#پارت_149
#به_همین_سادگی
-نه بابا؟! دیگه چی؟
امیرعلی خندید و بدجنس گفت:
- کیک مال منه، من هم بهت نمیدم.
خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت:
-بهتر، بالاخره باید یکی بالا سرتون باشه تو بیمارستان یا نه؟
عمه با یه سینی چای و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال.
-این قدر اذیت نکن عطیه، خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده.
عطیه چشمهاش رو گرد کرد.
-نه بابا، چند نفر به یه نفر؟! ببینم امیرمحمد تو جملهای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟
رو کرد به نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد.
-خانومت که موضعش مشخصه، زودتر از همه کنار کیک برای خودش و پسرش جا گرفته.
همه با دیدن صحنهی بانمک و امیرسامی که دهنش شکلاتب بود، از ته دل خندیدیم و عطیه با صدای زنگ در
بلند شد و بیرون رفت.
عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت.
-فکر کنم مهمونها اومدن.
پشت سر عمه، عمو هم بیرون رفت و صدای احوالپرسیها بالا گرفت. عمههدی، عمومهدی با عروس و دامادهاش؛ مامانبزرگ و بابابزرگ و مامان بابا. خیلی خوب بود که شبهای عید
مثل همیشه دور هم جمع میشدیم و صدای شوخی و خنده بالا میگرفت.
عمههدی: خوبی عمه؟
لبخندی به خاطر محبت عمههدی زدم.
-ممنون. حنانه خوب بود؟ چرا امشب نیومد؟
-چی بگم عمه، اونه و کتابهاش و از حالا کنکور خوندنش.
من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم، محکم زدم تو پهلوش و گفتم:
-یاد بگیر نصف توئه، از یه سال قبل برای کنکور میخونه.
از درد صورتش جمع شد؛ ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد.
-الهی بشکنه دستت، کجاش نصف منه آخه؟ اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکر کردی خیلی رشتهی خوبی قبول
شدی؟
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد