🔅#پندانه
✍ از بزرگی اسم مشکل نترسید
🔹شخصی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁنجا ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ خانهاش ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹نزدیک خانه، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
چطور ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩای؟!
🔸آن شخص ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ، ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
🔹ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
برای چه از حال رفتی؟
🔸گفت:
فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!
🔹بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده. وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔸ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_پنجاه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
از روز اهدای جنین ،،یا من خونه ی مهناز بودم یا اون پیش من تا مراقبم باشه…هر روز هم غذاهای مقوی برام میپخت و در کنار من مژده هم به نون ونوایی رسید و جون گرفت…روزهای خیلی خوبی بود و از اینکه بچه ام خوب میخورد ، راضی خوشحال بودم…یادمه پارسال وقتی مدارس بعد از دوسال کرونا باز شد ، مژده هفت ساله بود و کلاس اول ثبت نام کرده بودم و همون روزها من ماه دوم بارداری جنین کاشت رو طی میکردم…روز جشن شکوفه ها همراه با مژده رفتیم مدرسه و خیلی شاد و خوشحال اون یکی دو ساعت تموم شد و برگشتیم خونه… اما روز اول مهر و شروع کلاسها درست برعکس جشن شکوفه ها مژده تا حس کرد من باید برگردم خونه شروع به بی قراری و گریه کرد و من برای همین مجبورشدم کل صبح تا ظهر رو توی مدرسه و پیش مژده بمونم…شرایطی مدرسه برام خیلی سخت بود طوری که وقتی ظهر باهم برگشتیم خونه ،،هم از دست مژده عصبانی و هم خیلی خسته بودم..و به خاطر حال روحیم شروع کردم با مژده به دعوا کردن ...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
یک ضرب المثل قدیمی میگوید:📚
اگر میخواهید قوی باشید
تظاهر به قدرت کنید.
اگر جسمتان فعال باشد
اتوماتیک وار
این حالت در شما پدید میآید.
حالتهای جسمی و تصورات درونی
کاملاً به هم ارتباط دارند.
اگر یکی از آنها را تغییر دهید
دیگری نیز تغییر خواهد کرد.
وقتی از نظر جسمی خسته هستید
یا بدنتان درد میکند
دید شما به دنیا
متفاوت از زمانیاست که
سرحال هستید.
تغییرات بدنی ابزار قدرتمندی
برای کنترل مغز است...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔆 #پندانه
✍ هرکسی بار خودش
🔹اینجا تا یه بار سنگین داری، دو تا کارگر خبر میکنی و میگی برات ببرن، اصلاً نمیذاری به کمرت فشار بیاد.
🔸خودت میشـینی تو خــونه یا تو ماشـــین و کارگر برات بارتو میبره.
🔹اما اون دنیا از این خبرا نیست. هرچی بار گناه داری باید خودت بـــبری. نه کارگری هست و نـه وسیلهای!
🔸اون دنیا همـه دارن بار گـناههای خودشونو میبرن. پس سعی کنیم سبکبار بریم اون دنیا.
💠 وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری؛
هیچکس بار گناه دیگری را به دوش نمیکشد. (اسرا:۱۵)
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_پنجاه_یک
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
توی خونه یه کم با مژده برخورد کردم و گفتم:همه ی بچه ها تنهایی مدرسه اومده بودند جز تو..دختر بد !!امروز حسابی منو خسته کردی…مژده کم نیاورد و شروع به کل کل با من کرد…با سرو صدای ما، جعفر که چرت زده بود با حالت خواب آلوده و منگ تکونی به خودش داد و گفت:چه مرگتونه؟خفه شید دیگه…من که خسته روی زمین نشسته بودم و پشتم به جعفر بود سرمو برگردوندم..تا حالتهای ظاهر و جسمی و اعتراضشو دیدم بیشتر از قبل عصبانی شدم و شروع به گفتن حرفهایی شدم که همیشه زمان بحث بهش میگفتم…چند تا متلک که بارش کردم دوباره سرمو برگردوندم بهش و به کل کل با مژده رو ادامه دادم..ازحرفها و سرو صدای من، جعفر با همون حالت منگ حرصش گرفت و اومد سمتم و یهو یه لگد محکم به کمرم زد و گفت:میگم خفه شو ،،میخواهم بخوابم..با اون ضربه صدام توی گلوم خفه شد….بقدری درد داشتم که حتی نتونستم جیغ بکشم..دستمو گذاشتم روی کمر و بعداز چند ثانیه جیغ بلندی کشیدم..جعفر با صدای جیغم برگشت سمتم و یه لگد دیگه زد و گفت:خجالت نمیکشی…صداتو بیار پایین………..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه 🌹
💎💎رو هر بندش 1 دقیقه فکر کن !
💎1.می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
💎2.دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
💎3.تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
💎4.دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
💎5.اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
💎6.وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!
💎7.هیچوقت باکسی که دوسش داری طولانی قهر نکن چون بی تو زندگی کردن رو یاد میگیره..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🕊 #پندانہ 🕊
✍️ هرگز نگویید «او شڪست خورد»، بگویید «او هنوز موفق نشدہ است»
🔹تاجرے ورشڪست شدہ بود. روزے یڪے از بزرگان براے تصمیمگیرے درمورد یڪ موضوع تجارے نیاز بہ مشاور داشت. از خدمتڪاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او بیاورند.
🔸یڪے از خدمتڪاران بہ اعتراض گفت:
اما او یڪ تاجر ورشڪستہ است و نمیتوان بہ مشورتش اعتماد ڪرد.
🔹وے پاسخ داد:
شڪست یڪ اتفاق است، یڪ شخص نیست! ڪسے ڪہ شڪست خوردہ در مقایسہ با ڪسے ڪہ چنین تجربهاے نداشتہ است، هزاران قدم جلوتر است.
🔸او روے دیگر موفقیت را بهوضوح لمس ڪردہ و تارهاے متصل بہ شڪست را میشناسد. او بهتر از هر ڪس دیگرے میتواند سیاهچالههاے منجر بہ شڪست را بہ ما نشان دهد.
🔹بدانید وقتے ڪسے موفق میشود چیزے یاد نگرفتہ است! اما وقتے ڪسے شڪست میخورد هزاران چیز یاد گرفتہ است ڪہ اگر شجاعت خود را از دست ندادہ باشد میتواند بہ دیگران منتقل ڪند.
🔸وقتے ڪسے شڪست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شڪست خوردہ است، بلڪہ بگویید او هنوز موفق نشدہ است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
بَرنده باش، نه بُرّنده!
نه کسی که امیدِ کسی را می بُرد، نه کسی که برای برون ریزیِ خشم و دردهایش، ارزشِ دیگران را به زیر سوال می گیرد.
کسی باش که برای صعود خودش می جنگد، نه سقوطِ آدم ها!
کسی که دنبالِ مقصر نمی گردد و شوقِ دیدنِ ایستادگی و موفقیتِ آدم ها را دارد،
کسی که برای خوب بودنِ حالِ خودش و خوب بودنِ حالِ دیگران، قدمی بر می دارد.
کسی باش که به جای ایستادن و اعتراض به حفره های مسیر؛ حفره ای را پر می کند و به مسیرش ادامه میدهد...
اگر ادامه دادن و پیروزی سخت شد و تمام جهان، دست از ادامه برداشتند،
تو شهامت داشته باش و خلافِ جریانِ رود شنا کن.
تو دلت را به دریا بزن، وَ برنده باش...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سوادزندگی
گاهی بی توجه باش..
به تمام آدم های سمیِ اطرافت..
همان هایی که از موفقیت چیزی نمی دانند، و تو را ازتلاش منع می کنند..
این ها را نادیده بگیر...راهت را ادامه بده..
گام هایت را محکم تر بردار...
خدا باتوجه به ظرفیت و توان تو، در دلت آرزو، و در سرت ، هدف می گذارد...حتما لیاقتش را داشته ای...!
در مواجهه با این آدم ها،خودت را به نشنیدن بزن
ارزشِ تو خیلی بیشتـر از این حرف هاست...
باورکن؛هیچ چیز برای تو
غیـــر ممکن نیست.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_پنجاه_دو
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
با ضربه ی دوم احساس کردم بچه داره سقط میشه ….از ترسم سکوت کردم و بزحمت از زمین بلند شدم و بسمت دستشویی رفتم…..
خلاصه میکنم حدسم درست بود و بچه داشت سقط میشد و چون مسئله ی بچه ی مهناز وسط بود زنگ زدم به مهناز تا بیاد و منو برسونه بیمارستان…مهناز با نگرانی و ناراحتی اومد خونمون و تا حال منو دید شروع به دعوا با جعفرکرد..مهناز ناخواسته بین بحث و دعواهاش گفت:ازت شکایت میکنیم که بچه رو کشتی…با اینحرفش هر چی سعی کردم با اشاره به مهناز حالی گفتم که در رابطه با بچه حرفی نزنه متوجه ی ایما و اشاره ی من نشد و باردار بودنم لو رفت…حال اون روز جعفر روهیچ وقت فراموش نمیکنم.مثل دیوونه ها شده بود و فقط میخواست منو بکشه….فحشهای ناموسی بود که به من میداد…مهناز وقتی متوجه ی اشتباهش شد سعی کرد جمع و جورش کنه اما نتونست چون جعفر هیچ صراطی رو قبول نمیکرد..جعفر در حالیکه عربده میکشید گفت:الان حتی خدا هم بیاد بگه که اشتباه میکنم ،توی کیفم نمیره و قبول نمیکنم…...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#قضاوت_گنهکار
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#انواع_آدمها
در دنیای امروز سه نوع آدم وجود دارد :
1." مسموم کننده ها " یعنی کسانی که دلسردتان میکنند و خلاقیتتان را زیر پا میگذارند و میگویند که نمیتوانید کاری بکنید. . .
2."سر به راهها" یعنی کسانیکه خوش قلبند اما سرشان به کار خودشان است. آنها بفکر نیازهای خودشان هستند. کار خودشان را میکنند و هرگز برای کمک به دیگران پا پیش نمیگذارن. . .
3."الهام بخش ها" یعنی کسانی که پیش قدم میشوند تا زندگی دیگران را غنی کنند، روحیه آنهارا بالا ببرند و به آنها الهام ببخشند. ما باید الهام بخش باشیم و خودمان را با افراد الهام بخش احاطه کنیم
و با آنها معاشرت بیشتری داشته باشیم...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد