eitaa logo
شمیم آشنا
15هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
6.5هزار ویدیو
303 فایل
🗂 بزرگترین مرجع کلیپ های کوتاه مهارت های زندگی مشترک و تربیت فرزند و محتوای سبک زندگی در کشور 👤 @AshenaOnline ادمین 🆔 http://sapp.ir/Shamimeashena سروش 🆔 https://eitaa.com/shamimeashena ایتا 🆔 https://rubika.ir/shamimeashenarubika روبیکا
مشاهده در ایتا
دانلود
(علیه‌السلام) 🔸پيرزن و پسر 🔹ننه عزیز تصور هم نمی‌کرد حالا که روی این ویلچر است و پاهایش جان ندارد، حتی بتواند تا روستای بالا‌تر برود، چه برسد به این‌که خودش را در صحن امام رضا(ع) در مشهد ببیند، اما عزیز عزمش را جزم کرده بود و چند روزی کوره را تعطیل کرد بود و ننه را آورده بود زیارت. ننه عزیز به امام رضا(ع) گفته بود که دیگر آرزویی ندارد جز... اوایل زمستان بود که «بهار» به خانه ننه عزیز پا گذاشت و لبخند حاکی از برآورده شدن آرزویش را به لبش نشاند، حالا چند روزی تا آخر زمستان بیش‌تر باقی نمانده و بهارِ تازه عروس به کمک ننه عزیز آمده است تا برای رسیدن بهار خانه را آماده کنند. جارو می‌کند. گردگیری می‌کند، درها، پنجره‌ها و طاقچه‌ها را. به قاب کوچک عکس ننه و عزیز میان صحن امام رضا(ع) که می‌رسد آرام و با احتیاط دستمالی بر آن می‌کشد و با خودش می‌گوید یعنی می‌شود امسال عید در اولین سفرشان با عزیز عکسی شبیه این عکس دو نفری بیندازند... 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
(علیه‌السلام) 🔸ريسه‌هاي رنگي 🔹سال 1356 بود كه با محمدرضا تصميم گرفتيم بريم پابوس آقا، مشهد. اون موقع تازه 18 سالم بود و همه‌چيز خيلي ساده‌تر بود. از محمدرضا هيچ توقعي نداشتم و از زندگي فقط خوشبختي رو مي‌خواستم. يادمه شب اول از مسافرخونه يك اتاق كرايه كرديم و براي شام رفتيم كبابي. من چيز زيادي نتونستم بخورم، دلم مي‌خواست هر چي زودتر برم حرم. آخه تا اون موقع از نزديك حرم رو نديده بودم. تصوير من از حرم، فقط خاطره‌هاي آقاجون بود كه توي بيشترش از چراغاي رنگارنگ اون‌جا و كبوتراش مي‌گفت. چادرم رو كشيدم سرم و راه افتاديم، وقتي وارد حرم شدم احساس كردم يك ماهي قرمز بي‌قرارم كه از تنگ پرتم كرده‌اند توي دريا. نمي‌دونم چرا دلم مي‌خواست تنهاي تنها باشم. يك جاي خلوت پيدا كردم و رفتم نشستم. زير چادر گلدارم گريه كردم، خيلي حرف زدم با خودم، با خدا، با امام رضا(علیه‌السلام)... . حالا از اون موقع سال‌ها مي‌گذره. امروز كه داشتم اين آلبوم رو نگاه مي‌كردم، برگشتم به همون هيجده سالگي‌ام. تصوير ريسه‌هاي رنگي آن روز حرم هنوز جلوي چشمامه. چه‌قدر دلم مي‌خواست الان توي اين عكس بودم، همين‌جا كنار حرم... . 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
(علیه‌السلام) 🔸بيمه امام رضا(علیه‌السلام) 🔹بميرد آن‌كه غربت را بنا كرد مرا از تو، تو را از من جدا كرد... رضا جان! باغبان! در را مبند من مرد گلچين نيستم من خودم گل دارم و محتاج يك گل نيستم! يا امام رضا (علیه‌السلام) اين‌ها و برخي جملات شبيه به اين را گاهي در پشت بعضي از کامیون‌ها و سواري‌ها ديده‌ام. خيلي دوست دارم بعد از مدتي تعدادي از اين قطعات كه خطاب به امام رضا(علیه‌السلام) يا مرتبط با ايشان است، جمع‌آوري كنم، چراكه اين‌ها نشان عشق مردمي است كه با حداقل‌ها تلاش مي‌كنند تا نهايت علاقه خود را به امامشان بيان كنند. 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
(علیه‌السلام) 🔸جغرافياي بزرگ او 🔹ايليار، بزرگ يكي از طوايف كوچك حاشيه رود آق‌سو است؛ نقطه‌اي از اين سرزمين كه در آن، روزها سفيدي پنبه‌هاي مزارع حاشيه رودخانه هركدام پرچم‌هاي كوچكي هستند نشان آرامش مردمان اين منطقه و شب‌ها تبديل به ستاره‌هاي كوچكي مي‌شوند كه در كرانه رود سوسو مي‌زنند. تاجي محمد، بزرگ يكي از طوايف كوچك سيستان است؛ درست جايي كه هيرمند با تمام وجودش خود را تقديم هامون مي‌كند. او از تبار مردم دل‌سوخته‌اي است كه روزگاري نياكانش شهر سوخته را بنا كرده بودند، دليراني كه بيابان رشك مي‌برد بر صبوري و سکوتشان و شاعران چه غزل‌ها كه از قافله‌هاي شترانشان نسراییده‌اند. حالا اين‌جا كنار ايليار مردي است كه فرسنگ‌ها راه را از حاشيه جنوب‌شرقي آمده است تا پيغام اهالي واحه و بيابان را كنار این همه آبي لاجوردي در گوش حضرتش زمزمه كند. و آن‌جا كنار تاجي محمد، مردي است كه فرسنگ‌ها راه را از حاشيه شمالي آمده است تا راز دل چابك‌سواران تركمن‌صحرا را پاي اين سروهاي طلايي با حضرتش در میان بگذارد. چه جغرافياي بزرگي در اين قطب دايره امكان جاي گرفته است. 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
(علیه‌السلام) 🔸دوست‌داشتني‌ترين لحظه‌هاي كودكي 🔹يكي از پر رنگ‌ترين دوست‌داشتني‌هاي كودكي‌ام شما بوديد. وقت‌هايي كه با مامان و بابا مي‌آمديم حرم و آن‌ها دست‌هاي من را مي‌گرفتند و تاتي‌تاتي‌كنان روي فرش‌هاي صحن راهم مي‌بردند؛ وقت‌هايي كه رهايم مي‌كردند به حال خودم و وقت‌هايي كه بدون اين‌كه شما را بشناسم، زل مي‌زدم به گنبد طلاي‌تان و تمام خواسته‌هاي كودكانه‌ام را مرور مي‌كردم. بعدها كه بزرگ‌تر شدم، خيلي چيزها از شما گرفتم. يك روز آمدم روبه‌روي گنبدتان نشستم و از شما خواستم در دانشگاهي كه مي‌خواهم قبول بشوم؛ و شدم. يك روز ديگر آمدم همان‌جا دوباره نشستم و به شما گفتم ماجراي شغلي كه به من پيشنهاد شده بود را و دلهره‌هايي كه از آينده‌ي آن داشتم. آن روز دلم را به آرامش بي‌كران حريم شما سپردم و كارم را شروع كردم. چند وقت بعد هم با مينا آمديم و توي رواق دارالحجه حرم شما نشستيم و با گفتن يك «بله» دل‌هايمان را در جوار رحمت شما به هم پيوند داديم. اين روزها آقا، تمام دل‌خوشي‌ام همين است؛ نگاه كردن به اين عكس و نوشتن چند كلامي از حرف‌هاي دلم با شما... . 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
(علیه‌السلام) 🔸آبي بلند خاطره 🔹24 ساله بودم و كليد خوشبختي‌هاي دنيا در جيبم بود و فاصله‌اي نبود ديگر؛ جايي بودم ميان آسمان و زمين. فاصله‌‌ها از يادم رفته بود و لنز دوربين حميد دورترين بود به گمانم. وقتي عكس را نشانم داد، حس غريبي داشتم؛ تا عرش رفته بودم، لحظه‌اي. چيزي نداشتم كه بگويم. لحظه نابي رد نمي‌شد از نگاهش، وقتي آرام و صبور در گوشه‌اي مي‌ايستاد تا بيايد. شكارچي نبود؛ لحظه‌ها خود ميزبانش مي‌شدند، نرم و رها. 50 سال گذشته است. آلبوم‌ها را بارها و بارها عوض كرده‌ايم، عكس‌هاي زمان مجردي، عكس‌هاي دوره سربازي، عكس‌هاي خانوادگي. رنگ و روي بعضي عكس‌ها سرخ شده است و بعضي از ديگر عكس‌ها، به لطف دوستان، كم‌كم سفر كرده‌اند به سرزمين‌هاي دور و نزديك، اما اين لحظه آبي هميشه در صفحه اول آلبومم جا خوش مي‌كند. همه مي‌دانند و مي‌توانند چشم‌بسته بخوانند پشت عكس را «آني با دوست، هديه حميد عزيز، حرم مطهر، تابستان 1352». 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
(علیه‌السلام) 🔸مسافران آفتاب... 🔹بچه كه بوديم توي گرماي بعد از ظهر تابستان همان وقت كه اهالي خانه خواب بودند با برادرم زير سايه درخت آلوي باغچه کوچکمان مي‌نشستيم و بازي مي‌‎كرديم؛ يكي از سرگرمي‌هامان خيال‌بافي در مورد مسافرهاي هواپيماهايي بود كه گاهي از بالاي سرمان عبور مي‌كردند، اين‌كه يكي از اين مسافرها معلم است، آن يكي دكتر است، ديگري يك بازيگر معروف است كه عينك آفتابي زده است تا شناخته نشود و گاه پيرمردي كه تسبيح در دستش است و دارد صلوات مي‌فرستد و... . گوشه‌اي از صحن انقلاب نشسته‌ام؛ آسمان حرم پر از لامپ‌هاي رنگين است. در ميان تلألوي خورشيد بعد از ظهر تابستاني، گنبد طلايي مي‌درخشد، هواپيمايي در آسمان ديده مي‌شود، گويي كه مقصدش گنبد است! فكر مي‌كنم به آدم‌هاي درون هواپيما، به معلمي كه احتمالاً حالا بازنشسته شده است و با همسرش آمده، به دكتري كه شايد پاي يك نذر هرساله، بر سر عهدش آمده و بازيگر معروف كه حالا رونق سينمايي گذشته را ندارد و با خيال راحت عينك آفتابي‌اش را كناري گذاشته و چشم دوخته بر پهناي آسمان و لحظه‌شماري مي‌كند براي رسيدن؛ پيرمرد چند سالی هست كه ديگر مسافر اين هواپيما نيست و تسبيحش به يادگار مانده براي نوه‌اش... . 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
(علیه‌السلام) 🔸آخرين احترام 🔹با سلام من علی‌مراد چايكلا، سرباز ديپلمه، جمعي گروهان سوم گردان شهيد ستاري، اين آخرين بعداز ظهری است كه اين‌جا روبه‌روي شما ايستاده‌ام و آخرين روزي است كه اين لباس آبي را تنم مي‌كنم. 18 ماه تمام بعد از ظهرهای چهارشنبه‌ام اين‌جا كنار شما گذشت. دلم خوش بود به همين چهارشنبه‌ها و دو ساعت مرخصي ساعتي؛ وقتي مي‌رسيدم اين‌جا و تكيه مي‌دادم به‌خنكاي ديوارت. حالا اين آخرين بعد از ظهر چهارشنبه، اين آخرين احترام... من علی‌مراد چايكلا، سرباز ديپلمه، جمعي دائم لشكر امام رضا(علیه‌السلام). 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena