#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_دویست_شصت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
تا اینکه یک روز تو جیب پسرم سیگار پیدا کردم انگار دنیا دور سرم چرخید پسره عزیز من پسر دکتر من سیگاری شده بود شروع کردم به گریه و زاری..پسرم اومد بیرون وقتی سیگار رو تو دستم دید شروع کرد به داد زدن که تو چرا جیبای منو میگردی آره من سیگار میکشم چون اعصابم خرابه چون نامزدم روز به روز داره منو بیشتر اذیت میکنه..گفتم وقتی اذیتت میکنه چرا نمیای به من بگی چرا داری تو خودت میریزی نگاهی به خودت تو آینه کردی گفت بیام بگم تا سرکوب بشنوم بارهاتو گفتی که با این ازدواج نکنم ولی من قبول نکردم..گفتم حالاچیکار میکنه گفت هر کاری می کنم فقط بهم میگه پول بده، پول بده جهیزیه بخرم پول بده برم آرایشگاه لباس بخرم مگه من چقدر درآمد دارم وقتی هم پول میدم باز هم بدرفتاری می کنه داد میزنه جیغ میزنه...گفتم پسرم باهاش مدارا کن باهاش حرف بزن البته از وقتی که نامزد کرده بودند،من تمام تلاشم رو کرده بودم که نامزدش بیاد خونه ی ما و رفت وآمدکنیم ولی در طی این چند ماه فقط یکی دو بار اومده بود اونم همین که شام خورده بودند گفته بود که می خوام برم هیچ وقت با من ننشسته بود تا من باهاش حرف بزنم راهنمایش بکنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد