eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
26هزار دنبال‌کننده
34.4هزار عکس
19.7هزار ویدیو
226 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
36.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشقی رسم قشنگَ صبح است ڪه سر صبح برایت چای و لبخند و سلام آوردم من سر ذوق همین عشق چنین بیدارم "سلام صبح زیبای شنبه تون بخیر"☕️ 👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
36.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشقی رسم قشنگَ صبح است ڪه سر صبح برایت چای و لبخند و سلام آوردم من سر ذوق همین عشق چنین بیدارم "سلام صبح زیبای شنبه تون بخیر"☕️🍰🍩🍵 👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
خوردن شوید، 🌿 یرقان (زردی پوست)، امراض بلغمی، سکسکه، ضعف معده، جگر و طحال را رفع می‌کند. 👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 « دختر جوان صدایش را بالاتر برد و گفت: »چرا چرت و پرت می گی؟ این خانم غلط کرده با تو. باباجان، این تراول مال خودمه. داشتم از جیبم می زاشتم تو مانتوم که این خانم دید و گیر داد. بعدش به ما گفت :میگم نکنه شما با هم هم دست هستین و تو جاهای شلوغ از این »سیابازی« ها در میارین؟! « از هیچ کس صدا در نمی آمد؛ نه مردها و نه زن ها! برایم جالب بود که همه، همچون کسانی که به سینما می روند مشغول تماشای مابودند البته حق هم داشتند چون هیچ کس نمی خواهد در این دوره و زمانه برای خودش گرفتاری درست کند! دختر جوان داد و فریاد راه انداخته بود. اتوبوس در ترافیک سنگین دور میدان آزادی و نزدیک به ایستگاه پایانی گیر کرده بود. از جایم بلند شدم و در گوش دختر جوان زمزمه کردم: »من دیدم که تو کیف این زن رو زدی. اصلا اون لحظه دوربین گوشی م روشن بود و داشت فیلمبرداری می کرد. حالا که داری پررو بازی درمیاری تو ایستگاه آخر با هم پیاده می شیم و کشون کشون میبرمت کلانتری. اونجا معلوم می شه که این پول دزدی مال توئه یا نه؟! « از خودم بابت بلوفی که زده بودم خوشم آمد چون ترفندم جواب داد. دختر جوان چند ثانیه ایی نگاهم کرد و سپس در حالیکه تراول را از کیفش در می آورد به آرامی گفت: »رفتیم پائین نشونت می دم!« و بعد خطاب به زن جوان گفت: »این پول مال شماست. پول من تو کیفم بوده! « زن جوان با خوشحالی پول راگرفت و تشکر کرد. مسافران هم که تا به این لحظه نظاره گر بودند، با ختم بخیر شدن غائله، چشم از ما برداشتند و البته پیدا بود که هنوز با بغل دستی و یا همراهشان درباره ما حرف می زدند. صدایشان را گاهی می شنیدم که می گفتند: »عجب آدمایی پیدا می شن!« در این میان دختر جوان با غیظ نگاهم می کرد. نه اینکه از تهدیدش ترسیده باشم نه، اما حوصله جار و جنجال نداشتم. این شد که وقتی اتوبوس در ایستگاه آخر- پایانه آزادی- توقف کرد و در باز شد، فوری از بین مسافران گذشتم و از اتوبوس بیرون آمدم اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دستانی نیرومند با تمام توان ضربه ایی به کتفم زد.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 @jomalate10rishteri @shamimerezvan 👈 حالم سرجایش که آمد از زن میان سال تشکر کردمو بی اعتنا به دختر جوان به راهم ادامه دادم که ناگهان صدای دختر جوان را از پشت سرم شنیدم: »اگه تو هم جای من بودی مجبور می شدی دنیا و آخرتت رو به پنجاه هزار تومن که سهله حتی به هزار تومن هم بفروشی. ازمن به تو نصیحت، بی اونکه از درون کسی خبر داشته باشی درباره ش قضاوت نکن خانم! « این بار من با شنیدن حرف های دخترجوان سرجایم خشکم زد. به سمتش برگشتم. دلم می خواست بدانم چه چیز او را به دزدی مجبور کرده. آرام گفتم: »اگه بخوای می تونیم بریم یه جایی بشینیم و باهم حرف بزنیم! « این را گفتم و در دل دعا کردم که دختر جوان درخواستم را قبول کند... و خوشبختانه با چهره ای که کاملا مظلوم شده بود قبول کرد... وباهم‌رفتیم پارکی تو اون نزدیکی ها نشستیم وبعد برام تعریف کرد.... پانزده سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. زندگی مان بد نبود. پدرم کارمند شرکت نفت بود و از نظر مالی دست مان به دهانمان می رسید. نمی دانم چه شد که اخلاق و رفتار پدر کلا عوض شد. مدام به مادر گیر می داد و گاهی او را کتک می زد. پدر می گفت:»فکر می کنی الاغم و متوجه نمی شم با مرد همسایه طبقه بالایی که زن و بچه نداره و تنها زندگی می کنه ارتباط داری؟ فکر می کنی نمی فهمم که داری به من خیانت می کنی؟! « دلم برای مادرم می سوخت. از پدر کتک می خورد و گریه کنان می گفت: »اشتباه می کنی مرد! خیانت کدومه؟ تو خیالاتی شدی. من عاشق تو ودخترمون هستم. زندگی مشترک مون رو دوست دارم! « پدراینگونه مواقع کمی آرام می شد. چند روزی زندگی مان رنگ مهر و محبت به خود می گرفت و بعد دوباره همه چیز از نو آغاز می شد...... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 « زندگی مان بعد از آن ماجرا به یک جهنم واقعی تبدیل شد. پدر فوری خانه دیگری اجاره کرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم. پدرم از مادرش-مادربزرگم- که تنها زندگی می کرد خواست به خانه ما بیاید تا در نبودش مراقب مادر باشد. مادر که این کنترل و مراقبت را توهینی به خود می دانست، در نبود پدر بی اعتنا به مادربزرگ هر روز چند ساعتی از خانه بیرون می رفت. به محض اینکه پدر از سفر بازمی گشت، مادربزرگ گزارش کارهای مادر را به او می داد و اینجور مواقع بود که پدر همچون یک پلنگ زخمی به جان مادر می افتاد و سیاه و کبودش می کرد! خاطره آن روزها هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود. گوشه ایی می ایستادم و در حالیکه همچون بید می لرزیدم ملتمسانه از پدر می خواستم دیگر مادرم را کتک نزند! 😔زندگی ما دیگر روی آرامش ندید.😔 مادر درخواست طلاق داد و به خانه برادرش رفت. پدر هم وقتی دید به هیچ طریقی نمی تواند مادر را سرخانه و زندگی اش بازگرداند، او را طلاق داد و در عوض بین دوست و فامیل و آشنا جار زد که: »این زن بی حیا به خاطر اینکه عاشق یکی دیگه شده بود از من طلاق گرفت!« با شایعه ایی که پدر انداخت، همه فامیل حتی اعضای خانواده مادر که پدر را مردی تمام و کمال می دانستند و حرفش را قبول داشتند مادرم را طرد کردند و او مجبور شد به عموی بزرگش پناه ببرد. پدر دیگر آبرویی برایش نگذاشته بود. من آنروزها دختر نوجوانی بودم و دلم می خواست با مادرم زندگی کنم اما او می گفت: »دخترم، می بینی که من خودم هم سربار یکی دیگه ام. با این وضعیت اگه پیش پدرت باشی بهتره😔! « هفته ایی یکبار، علیرغم مخالفت های پدر به دیدن مادر می رفتم و درآغوشش اشک می ریختم. جدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم. آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 جدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم. آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم. پنج شش ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادر قصد ازدواج دارد. او می گفت: »من یه زن جوون و زیبا هستم. درست نیست تنها بمونم. باید یه حامی و سایه سرداشته باشم. از دولتی سر پدرت کلی و حرف و حدیث پشت سرمه. به خاطر دروغ هایی که اون مردک روانی بین دوست و آشنا پشتم من انداخته، دیگه نمی تونم از خونه بیام بیرون و سرم رو بلند کنم. فقط ازدواج می تونه منو از این وضع نجات بده! «هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه به کسی حتی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش! دلم می خواست بازهم مثل قبل به خانه مادر بروم و او را ببینم. اصلا شاید شوهرش قبول می کرد که من هم با آنها زندگی کنم. مادر اما چیز دیگری می گفت. ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود. مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده اما او گفته به هیچ عنوان دوست ندارد من به خانه شان رفت و آمد کنم. آن روزها دلم خیلی گرفته بود. مدام گریه می کردم. گاهی تلفنی با مادرم صحبت می کردم و هفته ایی یکبار همدیگر را در پارک می دیدیم. هر چقدر من گرفته و غمگین بودم مادرم در عوض خوشحال و بشاش بود. معلوم بود از زندگی اش راضی ست. پدرم که خبر ازدواج مادر و از طرفی حال و احوال من حسابی او را بهم ریخته بود، می گفت: »ارزش نداره که تو به خاطر همچین مادری به این حال و روز بیفتی. اون اگه واقعا دوستت داشت هیچ وقت تو و زندگی ش رو رها نمی کرد. بهت ثابت می کنم که مادرت لیاقت اشک های تو رو نداره. بهت ثابت می کنم که اون تو و من و زندگی مون رو فروخت تا به مرد دیگه یی که دوستش داشت برسه، همون همسایه طبقه بالایی! « جفنگیات پدر، حالم رابهم می زد. روزها به همین شکل تلخ میگذشت تا اینکه پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت:....... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: »زود باش آماده شو. می خوام ببرمت جایی تا از نزدیک و با چشمای خودت واقعیت رو ببینی! « نمی دانستم پدر چه در سر دارد. »سمانه«، دوست صمیمی مادرم که هنوز با هم رابطه داشتند هم همراهمان بود. پدر ما را به شمال شهر برد. روبروی یک خانه شیک و مجلل پیاده شدیم. سمانه زنگ در را به صدا درآورد. دقایقی بعد مادرم در آستانه در ظاهر شد. او از دیدن من و پدر از تعجب خشکش زد. حسابی گیج شده بودم و نمی دانستم چه خبر است. پدر بی آنکه منتظر تعارف باشد، داخل شد وخطاب به من گفت: »بیا تو تا خودت شوهر مادرت رو ببینی! « آنجا بود که همسر مادرم را دیدم 💥همان مرد همسایه!😱 دنیا داشت رو سرم خراب میشد پدر پوزخندی زد و گفت: » حالا باورت شد که من حرف مفت نمی زدم؟ این دو تا از همون موقع با هم درارتباط بودن. پدرم با بغض گفت از همون زمانی که مادرت قسم می خورد که عاشق من و تو زندگی مونه. می دونستم هر چی بهت بگم باور نمی کنی. واسه همین هم از دوست مادرت خواهش کردم همراهمون بیاد چون اگه مادرت از پشت مانتیور کوچیک آیفون هر کسی جز دوستش رو می دید، از ترس اینکه مبادا کسی شوهرش رو ببینه در رو باز نمیکرد! « بغض راه گلوی پدر را سد کرد. دیگر نتوانست چیزی بگوید و با چشمانی پر از اشک فوری از آن خانه بیرون رفت. مادر همچنان قسم می خورد که با او قبل از ازدواج رابطه ایی نداشته و ازدواج شان کاملا اتفاقی بوده! شما اگر جای من بودید چنین اتفاقی را باور می کردید؟ آن لحظات که مادر سعی می کرد خودش را نزدم تبرئه کند، احساس بدی داشتم. حس می کردم حسابی باخته ام، همه چیز را باخته ام!... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند اما رفته رفته او هم چهره واقعی اش رانشان داد. یکبار که با هم بحث می کردیم گفت: »من به خاطر اینکه خودم رو تو دل پدرت جا کنم، حاضر شدم با اون کارم رابطه م رو با بهترین دوستم مادرت بهم بزنم! « سمانه نمی خواست من با آنها زندگی کنم. مدام به پدرم می گفت: »چرا دخترت باید با ما زندگی کنه؟ چرا نمیره پیش اون مادر خیانت کارش؟ من یه زنم، می خوام بچه داربشم اما تا وقتی دخترت پیش ما باشه تو به بچه من محبت نمی کنی! « طرز فکر سمانه واقعا خنده دار بود. هرچند پدر بارها او را قانع کرده بود که در صورت بچه دارشدنشان چنان مسئله ایی پیش نخواهد آمد اما سمانه دست بردار نبود. البته من هم دختربی زبان و تو سری خوری نبودم و چندین بار با سمانه دعوا کردم و کارمان به کتک کاری کشید! پدرم هم در این میان هاج و واج مانده بود و نمی دانست از کداممان طرفداری کند! سمانه که باردار شد، حساسیت هایش بیشتر شد. دیگر روزی نبود که در خانه جنگ اعصاب نداشته باشیم. پدرم هم که نمی توانست آن وضعیت را تحمل و یا از سمانه و فرزندش بگذرد مرا نزد مادربزرگم فرستاد! روزهای بیچارگی ام از همان زمان آغازشد، دیگر مدرسه نرفتم و از طرفی تحمل ماندن در خانه و بداخلاقی ها و غرزدن های مادربزرگم را نداشتم. مادربزرگم می گفت: »هر کدومشون رفتن پی زندگی شون و تو رو خراب کردن سر من بدبخت! بابات هر ماه یه گونی برنج و دو سه تا مرغ میاره می ندازه سر من که مثلا بگه آره، من خرج دخترم رو میدم. دیگه نمی دونه که یه دختر جوون مراقبت می خواد اونم دختر همچین مادری رو که باید چهار چشمی مراقبش باشی!. « نیش و کنایه های مادربزرگ دلم را می سوزاند اما حق با او بود. پدر و مادرم بی توجه به نیازها و احساسات و شخصیت من که دوران مهم و حساسی را طی می کردم، هر کدام رفتند پی راهی که دلشان نشان شان داده بود! خب، در این شرایط کاملا واضح بود که چه بر سرم خواهدآمد. برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم. همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم😔..... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم. همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم. فرزان پسری بود که یک روز وقتی که درخانه با سمانه بحثم شد ، وازخانه بیرون زدم،باهاش آشنا شدم،تنها کسی بود که وقتی درتنهای وکم محبتی های خانواده باهاش صحبت میکردم آرام میشدم. وبعداز رفتن به خانه مادر بزرگم‌ واون رفتارهاش باهام،تنها کسی که به دردل هایم گوش می داد فرزان بود درواقع فرزان تنهاامید زندگیم بود. فرزان دورنمای یک زندگی شیرین و افسانه ایی را برایم ترسیم کرده بود. اون روز وقتی که‌ با پیشنهاد او از خانه فرار کردم. رفتم پیشش گفتم ، خوب حالا چکار کنیم،کجا بریم ،من با پیشنهاد تو‌از خونه اومدم بیرون گفت میریم‌پیش من. گفتم تو مگه تو هم خونه داری گفت: اره خونه مجردی با چندتا از دوستام گرفتیم،اول قبول نکردم ولی چاره ای نداشتم. با او به خانه مجردی اش رفتم و زندگی جدیدی را در کنار او و دو دختر و پسر دیگر که از دوستانش بودند آغاز کردم. اوائل همه چیز خوب بود. و راضی بودم شایدم بیشتر بخاطر وضعیت بدی که در خانه مادر بزرگم داشتم به اینجا میگم خوب. فرزان از مهر و محبت کردن بهم از هیچ‌کاری دریغ نمی کرد و خودش را عاشق دلخسته نشان می داد. وقرار شد باهم ازدواج کنیم و وقتی که از خانواده ش سوال میکردم می گفت: خارج از کشور هستن.. منتظر است خانواده اش از سفر خارج بازگردند تا با هم ازدواج کنیم. من هم باورش برام سخت بود ولی چاره ای نداشتم. آن روزها از خوشحالی سر به آسمان می سائیدم وباورم نمی شد که بعد از این همه بدبختی و بی مهری حالا کم‌کم داره همه چی بر وفق مرادم میشه وبوی خوشبختی رو حس می کنم. اما وقتی بعد از پنج ماه زندگی در خانه فرزان، یک روز حرف هایش را با کسی که پشت خط بود شنیدم، ناگهان از آسمان به زمین سقوط کردم!.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 می دونی صبا، اعتراف می کنم فرار از خونه نه تنها مشکلم رو حل نکرد، بلکه زندگی و آینده م رو تباه کرد. الان سه ساله که سرگردونم و با دختر فراریای دیگه زندگی می کنم. ما یه گروه تشکیل دادیم که برای گذران زندگی دست به هر خلافی می زنیم. رئیس مون»اسمال تیغ زن« که دوست نداره کسی رو حرفش حرف بزنه، همون روزای اول بهم گفت: »اگه می خوای تو گروه باشی باید کار کنی. ما پول مفت به کسی نمی دیم!« خب، به ناچار قبول کردم چون در غیر اینصورت باید گوشه خیابون می خوابیدم. ما، دخترایی که تو گروه اسمال تیغ زن هستیم هم سیگار و مواد می کشیم و هم مشروب می خوریم.😔 سرراه مردا سبز می شیم و اونا رو فریب می دیم و تیغ شون می زنیم. البته من ترجیح می دم برای تامین مخارج موادم تو جاهای شلوغ کیف و جیب مردم رو خالی کنم. به نظرم این کار شرافتمندانه تر از تن فروشیه...😔 من حالا دیگه تبدیل به یه موجود خلافکار و بی خاصیت شدم. نمی دونم کی رو مقصر بدونم پدرم یا مادرم رو؟ تو این سه سال انقدر رنگ عوض کردم که دیگه حتی خودم رو هم نمی شناسم...😢 درون خیلی از ما آدم ها با بیرون مان تفاوت زیادی دارد. همیشه خوشحال بودم و افتخار می کردم به اینکه سینه ام صندوقچه اسرار انسان های دردمند است اما حال از تعهد سنگینی که این مسئولیت به همراه دارد، خیلی می ترسم. تا به امروز با دختران فراری زیادی همکلام و همصحبت بودم، به درونشان راه یافته ام اما جز همدلی هیچ کار دیگری نتوانستم برایشان انجام بدهم... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍒 :براساس سرگذشت دختری بنام 👈 "🍒 👈 از پشت میله های سرد زندان سرگذشت زندگی ام را برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید بادنیایی هراس و ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. حکمم اعدام است؛ جرمم هم قتل! هر کس مرا می بیند اصلا باور نمی کند که قاتل باشم! راستش خودم هم باور نمی کنم. گاهی با خودم می گویم ای کاش همه این اتفاقات در خواب افتاده باشد و من نیمه های شب هراسان از این کابوس رهایی پیدا کنم و در آغوش مادرم آرام بگیرم اما خب، صد افسوس که همه چیز در عالم واقعیت رخ داده! آری، من دختری هفده ساله هستم که دستانم به خون آغشته است. سرگذشتم را برایتان مفصل خواهم نوشت اما قبل از آن می خواهم چند کلمه ایی با دختران همسن و سال خودم صحبت کنم؛ آنهایی که تصور می کنند »دیگه تو این دوره و زمونه داشتن دوست پسر کاملا عادیه و هیچ ایرادی نداره! 👈« و یا آنهایی که می گویند »کی گفته سریال های ماهواره بدآموزی داره؟ « آری، من سرگذشتم را برایتان می نویسم تا بخوانید و عبرت بگیرید هرچند ما جوانها عادت داریم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم اما باور کنید گاهی این تجربه کردن ها به بهای تباه شدن زندگی مان تمام می شود. پس داستان زندگی ام را بخوانید و راهی که من رفته ام را نروید که آخر و عاقبتش نیستی و نابودی ست! امروز نزدیک بود از خجالت تو مدرسه سکته کنم. وقتی مدیرتون کارنامه ت رو داد دستم با تشر بهش گفتم حتما اشتباه شده چون محاله »فهیمه« سه تا تجدید اورده باشه اما مدیرتون تو جوابم پوزخندی زد و گفت زیاد هم مطمئن نباشین خانم! دختر شما از اول سال تحصیلی سرو گوشش می جنبه و ایراد از شماست که به وضعیت درس و مدرسه ش بی توجه بودین! نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید! مادر میگفت هر بار که بهت می گفتم فهیمه از مدرسه چه خبر؟ می گفتی هیچی مامان! همه چیز روبه راهه، دارم حسابی درس می خونم تا مثل همیشه شاگرد ممتاز بشم. می رفتی تو اتاق وکتابت جلوی صورتت میگرفتی. من بدبخت هم هر ساعت برات آبمیوه می اوردم و می گفتم بذار دخترم تقویت بشه. دیگه چه می دونستم خانم داره برامون فیلم بازی می کنه!..... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆