#امالبنین
▪️رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضربالمثل کردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیلهایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی
کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی
خودش را در کنار مادرش حس کرد بغضش ناگهان وا شد
خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی
چه شیری دادهای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرینتر از شهد و عسل کردی
***
رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشک خود، اعرابشان را بیمحل کردی
✍️محسن رضوانی
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#امالبنین
🔸از قبیله شجاعان
✍️ فاطمه جوادی
▫️شنيده بود كاروان به مدينه نزديك شده است. دلش طاقت نمیآورد صبر كند. خودش رفت تا زودتر به كاروان برسد، نزديك دروازه شهر شده بود اما از كاروان خبري نبود. بشير را ديد. بشير سعي كرد راهش را كج كند تا با او مواجه نشود. قدمهايش را تندتر كرد، دويد. بشير را صدا زد. بشير، بشير... . بشير ايستاد. پرسيد بشير چه خبر؟ بشير سرش را پايين آورده بود و لبهايش را میجويد. باز پرسيد بشير چه خبر؟ بشير جواب داد: مادر، سرت به سلامت باد، عبداللهات شهيد شد.
▫️به ياد روزي افتاد كه عقيل به قبيله آنها و يكراست به چادرشان آمد و با پدرش صحبت كرد. وقتی عقيل رفت، پدرش صدايش زد. فاطمه! و او چهار زانو مقابل پدر نشست. عقيل آمده بود تا تو را برای عليبن ابيطالب(ع) خواستگاري كند؛ قبول ميكني؟ و او لبخند زده بود. بعدها مولايش به او گفته بود از برادرم عقيل خواسته بودم زني از قبيلهاي شجاع به من معرفي كند تا برايم شيرفرزنداني بياورد؛ و عقيل تو را برايم خواستگاري كرد. فاطمه دختر حزامبن خالدبن ربيعه عن عامر.
سرش را بالا آورد و دوباره پرسيد بشير چه خبر؟ بشير نگاه طولاني به او انداخت، چه بگويم مادر، عثمان و جعفرت هم شهيد شدند.
▫️انگار همين ديروز بود كه وارد خانه عليبن ابيطالب شد. دستي به سر زينب(س) شش ساله كشيد و گفت «خانم به خدمت خانه و شما آمدهام.» وقتي علي(ع) فاطمه صدايش كرد، گفت: مرا فاطمه صدا نزنيد هر بار كه اين نام را بگوييد دل بچهها ميلرزد.
▫️بشير از اسب پياده شد. نگران شده بود. امالبنين هيچ واكنشي از خودش نشان نميداد. صدايش زد: مادر، مادر... . چند قدمي به عقب رفت و دوباره پرسيد بشير چه خبر؟ بشير با صداي لرزاني جواب داد: عباست هم شهيد شد.
▫️چشمهايش را بست. روزي را ديد كه حسن(ع)، حسين(ع)، كلثوم(س) و زينب(س) كنار پدرشان بر سر سفره غذا نشسته بودند. عباس تازه به دنيا آمده بود، او را بغل گرفت دور سفره و دور سر بچهها و پدرشان گرداند و گفت: عباسم به فداي شما، عباسم به فداي همهتان.
▫️چشمهايش را باز كرد طاقتش تمام شده بود. چرا بشير به او نميگفت چه خبر؟ بشير نميفهمد كه او چه ميپرسد. فرياد زد از حسين(ع) چه خبر؟ همه بچههاي من هر آنچه زير اين گنبد ميناست به فداي ابيعبدالله. بگو از او چه خبر؟ و بشير با صداي لرزاني جواب داد، حسين(ع) را لب تشنه...
حرفهاي بشير تمام نشده بود كه فرياد زد: بند دلم را پاره كردي و شاهرگ حياتم را بريدي.
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#امالبنین
#مادران_شهدا
🌷قدرت مادران شهدا به خاطر ایمانشان است...
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena