#حکایت
📌 در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد، بودم.
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست، همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد،
بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد
یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه میدهد،
منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد
میخواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود.....
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩت است ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...
🆔 @shamimeashena
#حکایت
حکایتی از پیامبر(ص)
💢 مثل بقیه
چه استقبالی کردند. روی پشتبامها هم جمعیت ایستاده بود. زن و مرد. هلهله میکردند و برایش دست تکان میدادند. وقتی ایستاد هر کس افسار شتر را گرفت که پیامبر مهمان او باشد، اما اینطوری نمیشد. گفت «شتر را رها کنید هر کجا فرود آمد، همانجا میشود خانه و استراحتگاه من.»
شتر را رها کردند تا برود، بقیه هم دنبالش میرفتند. شتر انتخاب کرد و ایستاد. ده دینار دادند زمین را خریدند. بعد هم آستین بالا زدند برای ساختن مسجد.
مسجد میساختند. اولین مسجد مسلمین. همه سخت مشغول بودند. او هم مثل بقیه از اطراف سنگ میآورد. «سیربنخصیر» جلو رفت و گفت «مرحمت کنید تا سنگ را من ببرم.» فرمود «برو سنگ دیگری بردار.»
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena
#مسابقه(هفته سوم)
#حکایت
💠 آخرین خورشید
حکایتی از امام زمان (عج)
📝 علی قهرمانی
در التهاب دیدار امام زمانش میسوخت. خدمت شیخ رسید.
شنید: چهل شب، هر شب صدبار «رب ادخلنی مدخل صدق» را بخوانید، امام زمان (عج) را میبینید.
رفت و برگشت و گفت «خواندم، ندیدم!» حرف شیخ مبهوتش کرد؛ «در مسجد که نماز میخواندی، سیدی به تو نگفت انگشتر انداختن در دست چپ کراهت دارد، گفتی: کل مکروه جایز؟!
آن سید، امام زمانت بود.»
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena
#مسابقه(هفته سوم)
#حکایت
📌 با خانه سیاه منتظر عطایی؟
آیتالله میرزا عبدالکریم حقشناس (ره)
«خدا کریم است» یعنیچه؟
یعنی صاحبخانه کریم است و جنابعالی را دعوت کرده که اینجا را رنگآمیزی کنید، اما زغال را برداشتی تمام این در و دیوارها را در عوض رنگآمیزی، سیاه کردی. بعد دم در نشسته منتظر عطا هستی و میگویی صاحبخانه کریم است؟! بینی و بینالله آیا عقلاً شما را تحمیق نمیکنند؟ تحمیق یعنی این آدم احمقی است. حضرت فرمود احمقترین مردم آنکسی است که متابعت هواینفس کند. بگوید خدای من، نفس من است. هر چه امر کند، انجام میدهم...
یکی از فرمایشات خداوند این است که «الحکمه لا تنجع فی الطبع الفاسده.» کسی که رودل کرده و نزد طبیب میرود، طبیب میگوید کباب و چلو نخور. خب او نمیتواند بخورد. گفتن طبیب فایده ندارد. وقتی رودل کرده باید غذاهای رقیق مصرف کند. اول باید تخلیه شود. بعد تحلیه شود. باید برای قبول درک حقیقت، خودمان را مهیا کنیم. حکمت و دانش در دلها و عقلهایی که فاسد است و تصفیه نشده، نمیرود اول باید خودتان را تصفیه کنید تا إنشاءالله از بیان آلعصمت برخوردار شوید.
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
📌 زنعمو و فرشتهها
نظیفهسادات مؤذّن (باران)
ضعف کرده بود؛ امروز از روزهای قبل بیشتر احساس میکرد. دراز کشیده بود و سقف اتاق را نگاه میکرد.
یاد جشن تکلیفش افتاد. چه ذوقی داشت! چهقدر به خودش و دوستانش خوش گذشت! از اینکه بزرگ شده بود و مثل بزرگترها میتوانست عبادت کند خوشحال بود. نمازهایش را با همان چادر سفید جشن میخواند. تمام سعیاش را میکرد که هیچ کاری را فراموش نکند. عطر بزند. بعد از نماز با تسبیح توی جانمازش ذکر بگوید، حتی شروع کرده بود از کتاب دعای کوچکی که توی جانمازش بود دعاها و تعقیبات را خواندن، آنهم با چه اشتیاقی!
مادر آمد توی اتاق: زهراي گلم! نخوابیدی؟ خیلی ضعف داری؟
باز هم از خانۀ عمو بوی غذا بلند شده بود. زهرا بو کشید و گفت: مامان میشه برا افطار قیمه بذاری؟
- چشم دختر گلم! هرچی شما بگی.
- مامان! زنعمو به من میگه زوده روزه بگیری.
مادر نمیدانست چه باید بگوید. چند لحظه ساکت ماند. یادش آمد که دیروز زنعمو رفته بود توی اتاق زهرا و آهسته به او میگفت: ظهرا بیا پایین، خونه ما، با من ناهار بخور. این مامانت که دلش برات نمیسوزه. نمیدونم چه جوری دلش میاد بذاره تو روزه بگیری.
زهرا متوجه سکوت و نگرانی مادر شد. بلند شد و آمد دستش را دور گردن مادر انداخت: مامان! فرشتهها الان دارن تو آسمونا ما رو با انگشت به همدیگه نشون میدن. فکر کنم به ما حسودیشون میشه. چون اونا خوب میدونن که خدا چهقدر ما رو دوست داره.
مادر نفس راحتی کشید؛ گونۀ سرد دخترکش را بوسید: الهی قربون دختر گلم برم!
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
📌 گویند ساز زنی به قریه ای وارد شد و صدای ساز و دهل شنید علت را جویا شد گفتند خانه خان جشن است ادرس بگرفت و بدانجا شد محفلی بود خان اراسته و مردمان به پایکوبی مشغول، ساز زن رخصت خواست تا او هم در سازش بدمد ودر شادی سهیم شود چون خان رخصت داد ساز زن نواختن اغازید و خان را خوش امد، و دستور داد تا مباشر پس از اتمام مجلس کیسه گندمی بدو دهد، این بار ساز زن را خوش امد و با حرارت بیشتری در ساز دمید تا مجلس به سرامد و ساز زن خسته و کوفته به انبار و پیش مباشر شتافت به قصد دریافت کیسه گندم، به مباشر سلام داد و کیسه گندم را مطالبه کرد ، و مباشر از او دستخط خان را مطالبه کرد، ساز زن از این تقاضا برنجید و نزد خان بشد و با گلایه شرح ماجرا بگفت ، خان لبخندی زد و گفت :
تو ساز زدی و ما خوشمان امد
ما هم چیزی گفتیم تا تو خوشت بیاید
این به آن در !!
چقدر این داستان اشناست
وقتی مردم تحقق شعار های داده شده را مطالبه میکنند لابد می شنوند شما دست زدید هورا کشیدید،رای دادید ما خوشمان امد. ما هم حرف هایی زدیم تا شما خوشتان بیاید این به آن در !
🆔 @shamimeashena
#حکایت
💢 یکی از شیوههای امر به معروف
داستان امر به معروف در خصوص آهنگ گوش دادن موقع اذان:
نزدیکیهای نماز مغرب بود. سوار اتوبوس شده بودیم. هنوز چنددقیقهای از حرکت نگذشته بود که راننده، سیستم صوتی خودرو را روشن کرد. خوانندههای آنطرف آبی شروع به خواندن کرده بودند که سروکله خوانندههای زن نیز به وسط آمد. از همان ابتدا خواستم تذکر بدهم اما هرچه فکر کردم روش درستی به ذهنم نرسید. از واکنش راننده و برخی مسافران موافق او نیز نگران بودم، بهویژه اینکه همسرم نیز همراهم بود.
خدا خدا میکردم تا راهحلی جلوی پایم بگذارد. در همین فکر و خیال بودم که شماره تماس روی شیشه، که کنارش نوشته بود «دربست» توجهام را جلب کرد. به ذهنم رسید که این شماره راننده است. پیامکی به این مضمون برایش ارسال کردم: «سلام آقای راننده، خداقوت، خسته نباشی، در لحظات روحانی نماز مغرب هستیم، بهتر نیست این موسیقی را خاموش کنید؟»
چند ثانیهای طول نکشید که صدای تلفن همراه آقای راننده بلند شد، پیام را خواند و بدون هیچ عکسالعملی، ضبط را خاموش کرد و دیگر تا پایان مسیر، روشن نکرد.
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
📌 کارگشا باشید...
حاکم سجستان در زمان بنی عباس از محبین اهل بیت (ع) بود و ارادت خاصی به حضرت #جواد_الائمه (ع) داشتند
یکی از شیعیان ساکن سجستان به پیش امام جواد(ع) میروند و میگویند:
من مشکلی دارم بارها به پیش حاکم شهر رفتم اما کارم را راه ننداخته است تقاضا دارم نامه ای دست خطی به من دهید تا گره از کار من باز شود امام جواد (ع) فرمودند : حاکم سجستان را نمیشناسم ولی برای راه افتادن کار تو نامه ای مینویسم تا آنرا پیش حاکم ببری، سپس در نامه مینویسند.
... این فرد گرفتار است گره از کار او باز کن تا خداوند گره از کار تو باز کند.
وقتی حاکم شهر نامه امام جواد(ع) را دیدند آن را بوسیدند و سریع مشکل آن فرد را بر طرف کردند.
💠 برگرفته از سخنان استاد دکتر رفیعی در رادیو قرآن
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
📝 حکایتهای شفاهی شهدا زندهاند
اوایل شهادتش بود. آبگرمکن منزل سوراخ شده بود و آب از آن چکه میکرد، طوری که فرشها را خیس کرده بود.
با پسرم فرشها را جمع کردیم و صبح روز بعد که به تعمیرکار مراجعه کردیم، حاضر نشد برای تعمیر به منزل بیاید و گفت باید آبگرمکن را بیاورید اینجا.
در این فکر بودیم که چه کنیم! زنگ منزل به صدا درآمد.
یک #پاسدار همراه یک فرد لباس شخصی بودند که سؤال کردند آیا چیزی در منزل خراب شده است؟
آن یکی که پاسدار بود گفت: دیشب شیخ ( #همسرم را شیخ خطاب میکردند) را به خواب دیدم که بسیار #ناراحت و #عصبانی بود و آچاری هم در دست داشت و گفت «شما به منزل ما سر نمیزنید؟!
آبگرمکن منزل ما خرابه و بچهها تو زمستون آب گرم ندارن» تعمیرکاری که همراه آن پاسدار بود، آبگرمکن را در منزل باز و تعمیر کرد.
برایم ثابت شده بود که او زنده است و کمکم میکند و هم مشکلات منزل ما را خودش حل میکند.
📝 راوی: فاطمه اکبرزاده همسر شهید محمد شیخبیگ
#مجله_آشنا
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
📝 حکایتهای شفاهی شهدا زندهاند
اوایل شهادتش بود. آبگرمکن منزل سوراخ شده بود و آب از آن چکه میکرد، طوری که فرشها را خیس کرده بود.
با پسرم فرشها را جمع کردیم و صبح روز بعد که به تعمیرکار مراجعه کردیم، حاضر نشد برای تعمیر به منزل بیاید و گفت باید آبگرمکن را بیاورید اینجا.
در این فکر بودیم که چه کنیم! زنگ منزل به صدا درآمد.
یک #پاسدار همراه یک فرد لباس شخصی بودند که سؤال کردند آیا چیزی در منزل خراب شده است؟
آن یکی که پاسدار بود گفت: دیشب شیخ ( #همسرم را شیخ خطاب میکردند) را به خواب دیدم که بسیار #ناراحت و #عصبانی بود و آچاری هم در دست داشت و گفت «شما به منزل ما سر نمیزنید؟!
آبگرمکن منزل ما خرابه و بچهها تو زمستون آب گرم ندارن» تعمیرکاری که همراه آن پاسدار بود، آبگرمکن را در منزل باز و تعمیر کرد.
برایم ثابت شده بود که او زنده است و کمکم میکند و هم مشکلات منزل ما را خودش حل میکند.
📝 راوی: فاطمه اکبرزاده همسر شهید محمد شیخبیگ
🆔 @Shamimeashena
🌹شمیم آشنا🌹
🔶 حکایتی جذاب #حاج_آقا_قرائتی
🔸براستی ما زنده ایم ؟
#سید_عبدالکریم_کفاش چه کرده بود که #امام_زمان_(عج) خود به دیدارش میآمدند؟
کفاش پیری که در گوشهای از بازار بساطی داشت ولی حتی کفشهای مولایش را هم بینوبت تعمیر نمیکرد.
پس هفتهای نمیگذشت که حجت خدا به او سر نزنند. روزی از او پرسیده بودند: اگر هفتهای یکبار ما را نبینی چه خواهد شد؟
سید عبدالکریم پاسخ گفته بود: آقاجان میمیرم.
آقا سر تکان داده و فرموده بودند: اگر چنین نبود ما را نمیدیدی! (یعنی راست میگویی سید عبدالکریم)
سید عبدالکریم اگر هفتهای میگذشت و امام زمانش را نمیدید میمرد و هفتهها و ماهها و سالها میگذرد و ما به گمانمان که زندهایم.
#حکایت
#مجله_آشنا🌻
🆔 @Shamimeashena
🔻خاک مقدس
شخص (بازرگانی) بقصد زیارت حضرت رضا صلوات الله علیه از محل خود حرکت نموده رو براه گذشت.
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/25608
#حکایت
#آشنا_وب
🔻درمان طبیبانه
🌱🌱یکی از رفقای من دندانش درد میکرد. من او را به یک پزشک متخصص معرفی کردم، پزشک متخصص او را معاینه کرده و گفته بود: با این دندانها چه کار کردهای؟! همه دندانهایت خراب است. همه را باید اصلاح کرد. چند روز بعد که او را دیدم، گفت: «مرا به یک دیوانه معرفی کردهای، میگوید: همه دندانهایت خراب است!»🌱🌱
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/25609
#حکایت
#آشنا_وب
🔻دنبال راه انداختن ما هستند
بچهتر که بودم، شیطنتهایم بیشتر از امروز بود. یک روز شیشه این همسایه را میشکستم و فردا، سر پسر همسایه دیگر را. یک روز صبح، عمویم که از کارهایم عاصی شده بود، صدایم زد و پیشنهاد داد با پولی که میدهد، کاری اقتصادی دستوپا کنم.
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/25601
#حکایت
#آشنا_وب
🔻هیجده خرما یا مدّت عمر
بسیاری از بزرگان در کتابهای مختلف حکایت کردهاند:
شخصی به نام محمّد قرظی گوید:
در سفر حجّ وارد مسجد جُحفه شدم ؛ و چون بسیار خسته بودم ، خوابیدم ، در عالم خواب رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم ، پس نزد آن حضرت رفتم .
همین که نزدیک حضرت رسیدم ، به من خطاب کرد و فرمود: با کاری که نسبت به فرزندانم انجام دادی ، خوشحال شدم .
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/25536
#حکایت
#آشنا_وب
🔻داستان گنج
در مثنوی آمده:
جوانی در بغداد از پدر ارث بسیار برد. آن را به عیش و عشرت با دوستان خرج کرد. فقیر شد و دوستانش پراکنده شدند. دست به درگاه خداوند برد. در خواب، گنجی را در مصر دید. جای گنج را هم به او نشان دادند.
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/25434
#حکایت
#آشنا_وب
🔻عیادت از مریض و بهترین هدیه
مرحوم قطب الدّین راوندی در کتاب خود، به نقل از حضرت جوادالائمّه علیه السلام حکایت کند:
یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام مریض شده و در بستر بیماری افتاده بود، روزی حضرت از او عیادت نمود و ضمن دیدار، به او فرمود: در چه حالتی هستی ؟
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/25432
#حکایت
#آشنا_وب
🔻مثل سراب
بیابان شوره زار در یک ظهر گرم و سوزان با تمام فریاد میکند که دریاست، دریای آب، آن هم آب مواج، در حالی که از تنها چیزی که خبری نیست آب است، حتی دریغ از قطرهای.
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/25429
#حکایت
#آشنا_وب
🆔 @Shamimeashena
🔻داستان جالب نقاشی واقعی
خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچهها، حالا هر کس باید آخرین صحنهای رو که ...
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/24971
#حكايت
#آشنا_وب
🆔 @Shamimeashena
🔻یکی از شیوه های امر به معروف
نزدیکیهای نماز مغرب بود. سوار اتوبوس شده بودیم. هنوز چنددقیقهای از حرکت نگذشته بود که راننده، سیستم صوتی خودرو را روشن کرد. خوانندههای آنطرف آبی شروع به خواندن کرده بودند که ...
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/24228
#حكايت
#آشنا_وب
🆔 @Shamimeashena
🔻 پدرم مسئله را حل کرد!
پدرم مرحوم حاج ناصر فخار از کاسبان مردمدار و از متدینین بازار بودند که به رعایت حقالناس بسیار توجه داشتند. قبل از مرگشان به فرزندانشان گفتندکه من..
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/21486
#حکایت
#آشنا_وب
🆔 @Shamimeashena
🔻 یککاسه کتاب!
روز قدس بود. راهپیمایی تمام شده بود و مردم راهی خانههایشان میشدند که «او» گوشه خیابان توجهشان را جلب میکرد، مردی ..
ادامه در لینک زیر 👇
http://shamiim.ir/a/21532
#حکایت
#آشنا_وب
🆔 @Shamimeashena
🔻مباحثات امام رضا (ع) درباره امامت
در جلسهای که مأمون با فقها و اهل کلام داشت، یکی از حاضران از حضرت امام رضا علیه السلام پرسید...
ادامه در لینک زیر 👇
http://www.shamiim.ir/a/21771
#حكايت
#آشنا_وب
🆔 @Shamimeashena
#تأمل
#حکایت
⚠️ شیطانی که در کمین توست
✍️پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود 120 سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سالها اذان میگفت. پسر جوانی داشت که به پدرش میگفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناکتر و دلنشینتر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم.
پدر پیر میگفت:
فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من میترسم از آن بالا سقوط کنی، میخواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
از پسر اصرار بود و از پدر انکار!
روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل میکرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر میکند.
وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت:
فرزندم من میدانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. میدانم صدای تو دلنشینتر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند.
من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است.
آن بالا فقط صدای خوش جواب نمیدهد، نفسی کشته و پیر میخواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیانگر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن!
🌸 بدان همیشه همهٔ بالارفتنها بهسوی خدا نیست. چهبسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد.
┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena