eitaa logo
شمیم آشنا
16.1هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
7.5هزار ویدیو
315 فایل
🗂 بزرگترین مرجع کلیپ های کوتاه مهارت های زندگی مشترک و تربیت فرزند و محتوای سبک زندگی در کشور 👤 @AshenaOnline ادمین 🆔 http://sapp.ir/Shamimeashena سروش 🆔 https://eitaa.com/shamimeashena ایتا 🆔 https://rubika.ir/shamimeashenarubika روبیکا
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️روزی استاد روان‌شناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: امروز می خواهیم بازی کنیم! سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهم‌ترین افراد زندگی‌اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان، دوستان،همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیا مهم بودند. زن اسامی هم‌کلاسی‌هایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر،پدر، همسر و تنها پسرش... کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه می‌دانستند این برای آن خانم صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی‌میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب ونگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست... استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!" دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن رابشنوند زن به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد:" روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد . پس تنها فردی که واقعا کل زندگی‌اش را با من تقسیم می‌کند، همسرم است!" همه‌ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگی‌اش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند.... 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
▫️روزی استاد روان‌شناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: امروز می خواهیم بازی کنیم! سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهم‌ترین افراد زندگی‌اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان، دوستان،همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیا مهم بودند. زن اسامی هم‌کلاسی‌هایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر،پدر، همسر و تنها پسرش... کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه می‌دانستند این برای آن خانم صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی‌میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب ونگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست... استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!" دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن رابشنوند زن به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد:" روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد . پس تنها فردی که واقعا کل زندگی‌اش را با من تقسیم می‌کند، همسرم است!" همه‌ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگی‌اش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند.... 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸شیخ علی طنطاوی می‌گوید: هنگامی‌که در سوریه شغل قضاوت را بر عهده داشتم، باری با گروهی از دوستان به قصد این‌که شب را نزد یکی از دوستان بگذرانیم، پیش وی رفتیم. در آنجا احساس نفس‌تنگی و اختناق شدیدی به من دست داد. از دوستان اجازه برگشت گرفتم. اصرار کردند که شب را با آن‌ها بگذرانم. اما نتوانستم و گفتم: می‌خواهم پیاده‌روی کنم و هوای پاکی استنشاق نمایم. به‌تنهایی از آنجا خارج شدم و در تاریکی شب به راه افتادم. درحالی‌که می‌رفتم ناگهان صدای گریه و زاری شخصی را که داشت از پشت تپه می‌آمد، شنیدم. نگاه کردم، دیدم زنی است که آثار فقر بر او هویدا بود؛ با سوز دل می‌گریست و خدا را می‌خواند. نزدیک رفتم و گفتم: خواهرم! چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟ گفت: شوهرم مردی سنگدل و ظالم است؛ مرا از خانه بیرون رانده و پسرانم را از من گرفته و قسم‌خورده که آن‌ها را یک روز هم به تو نشان نمی‌دهم و من کسی را ندارم و جایی هم ندارم که بروم. به او گفتم: چرا پیش قاضی شکایت نمی‌کنی؟ زیاد گریست و گفت: چگونه زنی مثل من می‌تواند به قاضی برسد. شیخ درحالی‌که دیدگانش پراشک شده بود، می‌گوید: زن این را می‌گفت و نمی‌دانست که خداوند قاضی را به طرف او کشانده است. ای کسی که احساس تنگی می‌کنی و می‌پنداری که دنیا به پیشت تار شده است، فقط دستانت را به سوی آسمان بلند کن و نگو: چگونه حل می‌شود؟! بلکه تضرع و زاری کن پیش کسی که صدای راه رفتن مورچه را هم می‌شنود و او تو را هم جواب می‌دهد. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش‌حساب است. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸شیخ علی طنطاوی می‌گوید: هنگامی‌که در سوریه شغل قضاوت را بر عهده داشتم، باری با گروهی از دوستان به قصد این‌که شب را نزد یکی از دوستان بگذرانیم، پیش وی رفتیم. در آنجا احساس نفس‌تنگی و اختناق شدیدی به من دست داد. از دوستان اجازه برگشت گرفتم. اصرار کردند که شب را با آن‌ها بگذرانم. اما نتوانستم و گفتم: می‌خواهم پیاده‌روی کنم و هوای پاکی استنشاق نمایم. به‌تنهایی از آنجا خارج شدم و در تاریکی شب به راه افتادم. درحالی‌که می‌رفتم ناگهان صدای گریه و زاری شخصی را که داشت از پشت تپه می‌آمد، شنیدم. نگاه کردم، دیدم زنی است که آثار فقر بر او هویدا بود؛ با سوز دل می‌گریست و خدا را می‌خواند. نزدیک رفتم و گفتم: خواهرم! چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟ گفت: شوهرم مردی سنگدل و ظالم است؛ مرا از خانه بیرون رانده و پسرانم را از من گرفته و قسم‌خورده که آن‌ها را یک روز هم به تو نشان نمی‌دهم و من کسی را ندارم و جایی هم ندارم که بروم. به او گفتم: چرا پیش قاضی شکایت نمی‌کنی؟ زیاد گریست و گفت: چگونه زنی مثل من می‌تواند به قاضی برسد. شیخ درحالی‌که دیدگانش پراشک شده بود، می‌گوید: زن این را می‌گفت و نمی‌دانست که خداوند قاضی را به طرف او کشانده است. ای کسی که احساس تنگی می‌کنی و می‌پنداری که دنیا به پیشت تار شده است، فقط دستانت را به سوی آسمان بلند کن و نگو: چگونه حل می‌شود؟! بلکه تضرع و زاری کن پیش کسی که صدای راه رفتن مورچه را هم می‌شنود و او تو را هم جواب می‌دهد. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
📜 نشريه فرهنگي هدهد 📰 بدهكار بره... 🔺 چند حكایت شفاهی 🖨 برای دریافت نسخه پي دي اف (PDF) مخصوص چاپ اینجا را كلیك كنید 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی. خنديدم! راننده گفت:جون تو! هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست يه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌كنی، مدام آدم جديد می‌بينی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف. موقع كار می‌تونی راديو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر كار. هر كيو دوست داری می‌تونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمی‌كنی، آزادی و راحت. ديدم راست می‌گه، گفتم: خوش به حالتون! راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟ گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد: هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا می‌شه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت می‌شه، همه هم ازت طلبكارن. حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور. دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما كبود می‌شی. هرچی می‌دويی آخرش هم لنگی. به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگی همه چيش همين‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه كرد، هم می‌شه بد نگاه کرد! 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧ‌ﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﯾﺨﺖ؛ ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ‌ﻣﺮﻍ ﻭ ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ. ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿ‌ﮕﯿﺮﯾﺪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ‌ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍد: ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﭼﺎﻟﺶ‌ﻫﺎ ﻭﺳﺨﺘﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ ﺑﻌﻀﯽ‌ها ﻣﺜﻞ ﻫﻮیج‌اﻨﺪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ‌ﺍﻧﺪﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑم‌اﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭﺧﺮﻭﺵﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ می‌شوند ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ می‌بازند. ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ‌ﻣﺮﻍ هستند، ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮﻩ، که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ‌ﻫﺎ ﻧﻪ‌ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺑﺎﺯﻧﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺩﺍﺩﻩ، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ می‌دﻫﻨﺪ، این‌ها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ‌ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ‌ﺑﺨﺸﻨﺪ. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام مدت می‌ترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می‌زدند که مرگ و نیستی تنها چیزی است که عاید او می‌شود، چون هر حشره‌ای که بیرون رفته بود بازنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز، پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه‌ها کسی نمی‌میرد ولی نمی‌توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری بدل شده بود. شاید بیرون رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد، . اما مطمئن باشید خارج از این پیله‌ی وابستگی‌ها، جهانی‌ است ورای تصور... 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام مدت می‌ترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می‌زدند که مرگ و نیستی تنها چیزی است که عاید او می‌شود، چون هر حشره‌ای که بیرون رفته بود بازنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز، پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه‌ها کسی نمی‌میرد ولی نمی‌توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری بدل شده بود. شاید بیرون رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد، . اما مطمئن باشید خارج از این پیله‌ی وابستگی‌ها، جهانی‌ است ورای تصور... 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸کدام پسر؟ ▫️سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصله‌ای نه چندان دور از آن‌ها پیرمرد دنیا دیده‌ای نشسته بود و می‌شنید که هر یک از زن‌ها چه‌طور از پسرانشان تعریف می‌کنند. زن اول گفت: پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی‌رسد. دومی گفت: پسر من مثل بلبل اواز می‌خواند. هیچ کس پیدا نمی‌شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد. هنگامی‌که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند : پس تو چرا از پسرت چیزی نمی‌گویی؟! زن جواب داد: در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست؛ او فقط یک پسر معمولی است. ذاتاً هیچ صفت بارزی ندارد. سه زن سطل‌هایشان را پر کردند و به خانه رفتند . پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل‌ها سنگین و دست‌های کار کرده زن‌ها ضعیف بود. به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛ چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسیدند. پسر اول روی دست‌هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن. زن‌ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است! پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن‌ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند. پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد. در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟ پیرمرد با تعجب پرسید: منظورتان کدام پسرهاست؟ من که اینجا فقط یک پسر می‌بینم! 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
▫️بهشت کافر روزی امام مجتبی(ع) با شکوهی تمام از کوچه‌های مدینه می‌گذشتند. یهودی ژنده‌پوش ژولیده‌ای افسار اسبشان را گرفت و گفت «نیای تو فرموده: دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است، ولی تو با اینکه مؤمنی، در بهشتی از وقار و شوکتی، و منِ کافر در جهنمی از گرسنگی و فقر!» و می‌خواست با این سخن از راز آن گفته پیامبر(ص) آگاه شود. امام مجتبی(ع) سخن جدشان را این‌گونه تفسیر کردند «اگر منزلت ما را در جهان دیگر ببینی و از وعده‌های خداوندی که به ما ارزانی خواهد داشت، که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و از قلب و خاطر هیچ انسانی هم نگذشته، آگاهی یابی، خواهی دید که ما در این جهان در زندانیم، و اگر به آنچه خداوند از عذاب‌های دردناک و شکنجه‌های سخت به تو و دیگر کافران وعده کرده، آگاهی یابی، خواهی دید که اکنون در بهشتی از آسایش و نعمت به سر می‌بری». 📗حیاه‌ الامام الحسن بن علی(ع) بیروت، دارالبلاغه، ج 1، ص 194. 🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena