#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_سیزده
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
مادر رضا زودتر رسید تا بچه رو ببره( هنوزم با یاد آوردی اون روزهای سخت و نفس گیر حالم بد میشه اشک از چشمام میاد)مادر شوهرم وسایل بچم رو جمع کرد برد.....بی وجدان حتی نپرسید : چرا میخوای بری؟ قهرت واسه چیه ؟اون روز ساعت ۴ رفتم خونه پدرم تمام ماجرا رو گفتم.......همه ناراحت شدن و منی که مثل دیونه ها به عکس بچم نگاه میکردم اشک میریختم.....تا آخر مراسم داخل اتاق بودم هیچی از اون مراسم نفهمیدم فقط بال بال بچم رو میزدم........ساعت ده شب مثل اینکه رضا میره خونه مادرش سر به بچه بزنه میبینه بس که آب قند داده بودن به بچه دل درد شده فقط گریه میکنه......همونجا زنگ میزنه به من.... بهم گفت بیا بچه گریه میکنه..... منم در جوابش گفتم : نمیام؟! با اینکه دلم پر پر میزد برای بچم.......گفت : اگه میایی بیام دنبالت اگه نه منم میرم بچه هم بذار انقدر گریه بکنه خودش آروم میشه بالاخره .....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد