📚 قضاوت
مجلس میهمانی بود:
پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود……
اما وقتیکه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد…..
و چون دسته عصا بر زمین بود،تعادل کامل نداشت……
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده،دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده….به همین خاطر صاحب خانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟؟؟
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است نمیخواهم فرش خانه تان خاکی شود….
#داستان_بخوانیم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان زندگی #صبا
#منشی
#پارت_بیست_هشت
اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم……
حرفش که تموم شد سرشو بلند کرد و با دلهره به چشمهام زل زد و منتظر جوابم شد…..
با مهربونی دستشو محکم فشردم و با خوشحالی گفتم:امید این چه حرفیه؟؟اون پول مال هر جفتمونه…..اصلا همشو بردار…..مگه منو تو داریم؟؟؟؟؟
اینو که گفتم از خوشحالی منو خوابوند روی تخت و…… ….
تا یکماه حال دل منو امید خوب بود اما بعد از یکماه دوباره بی توجهیهاش شروع شد…..همش اخمو و عصبانی بود…..در هفته ۱-۲روز خونه نمیومد و اگه هم خونه بود همش سرش توی گوشی بود……
امید بقدری عصبانی و بد اخلاق شده بود که منو بچه ها جرأت نداشتیم بهش نزدیک بشیم آخه سر هیچ وپوچ دعوا راه می انداخت و حتی یک بار برای اولین بار کتکم زد…..
کتک خوردنمو سعی کردم از خانواده ام مخفی کنم اما یه روز که مامان خونمون بود شقایق بهش گفت….
اون لحظه مامان یهو به من خیره شد تا حرفی بزنم که بغضم ترکید و زار زار گریه کردم و همه چی رو به مامان تعریف کردم…..
مامان گفت:شک نکن که امید جای دیگه سرش گرمه و بهت خیانت میکنه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبت مانند "شکر" است
و آدمها مانند "یک فنجان چای"
کم بریزی، احساس کمبود میکنند
و زیاد بریزی، سیر میشوند!
باید در محبت کردن به آدمها
میانه نگه داری تا نه آنها
آسیب ببینند نه تو!
قبل از اینکه شکر بریزی،
ظرفیت فنجان را بسنج؛
که چایهای کم شیرین،
بیمیل میکنند و چایهای
بیش از اندازه شیرین،
حال آدم را به هم میزنند.
نرگس صرافیان طوفان
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔴 افکار بد و جنگ تو ذهنتون راه ندید
امروز کمی ناراحت بودم
میگفتم اگه به قبل برمیگشتم اون راننده
ماشین سنگین که تو جاده میخواست بگیره روم،رو با چاقو میزدم
تو ذهنم همش جنگ و خون ریزی بود
همون لحظه یه عابر پیاده یهو پرید وسط
جاده زدم رو ترمز ،اصلا معجزه بود
خدا کمک کرد بلا رو دور کرد
و طرف جون سالم به در برد
این بلا و خطر رو از اون افکار بدم می دونم
جنگ و جدال تو ذهنتون راه ندید
بخدا هیچ سلامتی مثل روح و روان با آرامش نیست.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان زندگی #صبا
#منشی
#پارت_بیست_نه
اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم……
با این حرف مامان دنیا دور سرم چرخید،اصلا فکرم به این موضوع نمیرسید و به امید اعتماد کامل داشتم و از طرفی هیچ وقت دور و اطرافم ندیده و نشنیده بودم و تصور میکردم این چیزا فقط برای فیلمها و داستانهاست…..
بعداز حرف مامان توی رفتار امید بیشتر دقت کردم….یه شب که دیروقت اومد خونه و خوابید با ترس و لرز و استرس شدید ،انگشتشو گذاشتم روی گوشیش و رمزش باز شد…..
سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی و محتویات گوشی رو بررسی کردم…..هیچ پیامی داخل گوشی نبود حتی تماسی هم از فرزاد نداشت…..یه نفس راحتی کشیدم و خواستم برگردم داخل اتاق که یهو به ذهنم رسید تا گالریشو هم چک کنم…..
دقیقا آخرین عکس ،عکس ثریا منشی امید بود……….مو روی تنم سیخ شد….عکس ثریا بدون بلوز فقط با یه لباس زیر و شلوار و البته داخل یه خونه……این عکی توی گوشی امید چیکار میکرد..؟؟؟؟بیشتر دقت کردم ودیدم عکس سلفیه و گوشه ی عکس پشت امید هم هست که بسمت اشپزخونه داره میره…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#هر_دو_بدانیم
⛔️ تندخویی ممنوع
🌹 اولین چیزی که محبت را از خونه میبره و شیشه محبت را بین زن و شوهر میشکنه تندخوئی هست
اگر زن در مقابل شوهرش زبون دراز باشه، پرخاشگری کنه همون جملهای اولی که میگه به احساس شوهرش لطمه میزنه.
اگر مردی تندخو شد، فریاد زد و #زخم_زبان زد و به همسرش گفت ببین زن همسایه چه زن خوبیه، تو هم هستی
این یعنی مردی زنی را به رخ زن خودش میکشه اینجاست که بدترین ضربه را به روح لطیف خانومش میزنه. چون این جمله به اندازهای کوبندگی داره که همون لحظه اول عشق را به نفرت تبدیل میکنه.
باید مواظب رفتارها بود که خدای نکرده شیشه محبت بین زن و شوهر شکسته نشه و عشق و علاقه رشد پیدا کنه.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
«کمانگیر پیر»
#داستانک
✨كمانگیر پیر و عاقلی در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود.
نشانه كوچكی كه از درختی آویزان شده بود، به چشم میخورد.
جنگجوی اولی تیری از تركش بیرون میكشد، آن را در كمانش میگذارد و نشانه میرود.
كماندار پیر از او میخواهد آنچه را كه میبیند شرح دهد.
جنگجو میگوید: آسمان را میبینم، ابرها را، درختان را، شاخههای درختان را و هدف را».
كمانگیر پیر میگوید: كمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی.
جنگجوی دومی پا به پیش میگذارد و آماده ی تیراندازی میشود.
كمانگیر پیر میگوید: هرآنچه را میبینی شرح بده. جنگجو میگوید: «فقط هدف را میبینم».
پیرمرد فرمان میدهد: « پس تیرت را بینداز.»
تیر صفیركشان بر نشان مینشیند. پیرمرد میگوید: «عالی بود. وقتی كه تنها هدف را میبینید، نشانهگیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز درخواهد آمد.» حواستان را به هدف جمع كنید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان زندگی #صبا
#منشی
#پارت_سی
اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم……
شوکه شده بودم و بزور روی پاهام وایستاده بودم……. هر ان امکان داشت بیفتم….تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد …… حالم خیلی بد شد اما بزور خودم به گوشیم رسوندم و شماره ی منشی رو ازش در اوردم و با گوشی امید شماره رو نوشتم و دیدم شماره ی ثریا به اسم فرزاد سیو شده……………
تازه فهمیدم که اون همه فرزاد فرزاد کردنش همین ثریا بوده و منه احمق فکر میکردم واقعا با فرزاد شبهارو میمونه…..
با عصبانیت رفتم سمت اتاق و به شدت تکونش دادم…..
چشمهاشو باز کرد تا حرفی بهم بزنه که گفتم:امید تو چه غلطی کردی؟؟؟خاک تو سرت….خاک تو سر من احمق…..
امید تا گوشی رو دستم دید ازم قاپید و گفت:تو گه خوردی رفتی سر گوشی من…..
با داد و گریه و عصبی در حالیکه دستم و صدام میلرزید گفتم:کثافت!!بجای اینکه خجالت بکشی جواب منو میدی؟؟؟
بعد مثل دیوونه ها شروع کردم محکم به سر و صورتم زدن…امید سریع لباس پوشید و با عجله از خونه رفت بیرون….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
💖💖ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ
ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ هم ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ.
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ.
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ،
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ!
ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ،
ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ!
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ.
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
.
✅ داستانک؛
پيرمرد هر بار كه ميخواست اجرت پسرك واكسیِ كر و لال را بدهد، جمله ای را براي خنداندن او بر روي اسكناس مينوشت. اين بار هم همين كار را كرد. پسرك با اشتياق پول را گرفت و جملهای را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدی. پسرك خنديد با صدای بلند، هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد.
همیشه پر از مهربانی بمان و دلیل شادی دیگران باش، حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت را نداند، این ذات توست که مهربان باشی، تو خدایی داری که به جای همه برایت جبران میکند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان زندگی #صبا
#منشی
#پارت_سی_دو
اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم……
باید ثریارو پیدا میکردم و رو در رو یه تف توی صورتش مینداختم شاید اینطوری یه کم اروم میشدم……بالاخره رسیدم به .یه ساختمون بزرگ….….زنگ یکیشونو شانسی زدم که یه خانم گفت:آپارتمان دکتر طبقه ی چهارمه…..در رو براتون میزنم برید بالا……رفتم در زدم و زود با انگشتم چشمی رو پوشوندم…..ثریا در رو باز کرد….تا دیدمش با کینه یه تف تو صورتش انداختم و بعد بهش حمله کردم و چند ضربه بهش زدم…..
امید تا منو دید با پررویی تمام منو گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و سریع در رو بست….من هم کم نیاوردم و با صدای بلند به هر دو بد و بیراه گفتم میخواستم همه بدونند که با من چیکار کردند….. همسایه ها همه ریختند بیرون……
همه ی همسایه ها فهمیدند که موضوع چیه…..!!؟؟؟با حقارت برگشتم خونه و به امید پیام دادم:فردا دادگاه میبینمت……مطب رو باید پس بدی بهمراه مهریه ام تمام و کمال….بعداز پیام بچه هارو بغل کردم و شروع کردم به گریه کردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
عقرب
فردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا می زند،
💕او به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند.
💟با این وجود مرد هنوز تلاش می کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد
اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند.
😳 مردی در آن نزدیکی به او گفت:
❗️چرا از نجات عقربی که مدام نیش می زند دست نمی کشی؟
💓 او گفت:
عقرب به اقتضای طبیعتش نیش می زند.
طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من❣ عشق ورزیدن❣
💗 چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟ ⁉️
👌هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد