دهها،
صدها،
هزارسال است
که تو عزیز فاطمه،
مهدی جان
از دیدهها پنهانی...😢
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
در دههی ولایت،
هر روز نماز استغاثه میخوانیم.✌
ساعتش مهم نیست که
هر ۲۴ساعت متعلق به شماست آقای من.🌼
و ساعتهای ⏳ ما بیشما چه بیبرکت است.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔸 به هر کسی که میشناسید و نمیشناسید🔸
اما 🌺مهدی فاطمه🌺 او را میشناسد
این پیام را بدهید.👏
#نماز_استغاثه
#دههی_ولایت_دههی_استغاثه_برای_فرج_و_سلامتی_مولا
#غدیر_تا_قربان_با_امام_زمان
#نشر_حداکثری
🌹♥️♥️♥️🌹
﴿نَـمازِ صُـبْحـ تـونْـ مَــقْبولـ دَر گـاهِ حَــقْ﴾
🌹♥️♥️♥️🌹
❇️✅❇️✅
معاد
کلاس شروع شده بود که معلم پرسید: «بچه ها، انتظار فرج یعنی چه؟»
هر کسی چیزی گفت تا نوبت به من رسید. گفتم: «آقا اجازه! یعنی معاد.»
معلم گفت: «معاد؟ توضیح بده ببینیم منظورت چیست؟» رفتم پای تخته و این چنین نوشتم:
«انتظار فرج، یعنی:
معرفت امام معصوم و عادل (م)،
عشق به عدالت و ارزش های انسانی (ع)،
امید به آینده ای روشن و نوید بخش (ا)،
داشتن روحیه تعهد و مسئولیت پذیری (د).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان مبارک 🎊🎉
•°o.O࿐◌♥️◌࿐•°o.O
🌾بر تربت امام حسین(ع) زیاد سجده کردن اخلاق را عوض میکند.
✨ بنای نظام آفرینش بر قربانی شدن مادون برای مافوق است✨
🌻همه موجودات طبیعت خود را قربان مؤمن میکنند، او خود را قربان اهل بیت (ع) و آنها خود را قربان خدا میکند.
🌱حاج آقا دولابی
•°o.O࿐◌♥️◌࿐•°o.O
#پارت_146
#به_همین_سادگی
با خجالت لبم رو گزیدم و با اعتراض گفتم:
-امیرعلی!
خندید و گونه زبرش رو به صورتم کشید.
-جون امیرعلی؟
-دستت درد نکنه، واقعا ممنون.
لبخند گرمی روی صورتم طرح انداخت و خجالتم یادم رفت از نوازش صورتم با صورتش.
اولین صبح عید، وقتی امیرعلی اومده بود خونهی ما تا با هم بریم خونهبابابزرگ طبق رسم هرساله عید دیدنی،
توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش باز هم خجالت کشیدم صورتش رو ببوسم و بوسهم رو
کاشتم رویدستهاش؛ ولی امیرعلی با خنده گونهم رو بـوسـیده بود و من با یادآوری حرف دیشبم چهقدر
خجالت کشیده بودم کنار آرامشی که از بـوسه مهربونش برای تبریک عید گرفته بودم.
آروم عقب اومدم و امیرعلی با دیدن صورتم شروع کرد به بلند و شیطون خندیدن.
-به چی میخندی؟ من خنده دارم؟
لبهاش رو جمع کرد توی دهنش.
-اگه بدونی چیکار کردم با صورتت.
آچارهای دستش رو روی زمین رها کرد و از من دور شد.
-بیا ببینم.
به حرفش گوش کردم. من رو برد پشت یه دیوار که روشویی اونجا بود. دستهاش رو صابون زد و شست.
-بیا صورتت رو بشورم.
با خوشحالی نزدیک رفتم، چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این لحظههای
خوش لحظههایی که به خاطر غرور مردونهش نوازشش رو گاهی اینجوری قایم میکرد.
حوله رو به دستم داد و گفت میره لباس عوض کنه. صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم
درآوردم؛ دلم میخواست تو همین لحظههایی که تنهاییم کادوش رو هم بدم. با صدای قدمهاش که نزدیک شده
بود چرخیدم و کادو رو گرفتم سمتش، مثلا غافلگیرانه.
-ناقابله، امیدوارم خوشت بیاد.
گردنش رو کج کرد و نگاهش توی چشمهام.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_147
#به_همین_سادگی
-این چهکاریه آخه؟! همین که یادت بود برام دنیاییه.
گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه.
-تازه این گل خوشگل هم بهترین هدیس.
جلو اومد و یه بـوسه روی پیشونیم کاشت و با گفتن ممنون، کادوش رو گرفت و آروم در جعبهی کوچیک رو باز
کرد و با دیدن انگشتر با نگین شرفالشمسی که روش میدرخشید تشکرآمیز گفت:
-خیلی قشنگه خانومی، دستت درد نکنه؛ واقعاً ممنون.
خوشحال شدم که خوشش اومده، این رو میشد از تشکر غلیظش فهمید.
-ببخش ناقابله. حالا میشه من دستت کنم؟
دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقهی طلایی که دیگه بعد از شب
عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم. انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم و حلقهی من و
انگشتر امیرعلی با صدای تیکی به هم خورد، صدای تیک عشق. نگاه مهربونش رو که روی دستهامون بود گرفت
و به چشمهام دوخت، تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشد و هزار جملهی عاشقی رو داد میزد و
من نمیدونستم چهطوری باید با نگاهم جوابش رو بدم.
به کیک اشاره کردم.
-این هم کیک تولد.
خندهش گرفت.
-مگه من بچهم محیا جان؟چرا اینقدر خودت رو اذیت کردی؟
لبهام رو غنچه کردم.
-اذیتی نبود، خودم برات پختم.
ابروهاش بامزه بالا رفت.
-جدی؟ ممنونم. پس این کیک خوردن داره.
-مطمئن نیستم خوب شده باشه، عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن و گفتن اگه کیک رو بخوری مسموم
میشی.
به لحن دلواپس و پنچرم بلند بلند خندید.
- خیلی هم خوبه. حالا میشه این کیک رو ببریم خونه بخوریم؟ چون کلی ذوق کردم. این اولین دفعهایه که یکی
برام تولد میگیره و کیک میپزه، میخوام همه از دست هنر خانومم بچشن تا دیگه اذیتش نکنن؛ من مطمئنم
عالیه.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_148
#به_همین_سادگی
ذوق کردم از تعریفش هر چند ساده.
بچگانه گفتم:
-باشه فقط اینکه خیلی کوچیکه.
لبخند محوی رو صورتش بود.
-عیبی نداره، من میخوام کیک تولدم رو به همه نشون بدم، یه تیکهی کوچیک هم کافیه.
چشمکی بعد از صحبتش حواله من کرد و من چهقدر دلم میخواست دوباره بپرم بغلش و این بار داد بزنم عاشقتم
امیرعلی، آخه اون بود که وسط تولد کوچیک و مثلا غافلگیرکنندهم با محبتهایی که بین جملهها پیچیده شده بود؛
غافلگیرم میکرد. با نوازش دستم من رو به خودم آورد، از احساساتی که داشتم کنترلشون می کردم.
-حالا شما این کیک خوشگلت رو بردار که تعطیل کنم بریم.
***
عطیه با دیدن من و جعبهی کیک توی دستم قیافهش رو ترسیده کرد.
-وای خدای مهربون. کیکت رو آوردی اینجا؟ راست بگو چی توش ریختی؟ اومدی همهی خانواده شوهرت رو با
هم نابود کنی؟
هم خندهم گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخرهش جلوی بقیه، بهخصوص امیرمحمدی که امشب
زودتر از همه اومده بود. نفیسه خندهش روجمع کرد، حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن
با امیرعلی بیرون اومده بود.
-واقعا خودت درست کردی محیا جون؟
چپ چپ به عطیه نگاه کردم.
-آره؛ ولی واقعا نمیدونم مزهشچهطوری شده.
-من میدونم، افتضاح.
دوباره همه به حرف عطیه خندیدن که عمو احمد من رو پهلوی خودش نشوند.
-ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه.
لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت:
-خب بابا جون مثل خودشه دیگه، ظاهرسازی عالی از درون واویلا.
این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت.
-عطیه اذیتش نکن، اصلا به تو کیک نمیدیم.
ابروهای عطیه بالا پرید.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد