#پارت_117
#به_همین_سادگی
***
عطیه مشکوک چشمهاش رو ریز کرد.
-گریه کردی؟ باز با امیرعلی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بیحوصله گفتم:
-بیخیال عطیه، مهلت جواب دادن هم بده.
یک تای ابروش رو داد بالا.
-خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم.
-هیچی.
-آره قیافهت داد میزنه چیزی نیست. امیرعلی کجاست؟ میرم از اون بپرسم.
-جون محیا بیخیال شو.
بالاخره رضایت داد و اومد توی اتاق.
- از زیر دست مامان بابا و جواب پس دادن فرار کردی، به من نمیتونی دروغ بگی.
سرگیجه داشتم، چشمهام رو روی هم فشار دادم. هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به
حال و روزم شک نکنن؛ ولی عطیه تیز بود.
-چی شده محیا؟
با صدای امیر علی نیم خیز شدم.
-هیچی.
عطیه مشکوک پرسید.
-چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده، نکنه دخترداییم رو دعوا کرده باشی؟!
امیرعلی خندید ولی خوب میدونستم خندهش مصنوعیه؛ چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه.
-اذیتش نکن بیحوصلهست.
-اونوقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم:
-اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه.
هی بلندی گفت، چشمهاش گرد شد و داد زد:
-دیوونه شدی؟
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد