❤🌙
.
.
رفیق اونیه که وقتی دید
داری غرق میشی! دستتو بگیره،
ببرتت دم خونه اهلبیت و بسپاره اونجا!
#رفیقبایدخداییباشه💛
.
.
•💕• ↷ #ʝøɪɴ ↯
「°.•📚 @fbnjssryiopqhol 🌨•°.」
🗣آهاے ڪرونا!
ببیݩ!👀
😡سعے ڪݩ تا اربعین جمع ڪنے برے!
نبینم امسال بهونہ تعطیلے اربعیݩ بشیا....!😢
😭چوݩ یہ عده عاشق ، یہ سالہ چشم بہ راهشݩ...
یہ عده هستݩ ، امسال نرݩ ، میمیرݩ...💔
😔حواست باشہ...
🕊منتظـرانـ ظهـور❥
🌱 @fbnjssryiopqhol ⌋
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چه کار کنیم حجاب در جامعه رونق بگیره؟
#تصویری
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#من_حجاب_را_دوست_دارم
•••
تـا آخر ایستاده ایم
همپای خامنہ ای
در راه خمینۍ
____
#بـاولایتتاشهادتــــ✌️🏼
May 11
#پارت_114
#به_همین_سادگی
اونیکه باید شرمنده باشه ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرأت سعیمیکردیم با تمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم. چادرش بوی
گلاب میداد و من باز هم عمیق عطر چادرش رو نفس کشیدم.
- برای امروز ممنونم.
-من که کاری نکردم، من ممنونم عزیزم. حالا هم دیگه برین، میدونم چه حالی داری.
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم.
به محض راه افتادن ماشین، شیشه رو پایین کشیدم، دلم هوای آزاد میخواست.
-چیکار میکنی محیا؟ هوا سرده سرما میخوری.
صدام میلرزید، سریع به امیرعلی که قصد بالا بردن شیشه رو داشت گفتم:
-بذار باشه امیرعلی... خواهش میکنم، هوا خوبه.
نگران گفت:
مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم، همهی تصویرهایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ میخورد و بوی کافور
هنوز تو بینیم بود. اشکهام ریخت، امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشهی خیابون پارک کرد، بازوم رو گرفت و به
سمت خودش کشید.
-ببینمت محیا، چرا گریه میکنی؟
گریهم بیشتر شد و هق هقم بلند.
-امیرعلی... مثل مامانبزرگ بود.
-چی؟ کی محیا؟
حالم خوب نبود و فقط میخواستم حرف بزنم؛ ولی نمیشد، نفس بلندی کشیدم؛ یه بار... دوبار...
-بوی کافور هنوز توی سرمه، چیکار کنم؟
صدای نفسهای کلافه امیرعلی رو میشنیدم. ترس به جونم افتاده بود، ترس از مرگ؛ خاله راست میگفت که
ترس از مرده و غسالخونه بهونهست و همهی ما میخوایم از مردن فرار کنیم. چنگ زدم به یقهی لباس امیرعلی.
-من میترسم امیرعلی. از مردن میترسم، من نمیخوام بمیرم.
نگاه نگرانش روی صورتم میچرخید، هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد.
-محیا چی داری میگی؟
سرم رو فرو کردم تو سینهش و هق زدم، عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم؛ دستهاش دورم حلقه شد و یه دستش
نوازشگونه کشیده میشد روی سرم.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_112
#به_همین_سادگی
-منم ترسیدم دخترم، خیلی هم ترسیدم. می دونی دلیل ترس همه ما چیه؟ ترس از مرگ، ترس از مردن. ما میخوایم از این فکر فرار کنیم که یه روزی جای همهمون اینجاست، همهی ما آخرین حمامون رو باید بیایم اینجا
تا پاک بشیم. وَ اِلّا مرده وحشت نداره، اینجا وحشت نداره؛ من هم کم کم این رو فهمیدم.
صدام میلرزید.
-ولی من هنوز هم از مرده میترسم.
لبخندی به صورتم پاشید.
-پاشو بیا اینجا.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم.
-پاشو بیا، بیا تا ترست بریزه.
قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازهی کفنپیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود.
-ببین ترس نداره. این آدم یه روزکنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه؛ اما تو نترسیدی، حالا چرا میترسی؟ این یه جسمِ بیروحه و ترس نداره.
نگاهم روی پوست چروکیده و سفید شدهی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده بود، موند. اشکهام
بیهوا ریخت و تشییع جنازهی مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد.
-ازش نترس، براش فاتحه بخون، اینجوری قلب خودت هم آروم میگیره.
بیاختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد.
-حالت بهتره؟
سر تکون دادم که خاله لیلا روپوشش رو درآورد.
-باز خوبه فقط اومدی اینجا ترستبریزه، روز اولی که من اومدم اینجا کمک کردم و شبش تا صبح از وحشت
نخوابیدم؛ اما خب دیگه عادت کردم.
با صدای لرزونی گفتم:
-چیشد که خواستین این کار رو انجام بدین؟
-به خاطر شوهرم، اون هم یه غساله؛ من هم مثل تو خیلی میترسیدم. راستش رو بخوای اول هم که محمودآقا
اومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومد و نمیخواستم قبول کنم؛ اما خب زمان ما همه چی زوری بود حتی ازدواج.بزرگترها باید میپسندیدن که پسندیده بودن. برای ما هم قرار نبود خواستگار دکتر مهندس بیاد؛ همون شعار
همیشگی که کبوتر با کبوتر و باز با باز. بیخیال این حرفها، کم کم همه چیز فرق کرد و یه دل نه صد دل عاشق
محمودآقا شدم و من هم مثل تو خواستم من رو بیاره اینجا؛ اومدم از سر کنجکاوی.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_113
#به_همین_سادگی
-نمی دونم چیشد که موندگار شدم و همون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم،خانومی که قبل از من اینجا بود
خانوم با خدایی بود و با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت، محض ثوابش میومد. خدا رحمتش کنه خودم غسلش
دادم، همین خانوم بود که فکر این که این کار فقط مخصوص ما بدبخت بیچارههاست رو از ذهنم انداخت بیرون؛
چون از بزرگی این کار برام گفت. خلاصه کنم برات، من هم روز اول خیلی ترسیدم، خیلی. میدونی محیا جون،
مردم فکر میکنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده، نمیگم نشده؛ ولی راستش گاهی هنوز هم من رو وحشت
میگیره؛ وحشت از مرگ.
چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت.
-بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده.
لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش همقدم شدم.
-وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوش حال شدم، راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میذاره و همه فکر میکنن وظیفمه این کار رو انجام بدم. مردم دیدگاه خوبی نسبت
به ما ندارن، تو خیلی خانومی و واقعا که تو و آقا امیرعلی به هم میاین.
با خجالت سرم رو زیر انداختم.
-ممنون اختیار دارین، شما خودتون خوبین خاله لیلا.
با دستش به روبهرو اشاره کرد.
-بفرما اونم آقا امیرعلی.
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون، نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو وارد
ریههام کردم.
نگاهش نگران رویچشمهام بود.
-خوبی؟
خودم هم نمیدونستم خوبم یا نه، فقط میدونستم دیگه انرژی برای ایستادن ندارم.
خاله لیلا جای من جواب داد:
-خوب خوبه مادر. شیر زنیه برای خودش.
امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد.
-خب دیگه من میرم. خوش حال شدم از دیدنت محیا خانوم.
بغض کرده بودم، نمیدونم چرا؛ بیهوا و محکم خاله لیلا رو بـغـلکردم. نمیخواستم این حس بد از دیدگاهی که
عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود؛
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_116
#به_همین_سادگی
پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم. مشت پرآب امیرعلی نشست روی صورتم؛ سردی آب شوکهم
کرد و نفسم رفت.
-یخ زدم.
دستش مثل یه نوازش کشیده میشد روی صورتم.
-از عمد آب سرد گرفتم، حالت رو بهتر می کنه.
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دستهام. باد سردی که به صورت خیسم
میخورد حالم رو بهتر میکرد، واقعا یه شوک بود برام که بهش احتیاج داشتم.
-بهتر شدی؟
با تشکر و یه لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم:
-آره خوبم.
-میخوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین.
-نه میخوام کنارت باشم.
مهربون نگاهم کرد و با بستن در ماشین، دور زد و پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بیهوا بود و امیرعلی زیرچشمی نگاهش به من. چشمهام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم.
-میشه سرم رو بذارم روی پات؟
با تعجب نگاهم کرد.
-اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم، کارهام دست خودم نبود. امروز خجالتی نبودم و فقط میخواستم ترسم رو با تکیه کردن به امیرعلی از بین ببرم.
-اینجا اذیت میشی محیا، بهت گفتم برو عقب.
صدام بازم لرزید، توجه نکردم به حرفش.
-پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقهم کشید.
-نه قربونت برم، چشمهات رو ببند. سرت درد میکنه؟
فقط سر تکون دادم. امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازشگونه کشیده میشد روی شقیقهم که نبض
میزد.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_115
#به_همین_سادگی
-آروم باش عزیز دلم، آروم.
نمیشد، نمیتونستم آروم بشم.
-اگه من مُردم قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده.
وحشتزده از خودش جدام کرد.
-چی میگی محیا؟ خدا نکنه بمیری، بس کن.
حالم خوب نبود، با دستهای لرزونم دستهاش رو گرفتم و التماس کردم.
-قول بده... قول بده، خواهش میکنم. تو که باشی دیگه نمیترسم، برام قرآن بخون مثل خاله لیلا، باشه؟
نگاهش کلافه بود و نگران، من هم همین امروز انگار ازش اطمینان میخواستم.
محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:
-تمومش کن محیا خواهش میکنم، دارم دق میکنم. غلط کردم آوردمت، جون من آروم باش.
سرم روی گردنش بود، عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم رو بهتر کرد و گریهم کمتر شد.
فشار آرومی به من آورد.
-بهتری خانومم؟
با صدای دورگهای گفتم:
-خوبم.
آروم من رو از خودش جدا کرد.
-ببین با چشمهات چیکار کردی.
دست کشید روی گونههام و اشکهام رو پاک کرد.
-آخه با این حال و روزت چهطوری ببرمت خونهمون؟ جواب مامانم رو چی بدم؟
باز هم تکرار کردم:
-خوبم.
پوفی کرد.
-معلومه. یه دقیقه بشین الان میام.
با پیاده شدن امیرعلی چشمهام رو بستم، دیگه توانی تو بدنم نمونده بود.
-بچرخ صورتت رو آب بزنم.
نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یه شیشه آب معدنی، منتظر نگاهم میکرد.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹♥️♥️♥️🌹
🌹شبـ جمعـه مارو همـ از دعای خیرتونـ بی نسیـب نگذاریـد🙏🌹
#صوت🎧
#حاجـ_حسین_کریمی
#خـدایا_ببخـش
🌹♥️♥️♥️🌹