواهی همراهت بیایم؟ خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد و گفت: نگران من نباش. صبح باز خواهم گشت. احساس می کنم دیگر من و ریحانه، دوستان نزدیک و همیشگی خواهیم بود. وظیفه خود می دانم که بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم. سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند. طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نخواهد رساند. صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند. کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند کاسته می شد. همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشیع جنازه ابوراجح باز گردند. نمی دانستم ریحانه پس از با خبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می دهد........... پایان قسمت بیست و هفتم.......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🔹 آیت‌الله حائری شیرازی 🔹 🔸نگویید: «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد!»🔸 هر چه می‌توانید سنت‌های خود را در ، جدی‌تر بگیرید. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنت‌ها از اوجب واجبات است. چرا؟ چون ما شیعیان است. پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچه‌ها از یک ماه، دو ماه قبل عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، کنید و یک عیدی حسابی🎁 -به اندازه‌ای که به علی ارادت دارید- به بچه‌ها بدهید. نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض می‌شوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده‌ای، یک‌بار هم برای حضرت علی مقروض شو. مسیحی‌ها بابانوئل درست می‌کنند و به بچه‌هایشان می‌گویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی (علیه‌السلام) انس می‌گیرد، رفاقت می‌کند. حالا بروید ببینیم چه کار می‌کنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی می‌خواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! هدایای‌تان و وعده‌های‌تان را بگذارید در این روز تا این‌ها با عید غدیر جوش بخورند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۷ موفقیت واقعی 🔶 اگه بخوایم نگاه دقیقی به زندگی انسان بکنیم باید بگیم که فلسفه اصلی اتفاقات دنیا "امتحان پس دادن" هست. در واقع هر اتفاقی که میخواد بیفته باید از زاویه دیده بشه. ☢️ ببخشید میشه یه سوالی از شما بکنم؟ شما با خونه میخوای امتحان بدی یا با مستاجر بودن؟ میخوای با ماشین امتحان بدی یا بدون ماشین؟ مجرد میخوای امتحان پس بدی یا متاهل امتحان پس بدی؟ فرقی نمیکنه در هر صورت باید امتحان بدی.😊 ✅ ته همش امتحان هست. اصلا زندگی یعنی امتحان! 👈🏼 البته پیدا کردن این حس که همه اتفاقات زندگی انسان امتحانه خیلی مشکله. درواقع اگه یه نفر به این حد از درک رسید و دید اینجوری پیدا کرد میشه آیت الله بهجت... 🛢 در طول سال های مدرسه و دانشگاه و انواع کلاس ها و تبلیغات در سطح شهر، راه های مختلف موفقیت در زندگی رو میگن ولی شما حتی یه دونه کلاس هم در مورد راه های موفقیت در امتحانات الهی نمیتونید پیدا کنید. 😒 💥 در حالی که ما توی دنیا فقط باید به یه چیز فکر کنیم؛ به اینکه باید امتحانمون رو درست پس بدیم.👌🏻 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅قهرمان زندگی خودت باش... خدا هرلحظه داره به کی توجه می کنه؟ پناهیان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱 📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین" 🎤 سید هادی گرسویی
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🌺 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ المَعصُومين عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ 🌺 فرا رسیدن عید ولایت و امامت، تکمیل دین و تتمیم نعمت، مُسمّی به غدیر خم به پیشگاه مقدس وارث غدیر مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف و همه منتظران تبریک و تهنیت باد.
غافل مشو از عید غدیر و برکات امروز خدا گشوده است باب نجات جبریل و ملائک همه با امر خدا سر داده ز گل دسته ی هستی صلوات 🎊 عید سعید غدیر خم بر شما مبارک باد 🎊 🌹الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی ابن ابی طالب علیه السلام 🌹 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
41.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکر خدا که مادرم زاده مرا علی دوست محبتش عجین شده در رگ و در پوست مرا محمود_کریمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت بیست و هشتم ........ پاهای ابوراجح رو به قبله بود. ریحانه و مادرش دوطرف بسترش نشسته بودند و زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک می ریختند. شب به نیمه رسیده بود. جز همسر صفوان و یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند. مادر ریحانه به ام حباب گفت: خیلی زحمت کشیدید. دیر وقت است. شما هم بهتر است به خانه تان بروید و استراحت کنید. ام حباب نگاهی به من انداخت و گفت: من چگونه می توانم شما را رها کنم و بروم؟ مادر ریحانه گفت: از قضای الاهی گریزی نیست. هرچه باید بشود خواهد شد. ما راضی به رضای او هستیم. --- در هر صورت من اینجا هستم. طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: به نظر شما ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا" بیهوش است؟ طبیب که هم سن پدر بزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت: گاهی به هوش می آید؛ اما زود از هوش می رود. به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانشان را بشنود. --- همسر ابوراجح و دخترش چند ساعتی است که کنار بستر او نشسته اند و اشک می ریزند. خواهش می کنم ترتیبی بدهید که بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند. طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت: بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید. مادر ریحانه گفت: امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می کنم که با شوهرم چه کرده اند و او از ضربه های چماق و تازیانه چه کشیده و اینک در چه حالی به سر می برد، آتش می گیرم. ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: به زبانش زنجیر زدند. ریسمانی از مو از بینی اش گذرانده اند. طنابی به گردنش انداختند و سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند. وقتی به این صحنه فکر می کنم نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب(س) دختر بزرگوار حضرت علی بن ابیطالب (ع)، می گذارم که درِ خانه شان را آتش زدند. مادرش حضرت فاطمه(س)، دختر پیامبر(ص) را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش علی(ع)، ریسمان انداختند و او را به سوی مسجد کشیدند. هنگامی که یقین داریم که خدا شاهد است و امام زمان(عج)، خود را در غم و اندوهمان شریک می داند، تسکین می یابیم. گویی ریحانه این حرفها را زد تا به مادر خود آرامش بدهد. روحانی شیعه ای که گوشه اتاق مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت: شاید طبیب می خواهد ابوراجح را معاینه کند و نبضش را بگیرد. بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید که اگر ابوراجح در واقع بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج خواهد برد. ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند. روحانی سجادیه اش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب نیز طرف دیگر ابوراجح نشست تا لب های او را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمانی خواب آلود وارد اتاق شد. از من پرسید: چه خبر؟ گفتم: هیچ. --- زن ها کجا هستند؟ --- در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند. پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود. --- تو هم برو و اندکی استراحت کن. روز غم انگیزی را پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد! پیش از اینکه به اتاق خودم بروم ، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی نماز می خواند. لب ها و بینی ابوراجح همچنان ورم داشت. پلک ها و اطراف چشم هایش تیره شده بود. کنارش نشستم.. با شکسته شدن دندان ها، چهره اش در هم شده بود و دیگر صورتش مانند قبل، کشیده به نظر نمی آمد. وجود ابوراجح برایم مانند چراغی بود که در شبی تیره می درخشید. چقدر گشاده رو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند می زد که انگار منتظرم بوده است. صمیمیت او به گونه ای بود که احساس می کردم مرا بیشتر از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم. می ترسیدم صبح با ناله و فغان ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم که پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند. افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، با قنواء به نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد. نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است. ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن سوی اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی نیز در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های ابوراجح به شماره افتاده است و تا دقیقه ای دیگر خواهد مرد. به کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را گشود. آن قدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو می زد. اندکی لب های به هم چسبیده اش را از هم باز کرد.
پنبه تمیزی را در آب زدم و لب هایش را مرطوب کردم و چند قطره آب نیز به داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دستم گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: ابوراجح صدایم را می شنوی؟ به نظرم رسید که دستم را با آخرین ذره های توانش فشرد تا به من بفهماند که صدایم را می شنود. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: به یاد داری که سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان(عج) او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حلّه تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است. تو اکنون در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هرقلی به سر می بری. هیچ کس نمی تواند برایت کاری بکند. تو که بارها از امام زمانتان(عج) برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی که از مرگ نجاتت بدهد. قطره اشکی از گوشه چشم ابوراجح به پایین لغزید و روی بالشت افتاد. مطمئن شدم که حرف هایم را شنیده است. باز ضعف بر ابوراجح غلبه کرد و مانند کسی که بر امواج غوطه می خورد، چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش آهی کشید و نالید. چون گمان می کردم دیگر او را زنده نمی بینم سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره رنگ پریده و زجر کشیده اش را به خاطر بسپارم. با چشمان اشکبار، شانه اش را بوسیدم‌ و برخاستم. هنگامی که از ابوراجح فاصله گرفتم و به سوی پدربزرگ رفتم، ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه، طوری که طبیب از خواب بیدار نشود، آهسته به من گفت: از گوشه پرده دیدم که با پدرم صحبت می کردید. --- همین طور است. --- به هوش آمده بود؟ --- گمان می کنم. --- ممکن است بگویید چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟ --- تکان خورد. آه کشید و ناله ای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم، قطره ای اشک ریخت. ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید: به او چه گفتید؟ ریحانه گفت: البته اگر خصوصی نیست. به پدربزرگ نگاه کردم. او نیز کنجکاو شده بود. --- روزی برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود. به مقام امام زمان(عج) رفتم. او را کنار قبر اسماعیل هرقلی یافتم. داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان(عج) برایم تعریف کرد. اکنون که احساس کردم صدایم را می شنود، آن حکایت را به یادش آوردم و گفتم: وضعیت تو اینک از وضعیت اسماعیل هرقلی بدتر است و هیچ طبیبی نمی تواند کاری برایت انجام دهد. خوب است از امام زمانت(عج) بخواهی به تو نیز کمک کند و از مرگ نجاتت دهد. ریحانه اشک گونه هایش را پاک کرد و گفت: پدرم به امام زمان(عج) عشق می ورزد. شما تا چه اندازه به آن حضرت باور دارید؟ سوال ناگهانی ریحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم: من که شیعه نیستم. --- اگر امام زمان(عج) را باور ندارید، پس چگونه از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟ ریحانه چنان با هوش بود که با این سوال زیرکانه، مرا به دام انداخت. صادقانه گفتم: من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می خواهد به هر صورت ممکن، بهبودی کامل پیدا کند. مرد روحانی، که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت: حکایت های مربوط به امام زمان(عج) که به شیعیان خود کمک کرده‌اند به قدری زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمی گذارد که ایشان وجود دارند، و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی، قطره ای است از دریا. خوش به حال اسماعیل هرقلی که چشمش به جمال امام زمان(عج) روشن شده است. آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی هستند. مردی از حضرت علی بن ابیطالب (ع) خواست که حضرت مهدی(عج) را توصیف کند. ایشان فرمود: 《او در اخلاق، آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مردم به رسول خدا(ص) است.》 تمام خوبی ها و زیبایی ها در آن حضرت جمع است. روحانی آرام گریست. پدربزرگ پس از دقیقه ای گفت: تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی. گرچه ترک ابوراجح و ریحانه در آن شرایط برایم سخت بود، اما به توصیه پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. اندیشیدم: آیا ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ آیا اگر به خواب بروم با فریاد و فغان او بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع ابوراجح به خاک سپرده شده است؟ سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه اینها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی توانم زندگی کنم. شنیده بودم که اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی می کنند. اگر ابوراجح از دنیا می رفت، خانواده اش حمام و خانه شان را می فروختند و به بصره می رفتند؟