#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_دویست_شصت_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
طرز عجیبی زهرا مهربان شده بودسعی کردم یکم جو روآروم کنم برا هردوشان چای آوردم و شیرینی زهرا گفت من از این شیرینی ها دوست ندارم نمیخورم گفتم باشه پسرم تو بخور برای زهراهم شکلات تلخ میارم زهرا با لحن خیلی بدی گفت مگه شما میدونید شکلات تلخ چیه!اول متوجه منظورش نشدم و گفتم آره دیگه دخترم فکر کنم شکلات تلخ همونه که مثل شکلاته ولی زیاد شیرین نیست و یکم تلخه پوزخندی زد و گفت پس شمام یه چیزایی می دونید.نمی دونم منظورش از این حرفها چی بود چون واقعا من و خانوادم خیلی خیلی از خانواده ی زهرا سرتر و با تحصیلات تر بودیم ..نمیدونم الان با چه نیتی این حرف هارو می زد من هیچی نگفتم و رفتم براش شکلات آوردم همین که شکلات و خواستم بذارم زمین پسرم از دستم گرفت و گفت لازم نکرده این خانم شکلات بخوره اینا میدونن شکلات چیه بره تو خونه ی خودشون شکلات بخوره..گفتم پسرم چرا اینطوری می کنی؟؟گفت تو نمیدونی مامان این هر روز پشت سر تو حرف می زنه میگه مادر تو دهاتی هست معلوم نیست از کجا آمده توی مراسم عقد آبروی ما را بردن یک دست لباس درست حسابی نپوشیده بوده..نمیدونم با چه نیتی زهرا این حرفا رو زده بود چون من و معصومه با هم ست پوشیده بودیم و گرانترین لباس بازار را برای عقد پسرم انتخاب کرده بودیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد