#داستانی زیبا و خواندنی
مردی خانه ای زیبا با حیاطی
پر از درختان میوه داشت.
در همسایگی او مردی حسود منزل
داشت و همیشه سعی می کرد اوقات
او را تلخ کند و بنحوی او را آزار دهد.
همسایه خوب یک روز صبح که خواست
از در خانه خارج شود دید یک سطل پر
از زباله کنار در است. فهمید که مال مرد
حسود همسایه است , پس سطل را تمیز
کرد و آن را از میوه های حیاط خود پر
کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر
کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد میوه های
تازه را به او داد و گفت:
هرکس آن چیزی رابا دیگری
قسمت میکند که از آن بیشتر دارد
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_شانزده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
تو کل دیشب رو خونه ی این زن بودی و ترانه از همون غروب از همه چی خبر داشت... میتونست زنگ بزنه پلیس بیاد همونجا و بگیرتت ولی فکر آبروی منو کرد... ولی تو چی...؟ ذره ای به فکر آبروی خودت و خانواده ت هستی...؟ حامد سرش پایین بود و اصلا هیچی نمی گفت.... فقط از خجالت داشت میمرد. چند دقیقه بابای حامد یک ریز داشت سرزنشش
میکرد... بعدش ساکت شد... حامد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت میمردی اینجوری آتیش به پا نمیکردی...؟ با من مشکل داشتی به خودم میگفتی خب..... چرا اینجوری تو بوق و کرنا کردی....؟ مامان حامد رفت سمتش و گفت اشتباه از تو بوده حالا ترانه رو بازخواست میکنی...؟ دیگه نبینم بهش بگی بالا چشش ابرو... فهمیدی یا نه..؟ بعدش رو به من گفت : پاشو ترانه جان... پاشو دست دختراتو بگیر با شوهرت برو سر زندگیت .... الان با قهر و جنجال چیزی درسته نمیشه که بدتر هم میشه.... پوزخندی زدمو گفتم چکار کنم.....؟ برم سر زندگیم.....؟ از کدوم زندگی حرف میزنی مامان جان..... مگه حامد زندگی هم باقی گذاشته....؟ من دیگه عمراپامو نمیذارم تو اون خونه... از اینجا مستقیم میرم محضر..... فقط یه كلوم ... طلاق.... بعدشم به حالت قهر بدون خداحافظی رفتم سمت کوچه و اولین ماشینی که بوق زد رو نگه داشتم و باهاش رفتم سمت خونه.... یه ساک برداشتم لباسامو ریختم توش... از اونجا رفتم سمت خونه ای که بابام توش بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#نکته✨🍑
مردم فضول
تا وقتی کوچکی و نمیتونن با خودت حرفی بزنن، به پر و پای پدر و مادرت میپیچن که چرا لباس بچهتون اینطوره؟
چرا مدرسهش نگذاشتین؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردین؟
بعد که خودت بزرگ شدی قدم به قدم تعقیبت میکنن، هی بیخ گوشت ونگ میزنن:
آقا جون زن بگیر، آدم که بیزن نمیشه، این شتریه که ...
بعد از تو میخوان که بچهدار بشی.
خب، تو از زور پیسی ناچار میشی تخم و ترکه پس بیندازی.
میگی با یکی در دهنشونو میبندم، اما اونا که راضی نمیشن. اگه دختره، یه برادر یا خواهر میخواد.
باز اگه دختر شد دست بردار که نیستن، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلو مردم بلند شه و بنشینه.
تازه اگه همشون پسر شدن، هان؟ یکی رو میخوان که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینهاش بزنه، موهاشو بکنه.
بعد میرن سر وقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت.
روزی دو سه نفر پیدا میکنن.
بعد نوه ازت میخوان و وقتی تا اینجا تعقیبت کردن چشم به راهن که حلوات رو بخورن و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی.
هوشنگ گلشیری_ مثل همیشه
حال خوبت در اولویتت باشه نه حرف مردم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
پارت_صد_هفده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
کل جریان رو برای بابام تعریف کردم... بابام خیلی بهم ریخت... خیلی ناراحت شد.... بهم گفت ترانه این شوهر دیگه برای تو شوهر بشو نیست... ولی... همینجوری هم ولش نکن. به نظرم باید کاری کنیم دستش کاملا روبشه..... گفتی شماره ی شوهر اون خانم رو داری...؟ گفتم آره از بنگاهی گرفتم..... بابام گفت: باید زنگ بزنیم به شوهرش ولی اینکه چجوری سر صحبت رو وا کنیم و چی به شوهرش بگیم خیلی مهمه... همینجوری بدون فکر نمیشه اقدامی کرد اونشب منو بابام نشستیم حسابی فکر کردیم و همه ی جوانب رو سنجیدم... تصمیم گرفتم فردای اون روز زنگ بزنم به شوهر اون زن...... باید در جریان قرار میگرفت که زنش دور از چشمش داره چکارهایی میکنه...... اونشب به اندازه ی یک سال برام طولانی شد... بالاخره سپیده ی صبح رسید . خواستم زنگ بزنم بابام گفت: الان که خیلی زوده صبر کن ظهر بشه مردم الان خوابن..... ظهر که شد شمارهی شوهر اون خانم رو گرفتم.... یه لیوان آب گذاشتم کنار دستم چون در اثر استرس دهنم زود زود خشک میشد...صدای بوق تلفن اومد... ضربان قلبم تندتر شد.... بعد از اینکه سه چهارتا زنگ خورد یه آقایی جواب داد... با طمانینه و صدایی آروم.... من راجع به اون خانم وشوهرش اطلاعات زیادی از بنگاه گرفته بودم مشخصات دقیق خانم و شوهرشو داشتم... اون زن که اسمش فریبا بود چند سالی بود که صیغه ی آقای طاهری بود.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پدر
جوانی تعریف می کرد: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جدا شدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
ولی اندوه، تمام وجودم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم، چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را از جیبم درآوردم...
پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود، قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید،
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید .
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_هجده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
آقای طاهری گوشی رو برداشت و با صدایی آروم گفت بله.....
سلام آقای طاهری......؟
بله خودم هستم ..بفرمایید.
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم... نه خواهش میکنم شما....؟وقتی گفت شما اولش و قبل از هر حرفی گفتم آقای طاهری من میخوام موضوع مهمی رو بهتون اطلاع .. بدم... فقط یه خواهشی ازتون دارم ... اول اینکه صبر کنید صحبتهای من به انتها برسه... بعد اینکه میخوام ازتون خواهش کنم وقتی حرفامو شنیدین از کوره در نرید و کار عجولانه ای نکنید چون بعدش دیگه پشیمونی سودی نداره ... تا فکرامونو روهم بذاریم ببینیم چه کار باید بکنیم ..... اینجوری که :گفتم اقای طاهری گفت : استرس گفتم... میشه زودتر صحبت کنید ببینم راجع به چی میخواین حرف بزنین... گفتم راجع به همسر صیغه ای تون فریبا ..... گفت : فریبا..... فریبا چیزیش شده....؟ گفتم نه چیزیش نشده...... بعد کل ماجرا رو با همهی جزئیات براش تعریف کردم.... آقای طاهری تو طول صحبت هام ساکت بود و فقط هر چند دقیقه یکبار میگفت : وااااااااای خدای من..... راست میگی خانم...؟ واقعا زن من با شوهر شما تو رابطه ست.....؟ گفتم آره: ..خب و گرنه چه دلیلی داشت زنگ بزنم این حرف ها رو بگم ... اون روز من و آقای طاهری تقریبا دو ساعتی تلفنی صحبت کردیم... دو ساعتی که به مقدارش رو داشتم گریه میکردم یه مقدار دیگشو داشتم برنامه ریزی میکردیم چجوری گیرشون بندازیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#روانشناسی 🌱
•چگونه انسانی امیدوار باشیم؟
با هدفمند بودن و برنامهریزی داشتن: اگر شما بدانید که چه چیزهایی از زندگی میخواهید و اهداف و آرزوهایتان چیست همیشه امیدوار خواهید بود و ازآنجاییکه امید اولین پله در طیف احساسات مثبت است شما احساسات مثبت بیشتری را تجربه خواهید کرد. مهم نیست که شما چقدر میدانید و آگاهی دارید زیرا قانون جذب به دانستههای شما پاسخ نمیدهد بلکه به احساسات شما پاسخ میدهد. شما فقط زمانی اهداف و آرزوها خود را جذب میکنید که با آنها هم ارتعاش و هم فرکانس باشید و تنها راهی که نشان میدهد که شما هم ارتعاش و هم فرکانس هستید احساسات شما میباشد. اگر شما احساسات مثبت داشته باشید یا در واقع در طیف احساسات مثبت قرار داشته باشید با تمام اهداف و آرزوهای خود هم ارتعاش و هم فرکانس هستید و اگر احساسات منفی داشته باشید یا در واقع در طیف احساسات منفی قرار داشته باشید با هیچکدام از اهداف و آرزوهای خود هم ارتعاش و هم فرکانس نیستید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
〇⠀
#تلنگر
اگر کاسهٔ خود را بیش از اندازه پُر کنید
لبریز میشود
چاقوی خود را بیش از حد تیز کنید
کند میشود
در پیِ پول و راحتی باشید
دلتان هرگز آرام نمیگیرد...
دنبال تایید دیگران باشید
برده آنها خواهید بود...
کار خود را انجام دهید، سپس رها کنید
این تنها راه آرامش یافتن است...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_نوزده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
من و آقای طاهری قرار گذاشتیم یه روز که حامد تو خونهی فریبا ست من آقای طاهری رو خبردار کنم بیاد دوتایی بریم خونه ی اون زن تا ببینیم حرف حسابشون چیه و چرا دارن زندگی چند نفر رو خراب میکنن..... آقای طاهری به من گفت فکر: خوبیه.... شما الان در ظاهر با شوهرت آشتی کن تا بتونی بری خونت و از نزدیک کارهاش رو زیر نظر داشته باشی..... گفتم :خیلی کار سختیه برام... اصلا نمیتونم وجود حامد رو برای یک لحظه هم شده تحمل کنم.... آقای طاهری گفت چاره ای نیست...... . مجبوریم..... گفتم :واقعا نمیدونم الان چه جوابی بدم.... باید فکر کنم راجبش ....... تلفنمون که تموم شد رفتم تو فکر..... کار درست چی بود...؟ باید منتظر اقدامی برای آشتی از طرف حامد میشدم... ولی نمیشد همینجوری باهاش آشتی کنم... اون ضربه ی بدی بهم زده بود..... خیلی فکر کردم..... در نهایت تصمیم گرفتم اگر حامد اومد برای آشتی براش شرط بذارم..... و شرطمم این باشه که حامد ماشین و خونه رو بزنه به اسمم... اگه این کارو کرد باهاش آشتی کنم و اگه نه که باهاش قهر بمونم... چون یه جورایی دیگه مطمئن شده بودم حامد آدم بشو نیست و دیر یا زود دوباره به جای دیگه مچشو میگیرم.... با خودم گفتم حداقل خونه و ماشین رو ازش بگیرم که اگه یه روزی ازش جدا شدم با دوتا دختر بچه آواره نشم.... چند روز گذشت.....عصر نشسته بودم با بابام دوتایی چایی میخوردیم که دیدم زنگ درو میزنن..... از آیفون نگاه کردم... حامد و بابا مامانش پشت در بودن... حامد به دسته گل و یه جعبه شیرینی دستش بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#استجابت_دعابانمازاول_وقت
🔑 #شاه_کلیدسعادت
🌹 جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رفت وگفت : سه قفل در زندگی من وجود دارد وسه کلید از شما می خواهم .
🔒قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم ،
🔒 قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد ،
🔒و قفل سوم این که دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
✨ آیت الله نخودکی اصفهانی فرمود : برای
🔐قفل اول ، نمازت را اول وقت بخوان .
🔐برای قفل دوم ، نمازت را اول وقت بخوان.
🔐و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان !
🌹جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید
🔑شیخ فرمود: نماز های پنجگانه در اول وقت ، شاه کلید است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍ تنها راه رسیدن به شادی حقیقی
🔹روزگاری کلاغی زندگی میکرد. او کاملا شاد بود. تا اینکه یک قوی زیبا دید.
🔸کلاغ با خودش گفت:
اون قو چه سفیدی فوقالعادهای داره، ولی من خیلی سیاه هستم. حتما اون شادترین پرنده دنیاست.
🔹قو کمی جلوتر یک طوطی میبیند. با خودش میگوید:
این طوطی چه رنگارنگ و زیباست و من چهقدر زشتم. حتما اون شادترین پرنده دنیاست.
🔸طوطی کمی جلوتر طاووسی میبیند و با خودش میگوید:
طاووس چه دم زیبایی دارد، درست برخلاف دم من. حتما اون شادترین پرنده دنیاست.
🔹طاووس همین طور که داشت میرفت، به کلاغ رسید. با خودش گفت:
کلاغ خیلی خوششناسه، چون آزاده و میتونه پرواز کنه ولی من نمیتونم پرواز کنم.
🔸هرگز حسرت داشتههای دیگران را نخورید؛ این تنها راه رسیدن به شادی حقیقی است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
به رسمِ "رفاقت" برایت دعاهای خوب می کنم ؛
دعا می کنم لبخندهایت از تهِ دل باشد ، و غصه هایت سطحی و زود گذر
دعا می کنم مسیرِ موفقیتت هموار باشد و انگیزه های صعود و پروازت ، بسیار ...
دعا می کنم هرگز در پیچ و تابِ زمانه ، بی پناه نباشی ،
هرگز دلت نگیرد ،
و چشم های خوشرنگت ، هیچ زمانی خیس و اشک آلود نباشد !
دعا می کنم عاشقِ کسی باشی ؛
که عاشقت باشد ،
و کسانی کنارت باشند ؛
که تو را می فهمند و هوای دلت را دارند ...
من خوشبختی ات را ، شادی ات را ، آرامشت را ؛
من آرزوهای زیبای تو را آرزو می کنم ...
آرزو می کنم به معنای واقعی "زندگی کنی" ...
🌹عصر بخیر دوستان 🌹