#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_دویست_پنجاه_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
رفتم تو فکر گفتم من هم می خوام باهات شریک بشم انگار اونا هم برای همین مسئله اومده بودن پیش من تا ببینن تو کاری که می خوان انجام بدن من هم شریک میشم یانه ؟
خلاصه قبول کردم و با هم یه قنادی کوچیک وسط شهر باز کردیم دوتا قناد و کیک پز گرفتیم ،مدیریت قنادی هم با منو خواهرم بود ..خواهر من توی قنادی چند مدل شیرینی رو که بلد بود درست میکرد و انصافاً هم همه ی مردم شهر عاشق شیرینی هاش شده بودند و به مناسبتهای مختلف به خاطر شیرینی هایی که خواهرم درست میکرد تو مغازه صف میکشیدن..کمکم من هم کارگاه رو کاملاً دادم دست دوستم و رفتم توی قنادی چون واقعا کار مون تو قنادی گرفته بود و معصومه دست تنها نمی تونست شیرینی هایی که خودش درست میکرد رو درست کنه،منم رفتم کمکش و ازش شیرینی پختن را یاد گرفتم پسر خواهرم اومده بود تهران و هیچ کاری نداشت مدیریت قنادی رو دادیم به پسر خواهرم اونم خیلی خوشحال شد...دیگه جمعمون جمع بود منو معصومه شیرینی های خوشمزه درست می کردیم و حسابی توی شهر مشهور شده بودیم...کارمون تو قنادی حسابی گرفته بود و قرار شد یک شعبه ی دیگه هم بزنیم انصافا پسرم هم توی این کار خیلی کمکم میکرد ..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_دویست_پنجاه_شش
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
دو روز مثل جنازه اینور اونور میرفتم بعد دو روز جنازه رو تحویل دادن ورفتیم بهش زهرا برای دفن بابام هر چی خواهش کردم نزاشتن صورت بابامو ببینم،اما عمو که داشت برای عمه تعریف میکرد شنیدم میگفت سینه اشو تا شکم پاره کرده بودن و تو نایلون پیچیده بودن جنازه باد کرده بودحالت تهوع گرفتم حق بابام از زندگی این نبود درسته خیلی حواسش به من نبود اما برام خیلی زحمت کشیده بودمخصوصا موقع طلاق از پوریابعد نماز میت رفتیم سمت قبر بابا و مردها جنازه رو اوردن عمه ها جیغ میزدن و کنار نمیرفتن اما من یه گوشه وایساده بودم و مثل مرده ها فقط نگاه میکردم.بلاخره در بین اون همه جیغ و داد پدرم تنها کسی که داشتم دفن شدیه بغض لعنتی تو گلوم گیر کرده بودعلی تمام مدت کنارم بود مراسم آبرومندی برای بابا گرفتیم و همه رفتن سر خونه وزندگیشون
و فقط من بودم که با یه دنیا غم و درد باید سرپا میموندم بلاخره بعد دوماه شریک بابا تماس گرفت و گفت تکلیف شرکت و مشخص کنیم علی پیشنهاد داد سهم بابا رو بفروشم به شریکش و با خود علی یه شرکت بزنیم وبرای خودمون کار کنیم علی هم سهمش و فروخت منم فروختم و یه شرکت طراحی ودکوراسیون زدیم اینکار علی باعث شد زیاد تنها نباشم و بریزم تو خودم دردهاموآیسان روزها کنار مادربزرگش بود و بعد شرکت میرفتیم دنبالش....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد