#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_سوم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
گذشت تا اینکه رضا (همون خواستگار ) شماره مادرم رو از داخل گوشی مادرش برمیداره..... داخل تلگرام بهم پيام میده....(اون موقع من با خط مادرم تلگرام بودم......) عکسم رو که پروفایل گذاشتم میبینه.. از مادرش اجازه میگیره به من پیام بده..... ما باهام یه مدت چت کردیم و من خوشم اومد از صحبت کردن هاش از ساده بودنش....تحصیلاتی هم نداشت ولی من دیپلم داشتم.......اون تا پنجم خونده بود.... خوشم اومد ازش شروع کردم اسرار کردن که خانوادم راضی بشن به ازدواجمون.... از اونا انکار از من اسرار میگفتن : معتاده.......میگفتم : من درستش میکنم و من شرط براش میزارم ترک کنه. میگفتن : سواد نداره........ میگفتم : اشکال نداره.....
میگفتن : کار درست حسابی نداره میگفتم : اشکال نداره...... کور شده بودم جلو همه ایستادم ...... دیگه ترسیدن شاید فرار کنم راضی به اومدنشون شدن برای خواستگاری.... داخل خواستگاری قرار شد ترک کنه و اعتیادشو بزاره کنار....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_چهارم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
رضا خونه هم داشت یعنی فقط همینش خوب بود..... و مستاجری نمیرفتیم.... پدرم خیلی اسرار کرد زنش نشم و این اشتباه رو نکنم ولی من قبول نمیکردم....... 😔همه از مادر، پدر، تا دایی، عموم، زن عموم کل فامیل بهم گفتن این اشتباهه نکن ولی من حرفم یک کلام بود من میخوامش...... درسته پدرم همش با مادرم دعوا داشتند ولی واسه ما بهترین پدر بود.... چیزی واسمون کم نمیزاشت حتی یه بارم سرمون دعوا نکرده یا اخم نکرد برامون........ خوب اون روز رو یادمه خیلی ناراحت بود کمرش انگار خم شده بود با حرفای من .......اومد پیشم گفت : به خاطر تو قبول میکنم با اینکه میدونم تو این ازدواج تو بیشتر از همه پشیمون میشی حسرت خیلی چیزا خیلی جاها به دلت میمونه ولی بدون خودت خواستی...... رضایت میدم بیان و ازدواج کنین... بعد ازدواج خونمون بیا ولی اون معتاده اگه زدت اگه قهر کردی اگه دعوا کردی حق نداری خونه من بیایی بمونی ....... 😔
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_پنجم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
خاطر اعتیادش مهریه ام رو خانواده ام سنگین گذاشتن اونا هم قبول کردن .......ما ازدواج کردیم یادآوری اون روزا برام خیلی سخته ......😔😔خانواده اش به شدت خسیس بودند در صورتی که من در خونه پدرم به راحتی همه چیز داشتم.....برای خرید عقد خیلی چیزا نخریدن برام فقط یه حلقه گرفتند با اینکه وضع مالیشون خوب بود .....بعد عقد رضا ترک کرد.... اما فقط برای دو ماه ترک بود.... بعد دوماه فهمیدم دوباره داره مصرف میکنه..... ولی خیلی کم چون نمیدونست من فهمیدم.... کم کم با قهر با دعوا بهش گفتم : که فهمیدم ولی فایده ای نداشت... مادرش همیشه رو اعصاب بود.... ولی خود رضا خیلی دوستم داشت و همیشه پشتم بود و این اعتیادش بود که ناراحتم میکرد...... 😔
تا اینکه گفتن : عروسی کنیم.....پدرم بهترین جهزیه رو تهیه کرد....... ولی اونا نصف وسایلی که قرار بود بگیرند رو فقط گرفتند و تازه غر هم سر ما میزدند که چرا فلان چیز نداری فلان چیز هم رسمه فلان چیز هم مد شده......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_ششم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
خلاصه بگذریم.... عروسی کردیم با هزار تا بدبختی... کلا خانواده ی که خسیسی بودند... حتی برای عروسی کفش هم برام نخریدن...میگفتن : رضا واست خریده قبلا اونو بپوش...... 😢رضا تو دوران نامزدی خیلی بهم میرسید از لباس ، غذا ، بیرون بردن واسه همین چیزی کم نداشتم..... نمیخوام زیاد وارد جزئیات اون عروسی کوفتی شم... چون با یادآوریش هم حالم بد میشه.... فقط بدونین انقدر عروسیم بد افتضاح بود که هنوز بعد چند سال جرأت نمیکنم فیلم عروسی رو نگاه کنم ......😔
داخل اون عروسی خانواده ام آبروشون رفت جلو همه خجالت کشیدیم.....
هییییییی بگذریم......تا این که عروسی تموم شد ......خرج خونه افتاد به گردن به رضا..... مصرفش هم کم کم زیاد شد دیگه برای من زیاد خرج نمیکرد برای همین دیر به دیر برام لباس میخرید .....خدا نگذره از مادرشوهرم من ازش راضی نیستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_هفتم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
مادر رضا بعداز عروسی توی گوش رضا میخوند بچه دار بشین اصلا رضا نمیخواست بچه.... ولی اون همیشه میگفت : چند سال بگذره از ازدواجمون.... منم مخالف بودم با بچه میگفتم : حداقل رضا ترک کنه بعد بچه دار بشیم .......ولی انقدر مادر و خواهرش بهش گفتن تا راضی شد رضا برای بچه دار شدن..... دیگه اونم اسرار به بچه داشت .......
ولی من نمیخواستم خدا نگذره از مادرشوهرم سر تاریخم عادت ماهیانه ام زنگ میزد.... میگفت : خبری نیست؟؟؟؟ میگفتم : نه..... میگفت : رفتم فلان امام زاده نذر کردم بچه دار بشین ...... 😢 رفتم پیش فلان سید گفتم : دعا کنه تا شما بچه دار بشین ......شاید الان فکر کنین خوب حتما نوه نداشته انقدر اسرار به بچه داشته نه نوه داشت دوتا هم داشت.... ولی خانوم میترسید چون معتاده پسرش برم طلاق بگیرم.......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_هشتم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
قبل منم رضا چند ماهی نامزد داشت.... و چون معتاد بود جدا شد ازش یک جورایی میخواست منو پا بند اون خونه کنه حتی باورش براتون سخته........ مادرشوهرم، پدرشوهرم رفتن با بزرگای فامیل خودشون صحبت کردند تا بیان با منو رضا صحبت کنند که بچه دار بشیم انقدر بیشعور بودن ....... بچه یه مسئله زناشویی که زن و شوهر باید انتخاب کنن تصمیم بگیرین ولی اونا انقدر اسرار کردند و تو گوش رضا خوندن که اونم راضی شد البته داخل گوش منم میخوندنااااا..... میگفتند : بچه بیار رضا پابند خونه بشه بچه بیار رضا رفیقاش رو کنار بزاره..... بچه بیار رضا ترک میکنه انقدر گفتن و رفتن و اومدن که چیزی که نباید میشد شد ..... 😔گفتم اشکال نداره خدا بزرگه حتما یه جوری میشه .....دوران بارداری رضا خیلی هوامو داشت از همه چیز فراهم میکرد کمکم میکرد خسته نشم اذیت نشم ...... لحظه شماری میکردیم برای اومدن یدونه پسرم .........برای زایمانم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_نه
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
چون سر زایمان حالم بد میشه منو میبرن آی سی یو رضا اومد پیش من..... پشت در ای سی یو حتی نرفت بچه رو ببینه ....... اون شب چون پیش بچه نبودم بیمارستان، رضا رو فرستاد تا شیرخشک بخره برای بچه بیاره مادرشوهرمم باهاش رفت .......ما از قبل با رضا تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم کوروش..... ولی اون شب چه چیزی به خورد رضا مادرشوهرم داد نمیدونم بازم میگم خدا ازش نگذره .......
اون شب داخل ماشین از رضا میپرسه اسم بچه چی میخواین بزارین؟؟؟؟؟؟؟ رضا میگه کوروش.....اونم شروع میکنه ایراد گرفتن....... سرتون درد نیارم انقدر گفت گفت رضا راضی شد که اسم پدرشوهرم بزاریم رو بچه.......به رضا قول های الکی اونشب داد اسم پدرتو بگیر تا برم برا بچه پلاک بخرم میخوام دوچرخه بخرم برا بچه جشن بگیرم شام بدم وووو....... اونم که معتاد سریع قبول کرد....😔
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_دهم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
رضا زنگ زد به من تمام اتفاق های دیشب رو تعریف کرد برام منم چون حالم خوب نبود و از اینکه بدون مشورت با من رضا یه جورایی قبول کرده بود و قول و قرار های خودمونو هیچ کرده بود منم فقط در جوابش گفتم : هر غلطی که میخوای بکنی بکن ......اونم اسم پدرشوهرم گذاشت رو بچه .......من نه ماه تحمل کنم من درد زایمان رو بکشم ولی حق انتخاب اسم بچم رو هم نداشتم تمام اون قول قرار های که داده بودن هم پوچ بود ....از بعد زایمانم رضا ۸۰ درصد عوض شد متوجه میشدم مصرفش بیشتر شده یا واسه مصرف بود یا واسه حرفای مادر وخواهرش که از این رو به اون رو شد .....نمیزاشت برم خونه مادرم منم تازه زایمان کرده بودم افسرده شدم فقط گریه میکردم گاهی با التماس یکی دو ساعت میزاشت برم به شرطی که بیان دنبالم باز سر ساعت برم گردونند....رضا بددهن شده بود و اگر چیزی هم میگفتم فحشم میداد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_یازده
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
وقتی میرفتیم خونه مادرش اینا بچه رو نمیدادند به من باید با حسرت بچم نگاه میکردم میگفتم : گشنه اش شده بچه بدین من شیرش بدم نمیدادن جلوی روی من اب قند میدادند به بچم......😔رضا هم من دیگه براش مهم نبودم فقط شده بود حرف گوش کنه مادرش بچه ۱۲ ۱۳ روزه رو از من میگرفت به بهونه که بریم خرید کنیم میداد به مادرش نگه داره....میگفتم اون بچه شیر میخواد میگفت : مامانم هست آب قند میده بهش ..... میگفتم : حداقل یه بار پیش مادرتو میزاریم بچه رو یه بارم پیش مادر من باشه انقدر بحث و دعوا کردیم آخرش گفت : اعتماد ندارم میترسم بلایی سر بچه بیارن خانواده ات....کلا رضا شده بود برده مادرش..... مادرش میگفت : گرمه بچه باید لخت بشه میگفت سرده باید پوشیده بشه و منی که مادرش بودم حرفم اصلا مهم نبود ناراحتیم اصلا مهم نبود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_دوازده
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
توی این هیاهو خونه مادرم یه مراسمی شد از یه هفته قبل با رضا صحبت کردم تا راضی شه بزاره برم ولی گفت : بدون بچه برو منم شروع کردم بحث کردن.... یکی اون گفت یکی من برای اولین بار خسته شدم طی این چند سال نامزدی و ازدواجمون حتی یه بار هم قهر نکردم نرفتم خونه پدرم چون جرات نداشتم میدونستم برم میگن خودت کردی حالا چوبشو بخور.....اون شب تصمیم گرفتم دیگه بر نگردم خونه گفتم بچه میبرم نزاشت میگفت : هر جا میخوای بری برو هر جا کار داری برو ولی بچه بزار پیش مادرم برو با این که داخل یه ساختمون نیستم با اینکه خونمون نزدیک نیست حتی تا مغازه هم میخواستم برم میگفت : بچه بزار پیش مادرم بعد برو اونشب تصمیم گرفتم برم حتی از نوزاد ۱۵ روزه خودمم گذشتم....فقط میخواستم جونم آزاد شه..... و راحت شم از این خونه..... جلوی چشم من زنگ زد به مادرش گفت : آوا قهر کرده میخواد بره...... بچه رو بیا ببر..... منم زنگ زدم بابام بیاد دنبالم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_سیزده
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
مادر رضا زودتر رسید تا بچه رو ببره( هنوزم با یاد آوردی اون روزهای سخت و نفس گیر حالم بد میشه اشک از چشمام میاد)مادر شوهرم وسایل بچم رو جمع کرد برد.....بی وجدان حتی نپرسید : چرا میخوای بری؟ قهرت واسه چیه ؟اون روز ساعت ۴ رفتم خونه پدرم تمام ماجرا رو گفتم.......همه ناراحت شدن و منی که مثل دیونه ها به عکس بچم نگاه میکردم اشک میریختم.....تا آخر مراسم داخل اتاق بودم هیچی از اون مراسم نفهمیدم فقط بال بال بچم رو میزدم........ساعت ده شب مثل اینکه رضا میره خونه مادرش سر به بچه بزنه میبینه بس که آب قند داده بودن به بچه دل درد شده فقط گریه میکنه......همونجا زنگ میزنه به من.... بهم گفت بیا بچه گریه میکنه..... منم در جوابش گفتم : نمیام؟! با اینکه دلم پر پر میزد برای بچم.......گفت : اگه میایی بیام دنبالت اگه نه منم میرم بچه هم بذار انقدر گریه بکنه خودش آروم میشه بالاخره .....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_آخر
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
به خاطر بچم گفتم : بیاد دنبالم فقط به خاطر بچم ....از زمان دنیا اومدن بچم رضا خیلی بد شده دیگه نمیشناسمش هنوزم نمیزاره برم خونه مادرم اینا.....باید انقدر اسرار کنم انقدر بگم تا خودش خسته شه اجازه بده برم يک ساعتی اونجا ....خسته شدم از کار هاش دلم میخواد طلاق بگیرم ولی طلاق بگیرم بچه رو بهم نمیدند نمیدونم چیکار کنم.....چون مهریه هم سنگینه میگه اگه طلاق میخوای مهریه ات رو ببخش تا طلاقت بدم .....ولی بچه بهت نمیدم....منم فعلا به خاطر بچم موندم بازم میگم خدا از مادرشوهرم نگذره اون منو داخل دام بچه انداخت...... اگه یک سال دوسال بچه دار نمیشدیم شاید زودتر رضا رو میشناختم وطلاق میگرفتم ......😔
دوستان، جوونا حرف پدر مادراتون رو گوش کنید...... حرف حرف خودتون نباشه..... اونا بد بچه هاشونو نمیخوان...... من دارم چوب اشتباه خودمو میخورم روزی هزار بار آرزو میکنم برگردم به عقب تا با رضا ازدواج نکنم......برام دعا کنید .....🤲
آیدی جهت ارسال نظرات
@setareh_ostadi
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد