#سلام_ارباب_خوبم #صبحم_بنامتان
❤️صَلی الله عَلیکَ یا اباعبدالله♥️
سلام اول روزم
به شاه کرببلاست
که لطفِ مادر سادات بیمه ام بکند
#صبحتون_کربلایی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#آیه_روز☝️#پیوسته_به_عدالت_قیام_کنید
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #دوشنبه ١٣ مرداد ماه ١٣٩٩
🌞اذان صبح: ٠۴.٣٨
☀️طلوع آفتاب: ٠٦.١۴
🌝اذان ظهر: ١٣.١٠
🌑غروب آفتاب: ٢٠.٠٦
🌖اذان مغرب: ٢٠.٢٦
🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.٢٢
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
☝️#قهرمان_زندگی_ما☝️
#ذکرروز👆دوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
درهر رکعت بعدازحمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام۱۰ استغفار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#پیام_سلامتی
مضرات نخوردن صبحانه❗️
👈چاقی
👈لرزش دست
👈بوی بد دهان
👈کاهش حافظه
👈کاهش قند خون
👈بی نظمی قاعدگی
👈افزایش ضربان قلب
👈کاهش سطح خلق و خو
👈احساس گرسنگی مداوم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
روز دوشنبه تون زیبا ☕ 🌸
به دوشنبه13مرداد ماه خوش آمدید🌸🍃
روزتون پراز نور خدا✨
روزتون پراز ارامش😇
روزتون پراز خوبی و لبخند😊
روزتون پراز حس خوب زندگی👌
امروز وهر روزتون پرازشادی ونیکی🌸🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیه_درمانے #گشایش_امور
اگر در زندگی و کار خود دچار بستگی گردیده و دچار مشکلات گردیده اید برای سر و سامان دادن در امور و رفع بستگیها بخشی از آیه 87 سوره انبیاء و آیه 88 سوره انبیاء :
فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ ﴿۸۸﴾
زیاد تکرار کند بسیار موثر است
📖دو هزار دستور العمل مجرب
┅┄🍃┄┄💕💕┄┄🍃┄┅
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
#ذکر_درمانے
🎀 #حاجت_روایی_سریع🎀
🌸با نیت صادقانه و با اخلاص در روز دوشنبه وضو بگیرد و به تعداد ۱۰۰۰ بار☀️ یا مُسَبّبَ الاَسباب ☀️ بگوید.
سپس ۱۰۰ صلوات بفرستد و هدیه کند به امام باقر ع به هر حاجتی که دارد خواهد رسید
ان شاءالله❣
📚گلهای ارغوان
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هشتم✍ بخش اول
🌼🌸حمیرا حالش خوب نیست بیشتر روز رو خوابه اگرم شب صدایی شنیدی عادت کن از جات تکون نخورخودش خوب میشه و می خوابه چون قرص می خوره …..
گفتم ای وای چرا مریض شده ؟عمه آه عمیقی کشید و گفت : اون درو می بینی توالت و دسشویی و در بغل حمام …تو باید از اون استفاده کنی ، یکی هم اون ته راهرو برای پسرا و این برای تو و حمیرا منو علیرضا خان پایین حموم داریم البته فقط صبح زود بروحموم که حمیرا خواب باشه اگر نه قیامت به پا می کنه اشکالی که نداره عمه ؟
گفتم نه خواهش می کنم چه مشکلی…. بعد ادامه داد ، هر وقت هم رفتی حموم مرضیه رو صدا کن تا همه چیز رو به حالت اولش در بیاره ….
🌸🌼گفتم خودم فهمیدم دقت می کنم حمیرا خانم ناراحت نشه ……
مرضیه گفت : نه شما زحمت نکشین راحت باشین من می دونم چیکار کنم فقط منو صدا کنین ..گفتم : دستشویی چی ؟ با بی حوصلگی گفت اون هیچی تو اتاقش داره راحت باش …. عمه در یک اتاق رو باز کرد و رفتیم تو باورم نمی شد یعنی این اتاق مال من بود ؟ چشمام داشت از حدقه میومد بیرون یک اتاق صورتی با روتختی و پرده صورتی …. ذوق زده از عمه پرسیدم …از کجا می دونستین من صورتی دوست دارم …… عمه نشست روی تخت و گفت :
🌼🌸 نمی دونستم اینجا از اول درست شده بود برای دختر حمیرا اسمش نگاره اونم الان امریکاس با باباش رفته ، مرضیه تو برو به کارت برس رویا خودش جا به جا میشه برو ….. بعد رو کرد به من … عمه جون من به کسی نگفتم تو چه وضعی داشتی نمی خواستم کوچیک بشی و فکر کنن از بی پناهی اومدی اینجا فقط به خاطر خودت …. به همه گفتم خودم به زور تو رو آوردم حواست باشه ، نمی خواد زیاد در مورد خودت حرف بزنی …. یک دفعه در باز شد و تورج اومد تو…
🌸🌼به, به , مبارکه من کمک می کنم وسایلتو باز کنی دختر چمدون قرمزی ….عمه بلند شد و گفت راحتش بزار برو به کارت برس, بزار کارشو بکنه …..ولی اون نشست روی تخت منو گفت : من مزاحم تو میشم؟ گفتم نه ,نه بعدا باز می کنم ….. عمه رفت و بازم با صدای بلند گفت تورج بیا مزاحمی, چی می خواد بگه مزاحم نیستی بیا دیگه ؟
تورج ازم پرسید نمی خوای بدونی من چی می خونم ؟ گفتم دانشجویی ؟ گفت آره مگه نمی دونستی ؟
🌼🌸گفتم نه عمه نگفته بود …زد رو پاشو گفت از دست شکوه خانم خیلی تو داره…. از توام فقط دو روزه حرف می زنه باور کن بیست و چهار ساعت گذاشته داشت از تو تعریف می کرد … ایرج ازش پرسید خوب این دختر برادر تا حالا کجا بوده؟…
فکر کنم مامانم تو رو یک دفعه کشف کرده ولی خوب شد؛ حالا با هم درس می خونیم… نقاشی بلدی ؟ گفتم آره خیلی دوست دارم …ولی ماهر نیستم فقط گاهی یک چیزایی می کشم …. پرسید با چی می کشی پاشو در بیار نشونم بده پاشو…. بعد بیا اتاق من تا من نقاشی هامو به تو نشون بدم گفتم باشه بعدا…. راستی شما چی می خونی ؟
🌸🌼گفت این شما که میگی خیلی از ریاضی بدش میاد اگر به خودم بود میرفتم نقاشی می خوندم ولی اینا مهندس دوست داشتن آقا ایرج مهندس شده منم باید بشم …تو فکر کن مهندسی ساختمون خونده اونوقت داره تو کارخونه ی بابا کار می کنه منم دارم وکالت می خونم سال دومم ولی اصلا درسم خوب نیست حوصله ی درس خوندن رو ندارم …. اینجا هیچ کس به حرف کسی گوش نمی کنه همه دارن کار خودشونو می کنن… خوب شد حالا تو اومدی با هم درد دل می کنیم …….گفتم فکر نکنم دوستای خوبی برای هم بشیم ، چون من خیلی درس رو دوست دارم و بیشتر وقتم فقط همین کارو می کنم اگر می خوای دوست باشیم توام باید درس بخونی …..
🌸🌼بلند شد و گفت : ببخشید پس خدا حافظ برای همیشه و با سرعت از درو باز کرد و رفت بیرون و دوباره بالافاصه با خنده برگشت ….. منم خندم گرفت …..
بعد گفت: کاراتو بکن؛؛ می بینمت؛ می دونی وقتی می خندی خوشگل تر میشی و رفت ….
تورج هم خیلی بامزه بود هم خیلی صمیمی نمی دونستم از این حرف آخرش چه بر داشتی بکنم فقط اینو فهمیدم که نباید زیاد بهش رو بدم …. رفتم لب پنجره و از اون بالا حیاط زیبای خونه ی عمه رو نگاه کردم و با خودم گفتم: رویا دیشب توی انباری بودی الان اینجا دیروز که از مدرسه بر گشتی خونه فکر می کردی امروز اینجا باشی ؟ ولش کن نمی خوام دیگه بهش فکر کنم ….
🌼🌸 الان که خیلی خوشحالم ….. لباسهامو در آوردم و گذاشتم تو کمد و کارتون وسایل مادرمو کردم زیر تخت و کتابامو چیدم ….. اون روز مدرسه نرفته بودم و دلم برای درس هام شور می زد باید از عمه می پرسیدم فردا چه طوری برم مدرسه …..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هشتم✍ بخش دوم
🌼🌸کار من تا ظهر طول کشید و کسی به سراغم نیومد و من راحت توی اتاق قشنگم کیف کردم …. هرگز تو خواب هم چنین اتاقی رو تصور نمی کردم …… ظهر بود من رفتم و وضو گرفتم و اومدم به نماز ایستادم وقتی جانماز رو جمع می کردم یکی در زد گفتم بفرمایید تورج بود منو که دید پرسید واقعا ؟تو نماز می خونی ؟ گفتم مگه تو نمی خونی ؟ گفت نه شکوه خانم همیشه شاکیه ولی نه اصلا بلد نیستم …..
🌸🌼گفتم اگر می خوای باهات ریاضی کار کنم نماز هم یاد بگیر ….. گفت بیا نهار حاضره من اومدم دنبال تو ….بریم ؟ تو رو خدا تو دیگه به من نگو درس بخون نماز بخون بیا بریم نهار ……. گفتم شما برو من الان میام ……یک دور چرخید دور خودش و یک بشکن زد و گفت : پس شما میره اونوقت تو زود بیا ….. و رفت…. احساس می کردم آروم و قرار نداره جایی بند نمیشه همش وول می خورده اصلا مطابق سنش رفتار نمی کرد …
🌼🌸سرمو شونه کردم و دستی به لباسم کشیدم دیگه چیزی نداشتم که از اونی که تنم بود بهتر باشه … و رفتم برای نهار در حالیکه خیلی خجالت می کشیدم … تورج تو حال منتظرم بود دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره…. من به روی خودم نیوردم و پرسیدم کجا باید بریم گفت تو آشپز خونه گفتم واقعا ؟ ….ولی وقتی به اونجا رفتم فهمیدم برای چی؛؛ اونجا خودش یک قصر بود …
🌸🌼علیرضا خان بالای میز نشسته بود و عمه کنارش …. سلام کردم و روبروی عمه نشستم علیرضا خان جواب منو دادو گفت شروع کنین ……
خوب زندگی من این طوری نبود و عادت نداشتم خیلی راحت نبود ولی سعی خودمو می کردم کسی نفهمه…. عمه گفت: رویا اینجا خونه ی داداشت نیست که ناز کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه…. باید بخوری حرفم نمی زنی؛؛ تا من نگم بلند نمیشی …..
🌼🌸تورج دستشو به شوخی زد رو میز و گفت به این میگن استبداد شکوه خانمی… حالا رویا خانم کجاشو دیدی ولی تو رو خدا اگر خواستی فرار کنی منم با خودت ببر….. عمه بشقاب منو برداشت و از همه چیز برام کشید و داد دستم … چند لقمه ی اول رو با خجالت خوردم ولی چون خوشمزه بود ته بشقابمو پاک کردم ……تورج گفت:
🌸🌼 بکشم برات؟ گفتم نه سیر شدم و اونم زد زیر خنده و گفت گشنه بودی؟ یا از شکوه خانم ترسیدی؟ ببینین همشو خورد… پس چرا لاغری ؟ عمه اخماشو کشید تو همه و گفت : تورج؟ از حد خودت تجاوز نکن ….. بهت چی گفتم ؟ صبر کن برای شوخی و خنده وقت هست الان ممکنه ناراحت بشه تو رو که نمیشناسه ……..
🌸🌼علیرضا خان به من گفت : رویا جان این پسر من همه چیز این زندگی رو به شوخی گرفته تو اصلا اونو جدی نگیر کار خودتو بکن بعد با دستمال سیبل هاشو پاک کرد و گفت دستت درد نکنه شکوه جان و رفت به اتاقش ……. عمه به من گفت نخواب با هم بریم مدرسه تو نشونم بده تا اگر خوبه که هیچی….. الان خیلی از سال نمونده همون جا بری بهتره …. اگر نه یک فکری بکنم .. گفتم: نه عمه لازم نیست زحمت بکشین مدرسه ی ارم میرم خیلی خوبه.. بابا برای اینکه کنکور قبول بشم منو گذاشته اونجا خوبه نگران نباشین …..
🌸🌼گفت: باشه من باید ببینم …. برو حاضر شو ….تورج گفت مامان منم بیام ببینم مدرسه اش خوبه یا نه ؟… .عمه قاطع گفت : نه خیر برو سر کارت مگه درس نداری ؟…. .تورج رو به من گفت : می دونی من در روز چند بار این جمله رو میشنوم …..( بعد صداشو نازک کرد)مگه درس نداری ؟
ساعتی بعد منو عمه با ماشین رفتیم تا نزدیکی مدرسه اونو نگاه کرد و گفت خوبه … من نفهمیدم عمه از دیوار مدرسه چی رو فهمید که گفت خوبه ….. بعد تو ماشین با صدای بلند که راننده بشنوه گفت خسته نمی شی من کمی خرید دارم…
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#حدیث_روز
💎امام حسن مجتبی (علیه السلام) :
🔸 نعمتهای خداوند یک آزمون است ،
🔹 اگر شکر و حق آن ادا شود برای انسان نعمت ، و اگر ناسپاسی کرد (همان نعمت) برایش عذاب خواهد بود.
📚 بحارالانوار ج75 ص 113
〰♾〰♾〰♾〰♾〰♾
بزرگی میگفت:
اگر کسی برای درخواست کمک برای حل مشکلی پیش تو آمد؛
✋ هرگز نگو:
فلانی هم که هر وقت کاری داشته باشه
فقط ما را میشناسه!
👈 بلکه بگو:
الحمدلله که خدا به من
توفیق برطرف کردن نیازهای مردم را عنایت کرده است.
💎 امام حسین علیهالسلام در این باره میفرمایند:
🔸"برآوردن حاجت و برطرف كردن مشكلات مردم به دست شما از نعمتهای خداوند است نسبت به شما،
🔹بنابراین با منت گذاری و اذیت آنان، جلوی این نعمت ها را نگیرید."
📕 بحار الانوار، ج۷۴، ص۳۸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
👦🏻 👆 #احکام_شرعی #عکسنوشته
#نحوه_محاسبه_سن_بلوغ_پسران
طبق نظر آیت الله خامنه ای
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#هرروزیک_آیه
✨يَسْأَلُكَ النَّاسُ عَنِ السَّاعَةِ
✨قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِنْدَ اللَّهِ
✨وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ
✨تَكُونُ قَرِيبًا ﴿۶۳﴾
✨مردم از تو در باره
✨رستاخيز مى پرسند بگو
✨علم آن فقط نزد خداست
✨و چه مى دانى شايد
✨رستاخيز نزديك باشد (۶۳)
📚سوره مبارکه الأحزاب
✍آیه ۶۳
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh