#بازی_با_سادگی_باور
#سرگذشت_نسرین
#قسمت_ششم
من نسرین ۲۰ساله و اهل یکی از روستاهای زاهدان هستم…
من هم یه دختر نوجوون بودم و دلم میخواست بهترین رو داشته باشم ولی بخاطر یه سری مسائلی که بین عمو و زنعمو و بابا پیش اومده بود تمایل نداشتم به خواستگاریش جواب مثبت بدم…یکی از مسائل که باعث اختلاف و دعوا بین خانواده ی ما و عمو اینا میشد این بود که بخاطر اعتیاد عمو از بابا توقع میکردند و بعدش بجای تشکر طلبکار میشدند…..مثلا یه بار که زنعمو و مامان بزرگ از دست مواد کشیدنهای عمو خسته شده بودند اومدند سراغ بابا و جلوی داد خونه شروع کردند به تیکه انداختند به بابا…….حتی زنعمو عصبی و ناراحت گفت: داداشت معتاده و عین خیالت نیست….فکر کنم از خداته که معتاد باشه و توی زندگیش پیشرفت نکنه….به تو هم میگند داداش…؟؟؟؟بابا با ارامش گفت:نگران نباش…..از فردا دنبال یه کمپ خوب میگردم و میبرم اونجا تا ترک کنه……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_ششم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
خلاصه بگذریم.... عروسی کردیم با هزار تا بدبختی... کلا خانواده ی که خسیسی بودند... حتی برای عروسی کفش هم برام نخریدن...میگفتن : رضا واست خریده قبلا اونو بپوش...... 😢رضا تو دوران نامزدی خیلی بهم میرسید از لباس ، غذا ، بیرون بردن واسه همین چیزی کم نداشتم..... نمیخوام زیاد وارد جزئیات اون عروسی کوفتی شم... چون با یادآوریش هم حالم بد میشه.... فقط بدونین انقدر عروسیم بد افتضاح بود که هنوز بعد چند سال جرأت نمیکنم فیلم عروسی رو نگاه کنم ......😔
داخل اون عروسی خانواده ام آبروشون رفت جلو همه خجالت کشیدیم.....
هییییییی بگذریم......تا این که عروسی تموم شد ......خرج خونه افتاد به گردن به رضا..... مصرفش هم کم کم زیاد شد دیگه برای من زیاد خرج نمیکرد برای همین دیر به دیر برام لباس میخرید .....خدا نگذره از مادرشوهرم من ازش راضی نیستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد