سلام زندگی 💓
بیاامروز رو تصمیم بگیر متفاوت تر از روز قبل زندگی کنی
بیشتر عشق بورزیم تا عشق دریافت کنیم💓بیشتر امیدوار کنیم تا امیدوار بشیم💞
مطمئن باشیم که همه انرژی دنیا به سمت مون سرازیر میشه 🌸🌸
امتحان کن ❤️
خداروشکر برای فرصت زندگی امروز🤲خداروشکر واسه حضور پراز مهر ومحبت شما مهربونا💕
سلام به روی ماهتون 🙋♀️
صبح گرم تابستونی تون بخیر💐
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا گفتم:
از بازي آدمهايت خسته شده ام!
چرا مرا از خاک آفریدی؟
چرا از آتش نيستم !؟
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم !
خدا گفت: تو را از خاک آفريدم
تا بسازي، نه بسوزاني !
تو را از خاک، از عنصري برتر ساختم
تا با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي
از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند !
بازهم زندگي کني و پخته تر شوي
با خاک ساختمت تا همراه باد برقصي
تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو
برخيزي ! سر برآوري !
در قلبت دانهٔ عشق بکاري !
و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش
زندگی را دگرگون سازی !
پس به خاک بودنت ببال ...
و من هیچ نداشتم تا بگویم ...!❤️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زندگی_ندا
#پارت_اول
اسم من نداست یه دختر شاد و شیطون
اسمم ندا…. ۳۳ساله متولد شهر قم….من بچه ی دوم خانواده هستم یه برادر بزرگتر بنام محمد و یه خواهر کوچیکتر بنام ستایش دارم……
بابا توی کار ساخت و ساز بود و وضع مالی خوبی داشتیم….از طرفی چون فاصله ی سنی منو خواهر و برادرم کم بود دوران کودکی خیلی شیرینی هم داشتیم و باهم دیگه خوش میگذروندیم……………:…
هر چی نیاز داشتیم و اراده میکردیم بابا برامون فراهم میکرد……
هر چقدر که مامان بخاطر شیطنتهامون غر میزد بابا به همون میزان لبخند همیشه روی لبش بود و حتی با شیطنتهامون خوشحال و خندون میشد……..
اینقدر شاد و شیطون بودیم که همسایه ها از سر و صدای ما شاکی بودند ……
ما سه نفر به کنار …پسر عموم هم چون خونشون همجوار خونه ی ما بود همراه ما میشد و سروصدامون بیشتر میشد…..
پسرعموم مسعود تقریبا هم سن و سال ما بودیعنی با محمد توی یک سال بدنیا اومده بودند……مسعود بر خلاف ما پسر اروم و مودب و حرف گوش کنی بود و همین باعث میشد چوب شیطنتهای مارو بخوره…..
منو ستایش مسعود رو مثل محمد برادر خودمون میدونستیم و دوستش داشتیم……
سالها گذشت و ما کنارهم با بچه های عمو مخصوصا مسعود بزرگ شدیم…….
هجده ساله شدم ،،سالی که پیش دانشگاهی میرفتم…… یه روز با ستایش از مدرسه تعطیل شدیم و داشتیم برمیگشتیم خونه که محمد رو همراه دوستش دیدیم……..
محمد با دوستش از جلوی در مدرسه ی ما رد میشدند که متوجه ی ما شدند و اومدند سمتمون……..
منو ستایش همیشه از ترس داداش محمد سرمو پایین بود…..اون روز نمیدونم چطور شد که سرمو بلند کردم و به اردلان (دوست محمد)نگاه کردم……..
همون نیم نگاه کافی بود که دلم بلرزه…..نمیدونم شما عاشق شدید یا نه؟؟؟اما من همون روز با اون نگاه برای همیشه عاشق اردلان شدم….بدون اینکه حتی اسمشو بدونم یا اخلاق و رفتارش و نظرشو………
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#تلنگر
و اینگونه بود که ما فهمیدیم
عده ای در لباس دوست
عجیب دشمنند ...
دنیا قشنگ تر بود اگر
آدمها مثل سایه هایشان صاف و یکرنگ بودند!!
بیشمارند آنهایی که نامشان آدم است...
ادعایشان آدمیت...
کلامشان انسانیت...
رفتارشان صمیمیت...
حال، باید دنبال یکی گشت که
نه آدم باشد...
نه انسان باشد...
نه دوست و رفیق صمیمی...
تنها صاف باشد و صادق...
پشت سایه اش خنجر نباشد برای دریدن...
هیچ نگوید...
فقط همان باشد که سایه اش میگوید: "صاف و یکرنگ.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زندگی_ندا
#پارت_دوم
اسم من نداست یه دختر شاد و شیطون
اردلان یه پسر قدبلند با موهای بلند(اون موقع ها مد بود)و هیکلی و خوشتیپ بود……
با محمد و اردلان سلام و علیکی کردیم و همه باهم بسمت خونه رفتیم…..بین مسیر هرازگاهی زیرچشمی به اردلان نگاه میکردم….
حس خیلی عجیبی داشتم….کلا دست و پامو گم کرده بودم و مظلوم شده بودم…..من که خیلی شوخ وپر حرف بودم اون روز زبونم سنگین شده بود و حتی نمیتونستم حرف بزنم…..
خلاصه تو سکوت مسیر رو طی کردیم و نزدیکهای در خونه دیدیم مسعود هم توی کوچه است………….
مسعود وقتی مارو دید به طرفمون اومد….از چهره اش مشخص بود که از حضور اردلان ناراحته…………..
بعداز اینکه محمد با اردلان رفتند مسعود شروع به سوال پیچم کرد و گفت:اون پسره کی بود؟؟؟
گفتم:دوست محمد…..
گفت:یعنی محمد اینقدر بی غیرته که پسر غریبه رو پا به پای شما اورده؟؟؟این چه کاریه؟؟؟پسره چی فکر کرده و با شما همقدم شده…..؟؟؟این پسره محمد هم اصلا شعور نداره……
از فرداش همش منتظر بودم یه جورایی اردلان رو ببینم آخه دلمو پیشش گذاشته بودم….
اما دریغ از یه بار دیدن…..چند ماه گذاشت و محمد درسشو ول کرد و یه بوتیک زد….
یه روز از منو ستایش خواست برای چیدمان بریم مغازه برای کمک…..
با ستایش حاضر شدیم و رفتیم ….در حال کار کردن بودیم یهو اردلان وارد مغازه شد……انگار اردلان از قبل ما با محمد هماهنگ شده بود و برای کمک اومده بود……
با دیدنش گل از گلم شگفت……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#تلنگر
مگر چگونه زندگی میکنیم که تا کسی میمیرد
میگوییم راحت شد !!
خانه های بزرگ اما خانواده های کوچک داریم ،
مدرک تحصیلی بالا اما درک پایینی داریم
بی هیچ ملاحظه ای ایام میگذرانیم اما دلمان
عمر نوح میخواهد !!
کم میخندیم و زود عصبانی میشویم
کم مطالعه میکنیم اما همه چیز را میدانیم !
زیاد دروغ میگوییم اما همه از دروغ متنفریم،
زندگی ساختن را یاد گرفته ایم
اما زندگی کردن را نه
ساختمانهای بلند داریم اما طبعمان کوتاه است
بیشتر خرج میکنیم اما کمتر داریم
بیشتر میخریم اما کمتر لذت میبریم
فضای بیرون را فتح کرده ایم اما فضای درون را نه
بیشتر برنامه میریزیم اما کمتر عمل میکنیم
عجله کردن را آموخته ایم
ونه صبر کردن را...!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨پندانه🌹🌹🌹
🔹اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!
جواب با شما...
🔸نگذاريد گوشهايتان گواه چيزی باشد که چشمهايتان نديده،
🔹نگذارید زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنيد"
🔸ما موجودات خاکی نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتی هستيم که از خاک سر برآورده ایم...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زندگی_ندا
#پارت_سوم
اسم من نداست یه دختر شاد و شیطون
با دیدن اردلان که سرش پایین بود گل از گلم شگفت اما محمد گفت:شما دیگه برید….اردلان بهم کمک میکنه…..
مجبور شدیم برگشتیم خونه ولی همچنان دلم اونجا بود و حالم دگرگون شده بود بطوری که ستایش گفت:چی شده؟؟چرا لپهات سرخ شده؟؟؟؟؟؟
گفتم:حتما از کار کردنه…..
از اون روز به بعداردلان رو هراز گاهی مثلا ماهی یکبار توی مغازه ی محمد میدیدمش اما برای چند دقیقه……
عشق من روز به روز به اردلان بیشتر و بیشتر میشد و مثل یه عاشق واقعی دیوانه وار توی خلوت خودم دوستش داشتم…….همون سال دمدمای عید بود که یه شب زنعمو اینا اومدند خونه ی ما …..اومدنشون برامون عادی بود چون در هفته یکبار ما و یه بار هم اونا خونه ی همدیگه بودیم اما اینکه یواشکی با مامان حرف میزد و جلسه گذاشته بود تعجب اور بود…با ستایش توی اتاق بودیم که یهو مامان اومد داخل و گفت:ندا!!!مسعود داره میره سربازی….گفتم:واقعا؟؟؟برای همون زنعمو ناراحته و باهات درد ودل میکنه؟؟؟؟
مامان گفت:چی میگی دختر؟؟؟چه ناراحتی؟؟؟تازه خوشحاله….
با تعجب گفتم:خوشحاله که پسرش ازش دور میشه؟؟؟عجب مادری…!!!
مامان گفت:نخیر…از این خوشحاله که مسعود به مامانش گفته تورو براش خواستگاری کنه،…الان هم اومده خواستگاری تا نظرمونو بدونه…..حالا نظرت چیه؟؟؟؟؟تا اینو گفت ستایش زد زیر خنده……از روی عصبانیت یه مشت به ستایش زدم وگفتم:خفه شو!!نخند،….
بعدش هم رو به مامان ادامه دادم:مامان!!مسعود مثل برادرمه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
هدایت شده از ملودی🎵 موزیک
این اون چیزیه که من باهاش کنار نمیام👇
☹️عود بازاری
که از چسب و سرب و گوگرد درست شده و به مغز و ریه هات آسیب میزنه
.
🌿پیامبر اکرم (ص): «از عود هندى استفاده كنيد كه هفت نوع شفا در آن است»
❤️مكارم الأخلاق، ص ۴۳
.
😎 آسید هادی عود طبیعی اصل و دستساز رو با حساسیت فوق العاده بالا #تولید میکنه تا حال و هوای خونه و مراسمات و محل کارت رو عوض کنه
✅هم رایحه های ملایم و شیک برای خونه و محل کار برای بازدهی بیشتر ذهنی و #حالخوب
✅هم رایحه های مذهبی برای مراسمات #محرم
برای سفارش اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/802488514C138db7ca91
گاهی آنقدر عذاب می کشی و
آنقدر به نقطه ی ذوب و انجمادِ مداوم
می رسی ؛ که سنگِ صبر و طاقتت می شکند ، 🥺😔
ناگهان قیدِ همه چیز را می زنی و
بی خیالِ خواستن ها ،
داشتن ها و رسیدن ها می شوی ...
از این نقطه تا نقطه ی بی تفاوت شدن
به چیزها و آدم هایی که روزی برای داشتن
و به دست آوردنشان آسمان را به زمین
می دوختی ؛ راه زیادی نیست .
به این نقطه که رسیدی ؛ یادگرفته ای که
نه هیچ چیز و نه هیچکس ارزشِ این را ندارد
که بخاطرش به خودت سخت بگیری و
لحظه ها را به کامِ احساست تلخ کنی ،
آسوده و آرام ، در جاده ی زندگی ات قدم
می زنی ؛ بی آنکه به فکرِ بی مهریِ کسی باشی
و در حسرتِ نداشتنِ چیزی ...
اهمیت نمی دهی به خیلی چیزها ...
👌دلخوشی های ساده ی هرروزه ات را در آغوش
می گیری و با تمامِ هوش و منطق و حواست ؛
در آرامشی تدریجی ، زندگی می کنی .
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زندگی_ندا
#پارت_چهارم
اسم من نداست یه دختر شاد و شیطون
مامانم گفت کی رو میخواهی بهتر از مسعود پیدا کنی؟؟؟؟؟؟
گفتم:خب چیکار کنم؟؟؟من مسعود رو از بچگی مثل محمد میدونم،….
مامان گفت:بابات میگه یکی از شما دو نفر باید با مسعود ازدواج کنه،.،..
ستایش با این حرف مامان زود داد کشید:من که نمیخواهم ،،،همین ندا براش خوبه..،،
مامان که ماتش برد بود گفت:شماها چتونه؟؟؟؟مسعود خواستگاری هر دختری بره نه نمیگند حالا شما طاق بالا میزارید؟؟؟
وقتی دیدم ستایش اونجوری داد کشید زود گفتم:مامان توروخدا…..من هیچ حسی بهش ندارم…..خودت بابارو یه جوری راضی کن……………..
مامان گفت:آخه چه عیبی روش بزارم؟؟؟چی بگم به بابات..؟؟؟؟
گفتم:چه بدونم؟؟یه جوری بپیچون…..بگو میخواهد درس بخونه..،،،
مامان با هزار تا چشم غره از اتاق رفت بیرون و به زنعمو گفت: فعلا که ندا درس میخونه،،،.مسعود هم که سربازه!!بره سربازی و بیاد بعد ببینیم چی میشه؟؟؟تا دو سال وقت زیاد…………خدا بزرگه……
زنعمو که بویهایی برده بود گفت:باشه!!!توی دو سال هزار تا اتفاق ممکنه بیفته….اما به قول شما خدا بزرگه…..
زنعمو اینا رفتند ..،..
از وقتی مسعود رفت خدمت و بخاطر صمیمی تر شدند محمد و اردلان ،،،کم کم پای اردلان به خونه ی ما باز شد و من تقریبا هر روز میدیدمش……………
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
هر گاه عیبی در من دیدی،
به خودم خبر بده نه کسی دیگر.
چون تغییر آن دست من است.
کار اولت باعث پیشرفت و بهبودم
می شود اما گزینه دوم غیبت است
و مرا در تاریکی نگه می دارد.
جمله ای که در یک هتل نوشته بود، شگفت زده ام کرد:
اگر سبب رضایتت شدیم
از ما سخن بگو،
وگرنه به خود ما بگو.
بااینگونه صحبت کردن، غیبت
از میانمان میرود.
بهشت وعده دور از دسترسی نیست
اگر بی بهانه خوب باشیم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد