#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_دویست_پنجاه_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه مراسم خواستگاری انجام شد..به پسرم گفتم یک روز رو تعیین بکنه با هم بریم برای خریدهای عروسی گفت عروس خانوم گفتند که باید دوتایی بریم لازم نکرده مامان هامون بیاد..منم قبول کردم و دوتایی رفتن حتی وسایل رو از بازار به خونه هم نیاوردن تا من ببینم چی خریدن عین غریبه ها تو مراسم عقد دیدم که چی خریدن گران قیمت ترین سرویس طلا، لباس، کیف، کفش همه رو خریده بودن آنقدر مهمون دعوت کرده بودند که هرچقدر من و معصومه خواستیم تا شیرینی عروسی پسرمو خودمون بپزیم نتونستیم ..معصوم آخر سر گفت بذار نصفش روما بپزیم بقیه رو قنادها درست بکنند خلاصه توی تالار مراسم عقد گرفتیم من می گفتم همین و عقد و عروسی بکنید و تموم بشه بره ولی دختره گفته بود که باید یه عروسی دیگه هم بگیریم..مراسم عقدشون پانصد نفر مهمون اومده بود من مخالف بودم ولی باز نمی تونستم کاری بکنم خلاصه عقدکردند و نامزد شدن دوران نامزدی یکی دو ماه خیلی خوب بودن بعد از یکی دو ماه هر وقت که پسرم رو میدیدم عصبانی بود آنقدر به هم ریخته بود که حتی موهاشو شونه نمیکرد..پسری که هر روز وقتی میخواست بره درمانگاه میرفت حموم و به خودش میرسید الان دیگه هفتهها به حموم نمیرفت و حتی سرشو شانه هم نمیزد هرچقدر می پرسیدم چی شده با عصبانیت جواب میداد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد