#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_نوزده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
من و آقای طاهری قرار گذاشتیم یه روز که حامد تو خونهی فریبا ست من آقای طاهری رو خبردار کنم بیاد دوتایی بریم خونه ی اون زن تا ببینیم حرف حسابشون چیه و چرا دارن زندگی چند نفر رو خراب میکنن..... آقای طاهری به من گفت فکر: خوبیه.... شما الان در ظاهر با شوهرت آشتی کن تا بتونی بری خونت و از نزدیک کارهاش رو زیر نظر داشته باشی..... گفتم :خیلی کار سختیه برام... اصلا نمیتونم وجود حامد رو برای یک لحظه هم شده تحمل کنم.... آقای طاهری گفت چاره ای نیست...... . مجبوریم..... گفتم :واقعا نمیدونم الان چه جوابی بدم.... باید فکر کنم راجبش ....... تلفنمون که تموم شد رفتم تو فکر..... کار درست چی بود...؟ باید منتظر اقدامی برای آشتی از طرف حامد میشدم... ولی نمیشد همینجوری باهاش آشتی کنم... اون ضربه ی بدی بهم زده بود..... خیلی فکر کردم..... در نهایت تصمیم گرفتم اگر حامد اومد برای آشتی براش شرط بذارم..... و شرطمم این باشه که حامد ماشین و خونه رو بزنه به اسمم... اگه این کارو کرد باهاش آشتی کنم و اگه نه که باهاش قهر بمونم... چون یه جورایی دیگه مطمئن شده بودم حامد آدم بشو نیست و دیر یا زود دوباره به جای دیگه مچشو میگیرم.... با خودم گفتم حداقل خونه و ماشین رو ازش بگیرم که اگه یه روزی ازش جدا شدم با دوتا دختر بچه آواره نشم.... چند روز گذشت.....عصر نشسته بودم با بابام دوتایی چایی میخوردیم که دیدم زنگ درو میزنن..... از آیفون نگاه کردم... حامد و بابا مامانش پشت در بودن... حامد به دسته گل و یه جعبه شیرینی دستش بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_نوزده
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
دکتر گفت:کمرت شکسته وبه نخاع اسیب رسیده بایدعمل بشی وریسک عملت خیلی بالاست ممکنه کاملافلج بشی اون لحظه ازخدامیخواستم اگرقراره فلج بشم جونم روبگیره برادرم بدون اینکه به من بگه ازپدرشوهرم وخانواده حلماشکایت کرده بود.این وسط مادرم داشت دیونه میشدفشارخون داشت حالش خیلی بدبودهرچی التماسش میکردم بره خونه استراحت کنه قبول نمیکرد بعدازدوروزمن رومیخواستن عمل کنن به خواهرم زنگ زدم گفتم برودرخونه ی پدرامین بگواجازه بدن قبل ازعمل محمدامین روببینم شایداززیرعمل بیرون نیام حسرت دیدنش به دلم نمونه باهربدبختی بودخواهرم روراضی کردم اماخانواده ی امین کلی بهش بی احترامی کرده بودن پسرم روبهش ندادن بیاره..انگارجادوشون کرده بودن خدامیدونه راجع به من چی بهشون گفته بودن که چشم دیدنم رونداشتن..هیچ وقت یادم نمیره وقتی میخواستم برم اتاق عمل اول عکسهای پسرم رودیدم بوسیدم بعدازخداطلب بخشش کردم خودم روسپردم دست سرنوشت....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_نوزده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
داداش گفت:اگه میخواهی بدون دردسر سروسامون بگیری سنتی ازدواج کن و پیدا کردن یه دختر خوب رو بسپار به مامان…قبول کردم و گفتم:باشه..امشب میرم پیشش و ازش میخواهم که برام یکی رو پیدا کنه و بریم خواستگاری…داداش گفت:چرا شب؟؟بیا همین الان با ما بریم اونجا…چون خیلی زحمتمو کشیده بود.قبول کردم و سوار ماشین اونا شدم و حرکت کردیم بسمت خونه ی مامان…از شانس بد من ،وقتی رسیدیم اونجا خاله و نهال هم اونجا بودند…آهی کشیدم و توی دلم گفتم:خدایاااا.من چه گناهی مرتکب شدم که اجازه نمیدی نهال رو فراموش کنم…؟؟داخل شدیم و سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم..خاله و مامان مثل همیشه قربون صدقه ام رفتندانگار که اصلا از موضوع رابطه ی پیامکی منو نهال خبر نداشتند…داداش گفت:اکبر !!بگو…با چشم و ابرو اشاره کردم الان نه…مامان گفت:چی شده؟خبری هست؟نکنه باز با اون دختره ی فلان فلان شده میخواهی آشتی کنی؟؟گفتم:نه مادر من!!!اونو کجا دیدم…؟؟داداش گفت:اکبر قصد ازدواج داره..یه دختر خوب براش پیدا کن….مامان خوشحال شد و گفت:همین فردا قرارشو میزارم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_نوزده
اسمم رعناست ازاستان همدان
پدرم حرف خودش رومیزدومیگفت رعنابرای من مرده وبعدازاین هیچ توقعی نبایدازمن داشته باشه..پدرم کینه ی من روبدبه دل گرفته بودوهیچ جوره حاضر نبود من رو ببخشه..فردا بعد ظهرش گوشیم زنگ خورد شماره مادر سعید بود..تا وصل کردم گفت من بخاطر سعید تا خونتون امدم..ولی امروزرمتوجه شدم چرا پدرت دیشب اون حرفها رو زده،وازخونه بیرونت کرده..من به هیچ عنوان حاضربه این وصلت نیستم وبازبون خوش دارم بهت میگم سعید رو از این ازدواج منصرف کن چون تووصله ی تن مانیستی..بعد از قطع کردن مادرسعید رویا زنگ زدگفت..رعنا ازت معذرت میخوام اصلا فکر نمیکردم حرفهای که به مادرم زده ام روبه مادر سعید بگه بخدامن بی تقصیرم..بعد از ماجرای دیشب زن عموم خیلی کنجکاوشده بدونه چرا پدرت اون حرف روزده وهرچی ازمن پرسیدحرفی نزدم..ولی مادرم همه چی روبه زن عموم گفته..خیلی حس بدی داشتم وازدست پدرم ناراحت بودم دیگه تحمل موندن تواون خونه رونداشتم به اندازه ی کافی خوردشده بودم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_نوزده
اسمم مونسه دختری از ایران
مادرم باتوجه به برداشتهای خودش وشرایط ظاهری من میگفت مونس بچه ات پسره...خیلی خوشحال بودم دوستنداشتم بچه اولم دخترباشه ودلم به سونوگرافیه مادرم خوش بود!!تا یه روزکه جلوی افتاب توحیاط نشسته بودم استراحت میکردم..چشمم به درافتادعلی روجلوی در دیدم..باورم نمیشد...با تعجب نگاهش میکردم ازقیافه اش میشدفهمیدپریشونه وحالش خوب نیست امدجلوسلام کردبلندشدم علی یه نگاهی به شکمم کردترسیدم گفتن نکنه میخواد بلای سربچه بیاره..چشم دوخت توچشمام،گفتم برای چی امدی...گفت امدم دنبالت بایدبرگردیم...اسمشم تنم رومیلرزوندتازه داشتم یه نفس راحت ازاون همه بدبختی که این چندماه به سرم امده بودمیکشیدم...ولی اون لحظه زبونمم نمیچرخیدکه بگم نمیام...اقاجان وما۱دررفته بودن خریدوهمون موقع رسیدن..مادرم تاچشمش به علی افتادگفت یاابلفضل خریدهاروپرت کردتوحیاط دویدسمت من...علی ازحرکت مادرم تعجب کرده بود باچشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهش میکرد...علی سلام کردولی مادرم اصلاتحویلش نگرفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_نوزده
سلام اسمم لیلاست...
داشتم منظره رو نگاه میکردم که شروع کرد به حرف زدن، گفت اسمم سامیاره واقعیتش من شما رو جایی دیدم و ازتون خوشم اومد.. اون موقع چون شوهر داشتین نتونستم پا جلو بزارم ولی از وقتی فهمیدم طلاق گرفتین منم افتادم دنبالتون، راستش میخوام تمام تلاشمو بکنم که بدستتون بیارم..گفتم چهره شما برام آشناست ولی نمیدونم واقعا کجا دیدمتون..خندید و گفت بزار این یه راز بمونه شایدم یه روز بهتون گفتم.. فعلا ازتون خواهش میکنم بهم فکر کنید من واقعا به شما علاقه دارم..گفتم ولی من با یکی تو رابطه هستم و بهش خیانت نمیکنم..تو چشمام زل زد و گفت واقعا بهش علاقه داری؟منم صادقانه گفتم نمیدونم ولی بهش قول دادم بهش فکر کنم فعلا رابطمون در حد اینه که با هم آشنا شیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه..اونم گفت ولی من مطمئنم پسره به دردت نمیخوره..با تعجب گفتم شما از کجا میشناسیدشون؟گفت از عوارض عاشقیه از وقتی دیدم با هم میرید بیرون و چندبار اومد خونه بابات منم افتادم دنبالش و آمارشو درآوردم آدم درستی نیست.گفتم خوبیت نداره پشت سر کسی اینجوری حرف میزنید، تا جایی که من میشناسمش آدم محترم و خوبیه
گفت باور نکن آدم دو رو ایه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_نوزده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
ولی حشمتی که من میدیدم کاملا تغییرکرده بود،نمازشو اول وقت میخوند همش گریه میکردومیگفت پروین تروخدا منوحلال کن من خیلی اذیتت کردم..همش ازخداحرف میزد ومیگفت کاش زودتر خدارومیشناختم..
خلاصه حشمت آدم دیگه ای شده بود
بعداز دوهفته یک شب صدام کرد و گفت پروین من فردا برمیگردم تروخدامنوحلال کن میدونم تولیاقتت خیلی زیاد بود ولی من باخودخواهیم تو رو بدبخت کردم..خواستم بگم نروبمون..گفت نمیتونم باید برم..تاصبح باهم حرف زدیم موقع رفتن گرفت دستمو بوسیدوگفت یادت نره از ته دلت منو حلال کن..دوماه ازرفتن حشمت گذشته بود که یروز آقاجونم اومد گفت سلطان قراره بیاد خونمون .پرسیدم سلطان مگه اینجاست گفت آره اومده بودن با شوهرش اینجا برای دکتر، من دیدمشون گفتم حتماً بیان خونه ی ما اونام گفتن تو بازار کار دارن یه کم خرید بکنن عصر برمیگردن خونه ی ما شام میخورندو شب میمونن فردا صبح برمیگردند..مادرم خیلی خوشحال شد گفت دخترم اگه سلطان نبود من از غم تو میمردم..خلاصه سلطان با برادر شوهرم اومدن با دیدن سلطان شروع کردم به گریه کردن واقعاً دلم براش تنگ شده بود سلطان گفت که دخترش الان دو سالشه و گفت حتما این دفعه که اومدم میارم ببینیدش خیلی دختر دوست داشتنی و بانمکی هست
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد