❤️ #سلام_امام_زمانم
💚 #سلام_آقای_من
💝 #سلام_پدر_مهربانم
بیا ای یوسف زهرا
گره بگشا ز کار ما
که از وصلت رسد جانا
به پایان انتظار ما
بیا تا یوسف کنعان شود
همچون زلیخایت
فدای روی زیبایت
که برد از دل قرار ما
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#حدیث_روز☝️ #صدقه_ونیکی_به_پدرومادر
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #پنجشنبه 7 فروردین ماه 1399
🌞اذان صبح: 05:35
☀️طلوع آفتاب: 06:59
🌝اذان ظهر: 13:10
🌑غروب آفتاب: 19:21
🌖اذان مغرب: 19:39
🌓نیمه شب شرعی: 00:28
#ذکرروزپنجشنبه💙
🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين
💥معبودي جز خدا نيست
💥پادشاه برحق آشكار
➖➖➖➖➖➖
#سوره_درمانے
💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ
نیت ڪسب مال وثروت بخواند و سپس《سوره یاسین》بخواندواین
عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است
📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
#پیام_سلامتی
🥕مصرف آب هویج در صبح به صورت ناشتا مواد سمی را از خون شما خارج میکند.
🍹آب هویج برای کسانی که به بیماری آسم مبتلا هستند و یا گرفتگی صدا دارند بسیار مفید است.
❗️با هویج، ریه هایتان را تقویت کنید👌
🥕هویج منبع غنی از بتا کاروتن (ویتامین A) است که با پیشگیری از پیشرفت مشکلات تنفسی، سلامت ریه ها را بهبود می بخشد. همچنین سرشار از ویتامین C است که تاثیر آنتی اکسیدانی آن به پاک سازی ریه ها کمک کرده و مانع از کار افتادگی آنها می شود. دیگر ترکیبات آنتی اکسیدانی هویج 🥕مانند لیکوپن، لوتئین و زآزانتین با رادیکال های آزاد مقابله کرده و از ابتلا به سرطان ریه و پیشرفت آن پیشگیری می کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼اولین پنجشنبهی سال 99
و اولین پنجشنبه ماه شعبان است
✨شاخه گلي بفرستيم
🌼براي تموم کسانیكه نيستند
✨ولي دعاهاشون
🌼هنوزكارگشاست
✨يادشون باماست
🌼دلمون خيلي وقتا
✨هواشونو ميكنه
🌼اما دیدارشون
✨میفته به قیامت
🌼شاخه گلی به زیبایی یک فاتحه
.
💞سلاااام💞
💗به پنجشنبه💗
💗 یکمین روز از ماه شعبان💗
💞 و به هفتمین روز بهاری💞
💞خوش آمدید💞
🌸آخر هفته ای سرشار
🌸از خیرو خوشى رو
🌸براتون آرزو میکنم
🌸لبتان همیشه خندون
🌹اولین روز شعبان🌹
پنجرہهای ملکوت آسمان بسوی
قلبها گشودہ میشود
الهی
امروز
ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍﯼ
نور ایمانت را در قلبهایمان جاری کن
🌹امین🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم🌷
امروز شروع به تغییر عواطفم میکنم،
تا احساسات آزار دهندهام را با نیروی عشق جایگزین کنم این بهترین و زیباترین هنرمندی من است
خدایا سپاسگزارم❣
#دعا_درمانی
#افزایش_عشق_و_محبت_معشوق🍃🌹
👈به جهت عشق و محبت هر شخص این ختم را ۵۰۰ بار بر شیرینی بخواند در شب جمعه یا یک شنبه یا شب چهارشنبه بخواند و بدمد و بخوراند آنکس عاشق و شیفته او شود😋
《بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ》
✨قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اَجِب یا جَبرائیلُ اللَّهُ الصَّمَدُ اَجِب یا میکائیلُ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ اَجِب یا اِسرافیلُ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ اَجِب یا عِزرائیل✨
👌بعد بگوید:
فلان بنت فلان شیفته و دیوانه شده بیاید بر من که فلان بن فلانم.
📒منبع: تحفة الاسرار ص ۳۲۷
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
#سوره_درمانے #بخت_گشایی
🌸✨اگر قصد ازدواج دارد اما میسر نیست یک هفتہ بخواند↯
1⃣✨ ۷۰ آیة الکرسی
2⃣✨ ۷۰ سوره اخلاص
3⃣✨ ۷۰ ناس
4⃣✨ ۷۰ فلق
مجرب است✨
📚 ڪنوز آل محمد ص
مطالب مشابہ ↩️
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_بیست_هشتم:
❤️ احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم…هستی اش را به چهار میخ میکشم…
مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت:(چقدر دیر کردی.چرا انقدر رنگ و روت پریده؟؟) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش…فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود…
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:(دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..). چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم؟! صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید:(سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده؟)
باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم:(پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..) در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟
جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.
دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم.
صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود.جمع شده… جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم.
با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت:( بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد.
اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من… انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد:( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام..
فقط انگیزمو گفتم..) عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد:( اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم…
عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد…
ادامه دارد..
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
☁️🌞☁️
#داستان_واقعی_آموزنده
🔴كيفر كوچکترین بى احترامى به پدر!
✳️يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد.
🌷پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود.
🌟هنگامى كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد،
🌹 يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد.
💥همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، اما شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشود و كمى بى احترامى در حق پدر كرد.
☀️پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت :
يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟ اينك دستت را باز كن !
🔰وقتى يوسف علیه السلام دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .
✨یوسف علیه السلام پرسيد:
اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟
🌹جبرييل پاسخ داد:
اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود...
➖➖➖➖🌷➖➖➖➖
📚بحارالانوار،ج 12،ص251
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#خواص_سوره_های_قرآنی
🌹امام باقرع؛
🔻کسے که هرشب قبل ازخواب #سوره_واقعه
رابخواند؛خدای عزوجل راملاقات کند
درحالیکه صورتش مانند
ماه شب چهارده است
وبرا زیادشدن روزی🔺
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆