○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
💥 #فرار_از_جهنم 💥
#قسمت_پنجم :✍ زندگی در خیابان
🌹شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن
🌹اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم … تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … .
🌹با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …
🌹کم کم حرفه ای شدیم … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … .
.🌹من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد … کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .
🌹بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره
✍ادامه دارد....
@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجم✍ میخواهم درس بخوانم
🦋اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم … بی حال افتاده بودم کف خونه … مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت … نعره می کشید و من رو می زد … اصلا یادم نمیاد چی می گفت …
🌷چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت … اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم … دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه … مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود … شرمنده، نظر دخترم عوض شده
🦋چند روز بعد دوباره زنگ زد … من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم … علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه … تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره … بالاخره مادرم کم آورد …
🌷اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت … اون هم عین همیشه عصبانی شد …
– بیخود کردن … چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ … بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی … ادب؟ احترام؟ …
🦋تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم … به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال … .
– یه شرط دارم … باید بزاری برگردم مدرسه
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_ششم✍ داماد طلبه
🌷با شنیدن این جمله چشماش پرید … می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود … اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم … یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم … اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم …
🦋بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم … به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه … از طرفی این جمله اش درست بود … من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم … حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود …
🌷 و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود … با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره … اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ … چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم … .
🦋یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم … و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت … – وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ … ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه است …
🌷 خیلی پسر خوبیه … کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد … وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم … اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد … البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد …
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_پنجم:
❤️مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره..
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد
#ادامه دارد…
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجم✍ #بخش_اول
🌼🌸این حق رویا بود؛ نباید این کارو باهاش می کردی اصلا چرا پولو به تو دادن ؟ همین طور که لبهاش می لرزید گفت : والله اثاث کشی خرج داره مال من تنها که نبوده, خوب گذاشتم رو پول خونه فکر کردم منو رویا نداریم که …. اونم داره تو این خونه غذا می خوره پول تو جیبی می گیره خوب من یک میکانیک ساده ام از کجا می خوام بیارم این مدت خرج اونو بدم تازه بیشترم خرج کردم …..
🌸🌼گفتم دستت درد نکنه پس من آدم نبودم که ازم بپرسی شاید اگر بهم می دادی خودم به فکر این بودم که سر بار تو نباشم ….. ولش کن من خودم همه چیز رو فهمیدم عمو لطفا این قضیه رو روشن کنین که سهم منو بدن من برم زیر نظر شما یک جایی برای خودم بگیرم دیگه بعد از امشب که برادرم دست منو گرفت و زنش منو زد دیگه تو این خونه امنیت ندارم .
🌼🌸هادی پرید وسط… که این چه حرفیه؟ تو خواهر منی …کی ؟ من دست تو رو گرفتم؟ داشتی اون بدبخت رو که اینقدر زحمت تو رو کشیده می کشتی بابا تو دیگه کی هستی ؟ فکر نمی کردم اینقدر بی چشم ورو باشی ….
گفتم ولش کن هادی من نمی خوام با شماها بحث کنم ، می خوام تکلیفم روشن بشه بعد رو کردم به عمو و گفتم : خونه ای که میگن من توش سهم دارم بیاین تماشا کنین ، اتاق من کجاس ؟ و بردمش تو اتاقم خانم خبیری زد تو صورتش و گفت بمیرم الهی …آخه چرا این خونه ی به این بزرگی تو اینجا باشی؟ حالا گیرم که سهم هم نداشته باشی اینجا نم داره فردا روماتیسم می گیری ….
🌸🌼اعظم اومد وسط که تف به روت بیاد ما نگفتیم یک کم موقتی بیا اینجا تا جا بجا بشیم (رو کرد به خانم خبیری ) به خدا این دختر لوس و نُنره … انگار از دماغ فیل افتاده می خواد مظلوم نمایی کنه قرار نیست که تو این اتاق باشه خوب ما بهش گفتیم که تو اتاق های دیگه نیاد؟ فقط اثاث شو گذاشتیم اینجا, بابا تو چه سلیته ای هستی؟ و شروع کرد به دادو هوار زدن که به خدا دیگه خسته شدم چقدر این دختر پر رو و بی حیا رو تحمل کنم؟ آخه هر چیزی حدی داره …
🌼🌸من مونده بودم و می ترسیدم عمو حرف منو باورنکرده باشه ولی زن عمو عصبانی شد که بابا خدا رو خوش نمیاد پولاشو گرفتین این اتاق رو هم بهش دادین لا اقل رفتارتون که می تونه خوب باشه ، این چه طرز برخورده شما دارین جلوی ما بهش توهین می کنین ؟ یک مرتبه اعظم با صدای بلند هوار زد که : به شما چه مربوط نفهمیدم سر پیازی یا ته پیاز ؟ برین خونه تون و به کار فامیلی دخالت نکنین اینا خواهر برادرن امروز همدیگر رو بکشن گوشت همو می خوردن ولی استخون همدیگر رو چال می کنن ، برین لطفا بیشتر از این بال به بالش ندین بچگی کرده شما رو خبر کرده ممنون که اومدین حالا بسلامت ….خودمون یک جوری حلش می کنیم بسلامت ….
🌸🌼عمو گفت نه خیر این خبرا نیست ,, چرا داری شلوغ می کنی ؟ من در مقابل دوستم برای دخترش احساس مسئولیت می کنم چه بخواین و چه نخواین من کنارشم از اینجا جم نمی خورم تا تکلیف اون روشن بشه …….
بعد هادی حالت گریه به خودش گرفت و چشماش پر از اشک شد و گفت : عمو… رویا…. جون و دل منه مگه من می تونم ناراحتی اونو ببینم به خدا به ولای علی اشتباه می کنه من که بد خواهرمو نمی خوام آخه این چه حرفیه شما می زنین …. همه ی این حرفا برای اون اتاقه که اونم بهش گفتم موقتی برو تا جا به بجا بشیم … ( رو کرد به من و گفت ) نگفتم ؟ راستشو بگو نگفتم ؟ …چشم همین امشب ترتیبشو میدم …..اعظم جون برو یک اتاق رو خالی کن ، همین امشب رویا بره توش خیالش راحت بشه …. آخه لوس بازی هم حدی داره ….
🌼🌸اونم قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت : باشه بابا خالی می کنم می خواستم چند روز دیگه بکنم همین امشب می کنم تمومه دیگه ؟…
.خانم خبیری بغض کرده بود و هی با تاسف سرشو تکون می داد …. عمو هادی رو کشید کنار وبا صدای آهسته باهاش حرف زد اونم هی دستشو می گذاشت روی چشمشو می گفت چشم خاطرتون جمع باشه ….. بعد عمو به من گفت با من بیا کارت دارم ….و خودش راه افتاد و خدا حافظی کرد ولی خانمش بدون هیچ حرفی سرشو انداخت پایین و رفت بیرون ….
🌸🌼دنبال عمو رفتم هادی هم اومد عمو بهش گفت میشه هادی جون تنها حرف بزنم ؟ سه نفری رفتیم دم در خانم خبیری داشت گریه می کرد گفت به خدا آدمی مثل اونا ندیدم فکر کنم هادی مثل زنش شده اینجوری نبود خیلی بچه ی خوبی بود بعد عمو گفت : تو راست میگی یک ریگی تو کفش اینا هست من تا از قضیه سر در نیارم ولش نمی کنم اولا که با امضاء یک وکالت تو خونه, اون نمی تونه نه خونه رو بفروشه نه بخره باید محضری باشه و تو دفتر خونه امضاء کرده باشی پس صبر کن من ته و توشو در میارم …..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله دار سرنوشت واقعی}
📝 #رویای_من📝
#قسمت_پنجم #بخش_دوم
🌼🌸نگران نباش اگر دیدی اذیتت کردن فورا به من خبر بده ……
برگشتم تو در حالیکه دو تا دشمن جلوی رو داشتم دیگه همه شمشیر رو از رو بسته بودیم ..
متاسفانه من خیلی ضعیف و آسیب پذیر بودم و نمی تونستم چطوری از عهده ی خودم بر بیام و فکر می کردم همیشه یک نفر باید به من کمک کنه احساس بی پناهی یک بغض برده بود تو گلوی من که داشت خفه ام می کرد ….
🌸🌼هر دو شون تو آشپز خونه بودن …در حالیکه فکر می کردم الان دارن اتاق رو خالی می کنن …. مثل اینکه خبری نبود …. رومو سفت کردم و رفتم تا تکلیف کارو روشن کنم و گفتم : هادی کدوم اتاق مال من باشه ؟ برنگشت منو نگاه کنه گفت : صبر کن ببینم چیکار کنم …. گفتم : الان همین الان بگو می خوام تکلیفم روشن بشه ……. اعظم از کنار من رد شد و یک تنه ی محکم زد به من که تعادلم رو از دست دادم ….. و رفت توی اتاق بغل انباری و شروع کرد با غیض و تر وسایل اونجا رو برمی داشت و پر تاب می کرد وسط خونه باز می رفت و در حالیکه به هن و هن افتاده بود اونا رو میاورد و می ریخت اون وسط و به همین ترتیب اتاق رو خالی کرد…
🌼🌸بعد رفت و نشست وسط اون بلبشویی که راه انداخته بود و شروع کرد به هوار کشیدن که الهی خدا ازت نگذره الهی خدا سزاتو بده الهی به زمین گرم بخوری بی حیا بی چشم رو پست فطرت تف به روت بیاد مرده سگ بی همه چیز ( بعد شروع کرد خودشو زدن ) خدا …خدا ….خدا …وای وای مُردم دیگه خسته شدم ای خدا به دادم برس چه خاکی تو سرم بریزم دیگه از دست این سلیته آرامش ندارم….
🌸🌼منه بدبخت که داشتم زندگیمو می کردم خدایا این چه آفتی بود سرم نازل کردی ؟
هادی رفت جلو و دستشو گرفت و گفت نکن قربونت برم ولش کن این جوری نکن ….فرید ترسیده بود و اونم رفته بود پیشش و گریه می کرد.
از دیدن اون منظره احساس گناه کردم رفتم تو انباری و نشستم .. نمی دونستم چیکار کنم از اون اتاق که دست کمی هم از انباری نداشت بدم اومده بود ..دلم می خواست لج بازی کنم و وسایلم رو ببرم توش از طرفی هم از کارایی که اعظم می کرد می دونستم که نمی زاره آب خوش از گلوم پایین بره …. نشستم رو زمین و کتابامو پهن کردم دورم و همین طور که اشک می ریختم اونا رو بی هدف ورق می زدم ….
🌼🌸نمی دونستم برای فردا چطوری برم مدرسه پول نداشتم و پیاده هم امکان نداشت یکی دو تا کارتون از وسایل مادر و پدرم رو که به دردشون نمی خورد کنار حیاط خلوت گذاشته بودن.
✍ادامه دارد....
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجم✍ بخش سوم
🌼🌸مامانم همیشه خرده پول هاشو جمع می کرد یاد اون افتادم و رفتم سراغش ولی هر چی گشتم به جز یک دو زاری و نصف یک اسکناس یک تومنی چیزی پیدا نکردم …. مونده بودم …. یک لحظه فکر کردم وقتی خوابیدن برم سر جیب هادی و ازش پول بر دارم ولی زود پشیمون شدم و از خودم خجالت کشیدم با خودم گفتم با همین دو زار میرم و به عمو زنگ می زنم و ازش پول قرض می کنم راه دیگه ای نداشتم ….
🌸🌼ولی بازم پشیمون شدم نکنه با حرفایی که اینا بهش زدن فکر کنه من آدم لوسی هستم و می خوام ازش سوء استفاده کنم بالاخره با همون بلا تکلیفی و شکم گرسنه خوابیدم …..
صبح هنوز تازه داشت هوا روشن می شد که رفتم تو آشپز خونه و دو تا تیکه نون بر داشتم و یک کم پنیر روش مالیدم و از همون حیاط خلوت رفتم مدرسه از در خونه که رفتم بیرون اول نون و پنیرم رو خوردم نمی دونستم چه جوری اونا رو قورت بدم می ترسیدم از گرسنگی بلایی سرم بیاد ، حالا می دونستم جز خودم کسی به فکر من نیست و برای زنده بودنم باید تلاش کنم ….
دستمو بردم روی گردنبندم……
🌼🌸اونو مامانم برام خریده بود و خیلی دوستش داشتم سال قبل روز تولدم اونو به من داد ….چند بار با دست کشیدم روش ، باید اونو می فروختم تا کمی پول داشته باشم فکر کردم موقع برگشت از مدرسه این کارو می کنم ….
ساعت آخر زودتر از همه از کلاس دویدم بیرون تا برم و گردنبند رو بفروشم جوری که تا در مدرسه باز شد من جزو اولین نفرات بودم و تا پامو گذاشتم ، بیرون عمو رو دیدم جلوی مدرسه وایساده….
🌸🌼با تعجب گفت : حالا داشتم فکر می کردم چطوری پیدات کنم خوب شد زود اومدی بیا من می رسونمت …کارت دارم .
باهاش رفتم از اینکه اون به یادم بود قوت قلبی گرفته بودم … وقتی نشستم تو ماشین یک ظرف غذا از روی صندلی عقب بر داشت و داد به من گفت اینو خاله ات فرستاده تا خونه میریم بخور خیلی لاغر و زرد شدی دیگه اصلا شکل رویای سابق نیستی .. بخور عمو جون تا ببینم چیکار باید بکنم ….
🌼🌸گفتم:دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدن ؟ عمو ببخشید من الان خونه نمیرم میشه میدون شهناز پیاده ام کنین ؟ پرسید چرا چیکار داری بگو من برات انجام میدم با سادگی گفتم : می خوام گردنبندمو بفروشم پول لازم دارم ….
سری تکون داد و گفت : نمی خواد بفروشی مگه من مُردم بهت میدم ….
گفتم نه نمی تونم قبول کنم الانم اگر برم خونه صبح دوباره پول ندارم بیام مدرسه نمی خوام از هادی بگیرم با هر دو تا شون قهر کردم …..
🌼🌸بادست کوبید رو فرمون و با غیض گفت : من اگر حساب این هادی رو نرسیدم مرد نیستم بدت نیاد خیلی نامرده …. رفته خونه رو فروخته و با همون امضاء تو.. به همه گفته تو بر اثر تصادف فلج شدی هم خونه رو فروخته هم با همین روش پولاتو از بانک گرفته رفتم پی گیری کردم این خونه هم فقط به اسم خودشه اصلا نامی از تو توش نیست ، حالا باید چیکار کنیم نمی دونم من از دیشب دنبال این قضیه بودم حالام فکر می کنم این نقشه ی زنشه که تو رو بیرون کنه … خوب کلا با این وضع تو اونجا رنج می بری باید یک جلسه بزارم و حق تو رو بگیرم….. والله با این جور آدما نمی دونی چیکار کنی از زن سلیته و دیوار شکسته باید ترسید دیدی چه جوری ما رو بیرون کرد و به تو تهمت زد ؟ باید یک فکری بکنم…..
دست و پام از حس رفته بود قدرت حرف زدن نداشتم ….
🌸🌼آهسته گفتم اون اگر می خواست حق منو بده یک کم به من پول تو جیبی می داد که می دونه پیاده میرم مدرسه و بر می گردم اصلا از اول این کارو نمی کرد الان می دونن پای شما در میونه خودشونو آماده کردن ……
عمو گفت : خیال کرده از حلقش می کشم بیرون و می برمت پیش خودم اگه بخوادد نده ، ازش شکایت می کنیم میندازمش زندان چی فکر کرده ؟
گفتم یعنی من هادی رو بندازم زندان ؟ نه من هیچ وقت این کارو نمی کنم بی چاره میشه …. گفت : اگه می خواد بی چاره نشه حق تو رو بده من که دست از سرش بر نمی دارم ….
🌼🌸برای من تیر آخر بود که هادی به قلبم زد اشک می ریختم و دماغمو می گرفتم ، عمو یک کم جلو تر نیگر داشت و گفت صبر کن من خوب تحقیق کنم و راه چاره ای پیدا کنم میام سراغش …… بعد ده تومن پول در آورد داد به من ..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•° ♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجم✍ بخش چهارم
🌼🌸گفتم نمی گیرم به خدا نه ناراحت میشم …. گفت: اگر نگیری من ناراحت میشم این باشه …تا سر برج پول برات بریزن من سپردم تو بانک فقط بدن به خودت ولی توام دفتر و از خودت جدا نکن ، ممکنه ازت بلند کنه والله از اینا هر چی بگی بر میاد .. برو عمو ولی سفارش نکنم هیچی نگو تا من بیام ….و پولو کرد تو کیف من گفتم به شرط اینکه حقوق گرفتم بهتون پس بدم ….
🌸🌼خندیدو گفت : باشه پس بده؛ کاش غیرت تو رو هادی هم داشت …
زنگ زدم چند لحظه بعد اعظم در باز کرد و گفت : زود اومدی ؟ خبری بود ؟ موی دماغ شدی ؟
دلم می خواست چنگ بندازم و چشمای ریز و بد ترکیبشو در بیارم ولی خودمو نگه داشتم اون می دید که من با گریه اومدم خونه ولی بازم دست بردار نبود و داشت منو اذیت می کرد ….
🌼🌸خودمو کنترل کردم و از حیاط خلوت رفتم تو همون اتاق لعنتی … حالا بیشتر غصه ی من برای از دست دادن برادرم بود… آره من اونم از دست داده بودم کسی که با دل و جون دوستش داشتم ، عاشق فرید بودم و برای خودم یک دنیای زیبا ساخته بودم وقتی فرید به من می گفت عمه دلم براش ضعف می رفت ..و حالا همه ی اون چیزی که در ذهنم بود خراب شده بود.
دیگه برادری وجود نداشت نه به خاطر پول چون شاید اگر به خودم می گفت و رو راست باهام بر خورد می کرد حاضر بودم جونم رو براش بدم ولی با این نوع برخوردش فهمیدم که نیت خوبی از اول نداشته و درست بعد ازمرگِ پدر و مادرمون برای همه چیز با نقشه پیش رفته ….
🌸🌼و من اون روز در سوگ برادر نشستم و با صدای بلند گریستم چنان که خودم هم باورم شد که دیگه اونو ندارم ….
دری که انباری و اتاق رو از هم جدا می کرد یک قسمتش شیشه داشت …من تازه کمی آروم شده بودم که احساس کردم کسی از اونجا منو نگاه می کنه از رو تخت اومدم پایین در و نگاه کردم یک مرتبه جا خوردم برادر اعظم بود که داشت اتاق منو می پایید ( حسین برادر اعظم بود ازاون لاتهای بی سر و پا که بابام هیچوقت اجازه نمی داد بیاد خونه ی ما و اگرم جایی اونو می دید بهش محل نمیذاشت قدش بلند بود و موی پر پشتی داشت مثل اعظم چشمهاش ریز و بد ترکیب بود )
🌼🌸داد زدم اینجا چی می خوای ؟ با پر رویی گفت : اومدم تو رو ببینم افتخار میدی در خدمت باشم و در و هول داد که بیاد تو اتاقم پریدم درو گرفتم و گفتم: گمشو عنتر الاغ ……
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_پنجم
🌸سه شنبه بود ساعت هفت عصر بود
و تقریبا کسی تو شرکت نمونده بود و من همچنان داشتم کارامو انجام میدادم که رو یاهو یکی اددم کرد به اسم علی ….
خسته تر از اونی بودم که اکسپت کنم سیستمو بستم و راه افتادم سمت خونه.
چهار شنبه صبح سیستم رو که روشن کردم درخواست رو اکسپت کردم
حدس میزدم خود پرروش باشه .
یک سری سوالای بی ربط کاری پرسیده که من همه رو با بله و نه جواب دادم طوری جواب میدادم که بفهمه حوصلشو ندارم
_ و سوال اخر اسم خودتون رو گذاشتین رو آیدی یاهو؟ از فضولیاش خوشم نمیومد خیلی بد جوابشو دادم قشنگ از پشت سیستم حس کردم معذب شده ولی بحث رو عوض کرد و نوشت
🌸من و شروین تصمیم داریم پنج شنبه بریم سینما گفتم اگر شما هم دوست دارید بیاید ما ساعت دو سر شانزده آذر قرار داریم…. پیش خودم گفتم خب چرا شروین بهم نگفت ؟
اون روز شروین کل ساعت کاری تو چاپخونه و لیتوگرافی درگیر بود حتی واسه ناهار هم نیومد شرکت تا آخر وقت هم ندیدمش سرم به شدت شلوغ بود حتی فرصت آب خوردن نداشتم به کل یادم رفته بود که برنامه پنج شنبه رو و از خودش نپرسیدم. پنج شنبه شد شروین اون روز هم نیومد شرکت ساعت ده باز رو یاهو مسیج اومد….
🌸خانم بداخلاق قرار امروز یادتون نره شروین کارش زیاده گفت که از طرفش بهتون خبر بدم در ضمن دسترسی به نت هم نداره …. اون روزا موبایل رسم نبود پیش خودم گفتم مهم نیست میرم سر شانزده آذر میبینمش سر ساعت دو رسیدم به بلوار کشاورز دیدم خودش وایستاده بدون شروین!!! قبل از اینکه سلام کنم گفتم
_پس شروین کو؟ گفتم که سرش شلوغه امروزم درگیر چاپخونس گفته خودشو به ما میرسونه، میاد… بریم تا دیر نشده
#ادامہ_دارد
🍒#سرنوشت_واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_پنجم
حالا که رامین و روزبه درسشون تموم شده و هر کدوم خونه و یه کمی پس انداز دارن، بهتره کم کم سور و ساط عروسی رو راه بندازیم!
من که از خوشحالی اینکه قرار بود به زودی زندگی مشترکم را با رامین آغاز کنم، خواب و خوراک نداشتم.
خواهرم هم دستکمی از من نداشت. ما از همان بچگی که زن عمو «عروس های گلم» صدایمان می زد، در رویاهایمان خودمان را در کنار همسرانمان تصور می کردیم و خوشبخت بودیم.
روزبه و رامین هم خوشحال بودند از اینکه همسرانشان دخترانی دست پرورده عمو و زن عمویشان هستند و در خوبی و وقار و نجابت شهره دوست و فامیل و آشنا. همه چیز خوب پیش می رفت. همه چیز عالی بود. من و نغمه طی یک جشن با شکوه به عقد نشان کرده هایمان درآمدیم و طبق صلاحدید خانواده هایمان قرار عروسی و آغاز زندگی مشترک ماند برای یکسال بعد از عقد و گذراندن دوران نامزدی. با لذت و شوقی وصف ناپذیر لحظاتمان را می گذراندیم و برای رسیدن روز عروسی ثانیه شماری می کردیم. خرید عروسی، چیدن جهیزیه، انتخاب آرایشگاه، پرو لباس عروسی...
خدایا، چقدر شاد و خوشحال بودیم آن روزها و خبر نداشتیم که این روزگار بی مروت، این سرنوشت بی رحم چه خوابی برایمان دیده است.
نمی دانم چرا درست در همان لحظاتی که خودت را بر فراز قله خوشبختی می بینی، زندگی آن روی سکه را هم نشانت می دهد و تو چنان با سر به قعر بدبختی سقوط می کنی که حتی خودت را هم از یاد می بری...!
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 سرگذشت آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصلهاینیست... 🍒
👈 #قسمت_پنجم
برادرم باشگاه بود همه عموهام آمدن گفت که فردا شب همه اینجا جمع میشیم و باید غرور احسان رو بشکنیم و کسی حق نداره پشتشو بگیره وقتی عموهام رفتن مادرم به پدرم گفت که این کار درست نیست نباید اینکارو بکنید ازت دور میشه و دیگه نمیتونی باهاش صمیمی بشی...
پدرم گفت تو پشت منی یا اون مادرم گفت خودتم میدونی که من همیشه پشتت بودم و هستم ولی اون بچته نباید این طوری باهاش رفتار کنی الان تو سن حساسی هست نباید به چیزی غیر از خانواده وابسته بشه اگر شما این کارو بکنید میره دوستای غیر از شما پیدا میکنه...
پدرم گفت نه اینطوری که من میگم براش بهتره فردا شب قبل اینکه بیان مادرم به برادرم گفت برو خونه دایت برادرم گفت حوصله ندارم برم ، ولی مادرم خیلی اسرار کرد که خونه نباشه ولی هر کاری کرد برادرم نرفت همه اومدن تمام عموهام...
با پدرم شیش برادر بودن همه اومده بودن و عموی کوچکم پاش شکسته بود و همیشه اون مجلس رو گرم میکرد پسر عموهام با برادرم یه گوشه نشسته بودن ولی کسی با برادرم حرف نمیزد.....
یکی از دختر عموم هام گفت ریشش رو ببینید چقدر کثیفه هزارتا جانور توش هست...
برادرم گفت توی جانور توش نیستی بسمه پدرم گفت مودب باش...
گفت پدر چرا به من میگی اون داره بهم بی حرمتی میکنه ، اولین باری بود که پدرم تو جمع از برادرم ناراحت شد عموی کوچکم گفت ولش کنید از وقتی که ریش گذاشته بی ادب شده مادرم به برادرم اشاره کرد که چیزه نگه...
بعد عموی کوچکم گفت امشب یه مسابقه میزاریم دو تیم درست میکنیم همه گفتن باشه کی با کی باشه؟
برادرم گفت من با فرهاد پسر عموم ، با برادرم خیلی صمیمی بودن عموم گفت نخیر تو کی هستی میخوای یار برداری؟ اصلا ببینم کسی هست که بخواد با این ریشی هم تیم بشه همه گفتن نه بابا عموم گفت همه یه طرف احسان تو هم برو اون وری برادرم تنها بود...
عموم گفت باید این طوری کشتی بگیری وگرنه بگو که ترسیدم برو مثل ترسوها بشین یه گوشه به بقیه نگاه کن...
احسان گفت من زن نیستم حالا بهتون ثابت میکنم که کی زنه...
ولی روبروش هفت پسر عموم بودن برادرمم تنها.. باید با همه شون کشتی میگرفت از یه طرف تا حالا نشده بود کسی پشت برادرمو زمین بزنه و چند بار پشت همشو نو زمین زده بود ولی این بار هفت نفر بودن....
عموی کوچکم پاش شکسته بود و باید با عصا راه میرفت
قبلا ها پدرم و عموی بزرگم همه جا پوزشو میدادن که کسی نیست با احسان ما کشتی بگیره کشتی اول گرفته شد همه توی هال بودیم فقط پسر عموهامو تشویق میکردن منو شادی( یکی از دختر عموهام) یه گوشه نشسته بودیم تماشا میکردیم....
کشتی رو شروع کردن اولی دومی و سومی رو هم برد دیگه آنقدر خسته شده بود که نمیتوانست رو پاش وایسه، همه بهش تیکه مینداختن به هرسوی که نگاه میکرد کسی پشتش رو نمیگرفت همه مسخرش میکردن به عموم نگاه کرد عموم روشو برگرداند به پدرم و مادرم ولی کسی نبود انگار بیکس بود طوری پسر عموهامو تشویق میکردند که براشون سوت میزدن
همه با برادرم دشمن شده بودن به منو شادی نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت کمکم کن که عزتم خورد نشه که غرورم رو نگه دارم ولی کاری از ما بر نمیومد... عموی کوچکم همش میگفت ترسیده برادرم درست وسط هال نشسته بود باور کنید نمیتوانست بلند بشه همه مسخرش میکردن به زور بلند شد با چهارمی کشتی گرفت به زور به زمینش زد طوری خسته شده بود که صدای نفسش رو همه میشنیدن مادرم طاقت نیاورد رفت تو اتاق منم رفتم گفتم مادر چرا چیزی نمیگی مگه پسرت نیست مگه از تنت بیرون نیامده مگه تو مادرش نیستی...؟!؟
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
📚 #داستانعاشقانهواقعی
❤️ #دومدافع ❤️
#قسمت_پنجم
دراتاق به صدا در اومد...
مامان بود...
اسماء جان
ساعت ونگاه کردم اصلاحواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلندشدم و درو اتاق وبازکردم
جانم مامان
حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید
ازجاش بلند شد وخجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون
ایـن وگفت و ازاتاق رفت بیرون
ب مامان یه نگاهے کردم وتودلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود؟
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء؟
هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود
نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن
اخمے کردم وگفتم واااااا مامان من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تابدرقشون کنیم
مادرسجادے صورتمو بوسید وگفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسرمارو؟
باتعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسیدحاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بارهمو ببینن حرف بزنـن بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرارشد ک ما بهشون خبربدیم که دفہ ے بعد کے بیان
بعداز رفتنشون نفس راحتے کشیدم ورفتم سمت اتاق که بوے گل یاس واحساس کردم
نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز تزئین شده بود عجب سلیقہ اے
من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختے بود انقدخستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم وخوابیدم
صب که داشتم میرفتم دانشگاه
خداخدا میکردم امروز کلاسے که باهم داشتیم کنسل بشہ یااینکہ نیادنمیتونستم باهاش رو در رو بشم
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم
خانم محمدی....
سرمو برگردوندم
ازم فاصلہ داشت دویدطرفم🏃
نفس راحتے کشید. سرشو انداخت پاییـݧ و گفت
سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر
موقعے ک باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم
_سلام صبح شما هم بخیر
ایـݧ وگفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم
صدام کردببخشید خانم محمدے صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی )پسر پرشرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اماهر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون وحاضر جواب اما درکل پسر خوبے بود
رو کردسمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر
سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت
خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم
اوݧ ازمراسم خواستگارے دیشب ک تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان
داشتم زیرلب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غرمیکنے مث پیر زنها
اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام بیابریم بابا کلاسموݧ دیر شد
خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بود زشت بود ؟
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری ب ایـݧ فک. تازه اول جوونیتہ
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد
تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده.
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....
◀️ ادامــــہ دارد...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
این داستان واقعی است:
#آخرین_بازدید
#قسمت_پنجم
با بازشدن در ،معمای جنازه ی سوخته حل شد.درد مشترکی از چشمان پر از درد و خون من و عموی صادق ،میبارید.هردو در سکوتی مطلق همراه مامور به آگاهی برگشتیم .با آمدن فریبا و علی اقا و عسل،یهو جا خوردم.برادرم کاظم همراهشان بود،با اشاره ابرو بهم فهماند که هیچکدام اطلاعی ندارند.خواهرم همش داد میزد و التماس میکرد که از صادقش خبری شده یانه.
فریبا و علی آقا طاقتشون طاق شده بود و منتظر خبری از صادق بودند.و من توان بازگویی حقیقت رو نداشتم .من و عموی صادق این دست و اون دست میکردیم که با چه مقدمه ای بگیم که مامور آگاهی خیلی خونسرد و بی مقدمه گفت:
خانم برمکی جنازه ای کاملا سوخته توسط یک چوپان پیدا شده که با بررسی شواهد و وسایلی که همراه جنازه بود متوجه شدیم که جنازه پسر گمشده شماست!😢
من و داداش کاظم و عموی صادق درجا خوشکمون زد و هاج و واج بهم نگاه میکردیم!
علی آقا درجا با شنیدن خبر از هوش رفت و برزمین افتاد و اما فریبا مانند دیوانه ها یه دقیقه میخندید،یه لحظه موهاش میکشید و فریاد میزد،با تمام توانش فریاد میزد و پسرش رو میخواست.
هر جور شده آرامش کردیم ،اما چه آرامی😔
قبل از اینکه ما کلید رو امتحان کنیم و بفهمیم کلیدها متعلق به صادقه ،مامورا حسابی از فریبا و علی آقا پرس و جو کرده بودن!
هر جور شده همراه داداش کاظم و عمو عسل و علی آقا و فریبا را سوار ماشین کردیم و به سوی خانه رفتیم..
اما حال و روز فریبا خانم از زبان خودش:
وقتی مامور خیلی خونسرد،مرگ صادق را اطلاع داد،دنیا رو سرم خراب شد.تمام طول مسیر تا خانه را فریاد زدم.
مادر شوهرم روی پله ها ایستاده بود،فریاد زدم مامان امنه بیاااااا بیااااا ببین نوه مهربونت کجاست؟
بیا و ببین چرا چهار روزه بهت سر نزده!
(باتمام وجودم فریاد زدم)صادقت رو کشتن مامان آمنه...اونم چه کشتنی!آتیشش زدن!داعشی ها پسرم رو کشتن.با شنیدن حرفهام و داد و فریادم،مادر شوهرم از هوش رفت و از پله ها افتاد پایین!
عجب روز سختی بود،قیامت بود،قیامت!
الهی هیچکس همچین روزی رو نبینه!
یهو در میان دادو فریادم به خاطرم اومد که من که جنازه پسرم رو ندیدم،از جا پریدم و رفتم توی کوچه!
برادرم و برادرشوهرم دورم گرفتن و با گریه گفتن: کجا میری ؟؟
گفتم من باید پسرم رو ببینم!
اولش ممانعت کردند و گفتند که دیدن جنازه سوخته صادق برات خوب نیست!
گفتم اگه نذارین برم خودمو همینجا اتیش میزنم،بناچار منو بردند سردخانه برای دیدن جنازه!
وقتی رفتیم بطرف سردخانه،با اشکها و فریادهایم تمام بخشها در انجا جمع شدند و برای دل پردردم اهسته اشک میریختند.
وارد سردخانه شدم.قدمهایم یخ بسته بودند،جنازه در چند قدمیم بود،نفسم درسینه حبس شده بود و بالا نمیومد،از ان زن شجاع که همیشه صادق بهش افتخار میکرد و میگفت: قربون مادر خودم که زیباترین و شجاع ترین زن دنیاست...از آن زن که مایه غرور پسرم و دخترم بود پیرزنی شکسته با کمری خمیده مونده بود که توان برداشتن دوقدم تا جنازه فرزندش را نداشت.
انگار به یکباره پیر شدم،نابود شدم و شکستم.علی دستم را گرفت و ملحفه سفید را از روی صادق کشید.از دیدن جنازه سوخته هردو شوکه شدیم و یکباره با تمام وجودم جیغ کشیدم که از صدای ناله و فریادم گوش فلک کر شد..این صادق من بود؟صادق من دو متر و دوسانت قدش بود،از چشمان عسلی و ابروان کمند و کشیده اش جز اسکلتی سیاه و دود گرفته و سوخته نمانده بود،یک لحظه قلبم از تپیدن ایستاد. درمیان گریه،به شوهرم گفتم ،علی جان،دسته کلید که دلیل نمیشه بگیم جنازه صادقه. یادته صادق تصادف کرد و پلاتین توی پای راستش گذاشتن؟
مانند کسی که دنبال گنجه رفتم سمت پای راستش،وقتی با دقت لای استخوان را نگاه کردیم پلاتین را دیدیم😔و اخرین امیدم برای اینکه صادق زنده باشد،ناامید شد.به هق هق افتادم و صدایم درنمیومد رفتم سمت پاهایش و لبانم را بر پاهای سوخته اش خزاندم و یک دل سیر پاهایش رابوسیدم.اطرافیان همه از دیدن من و جنازه پسرم اشک میریختند،ساعتی را با صادقم گذراندم ،سپس بزور مرا ازش جدا کردند و به سمت خانه بردند....من همانجا،در سردخانه ای که جنازه سیاه وسوخته پسرم را دیدم روح و جانم را جاگذاشتم.مانند کسی که فقط جسمش زنده ست و هیچ احساسی ندارد به این طرف و آنطرف میبردنم ...
معمای جنازه سوخته و پسر گمشده من که حل شد،همه از خود یک سوال میپرسیدند؟قاتل بیرحم و سنگدل صادق کی بود؟
از پرس و جوهایی که ازمن کرده بودند اولین نفری که احضار کردند دوست صمیمی دوران بچگی صادق_دانیال_ بود.پس او را به آگاهی برای باز جویی فراخواندند تا بلکه در لابلای حرفهایش سرنخی بیابندتا به حل معما کمک کند ،هر چه باشد او دوست گرمابه و گلستان صادق بود و از همه رازهای صادق خبر داشت.
ادامه دارد...