#پارت_148
#به_همین_سادگی
ذوق کردم از تعریفش هر چند ساده.
بچگانه گفتم:
-باشه فقط اینکه خیلی کوچیکه.
لبخند محوی رو صورتش بود.
-عیبی نداره، من میخوام کیک تولدم رو به همه نشون بدم، یه تیکهی کوچیک هم کافیه.
چشمکی بعد از صحبتش حواله من کرد و من چهقدر دلم میخواست دوباره بپرم بغلش و این بار داد بزنم عاشقتم
امیرعلی، آخه اون بود که وسط تولد کوچیک و مثلا غافلگیرکنندهم با محبتهایی که بین جملهها پیچیده شده بود؛
غافلگیرم میکرد. با نوازش دستم من رو به خودم آورد، از احساساتی که داشتم کنترلشون می کردم.
-حالا شما این کیک خوشگلت رو بردار که تعطیل کنم بریم.
***
عطیه با دیدن من و جعبهی کیک توی دستم قیافهش رو ترسیده کرد.
-وای خدای مهربون. کیکت رو آوردی اینجا؟ راست بگو چی توش ریختی؟ اومدی همهی خانواده شوهرت رو با
هم نابود کنی؟
هم خندهم گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخرهش جلوی بقیه، بهخصوص امیرمحمدی که امشب
زودتر از همه اومده بود. نفیسه خندهش روجمع کرد، حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن
با امیرعلی بیرون اومده بود.
-واقعا خودت درست کردی محیا جون؟
چپ چپ به عطیه نگاه کردم.
-آره؛ ولی واقعا نمیدونم مزهشچهطوری شده.
-من میدونم، افتضاح.
دوباره همه به حرف عطیه خندیدن که عمو احمد من رو پهلوی خودش نشوند.
-ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه.
لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت:
-خب بابا جون مثل خودشه دیگه، ظاهرسازی عالی از درون واویلا.
این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت.
-عطیه اذیتش نکن، اصلا به تو کیک نمیدیم.
ابروهای عطیه بالا پرید.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد