eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
طاقت نیاوردم وسط حرفهای داییم پریدم گفتم دایی جان گذشته هاگذشته ماچندروزفقط مهمون شماهستیم بعدش یه خاکی به سرمون میکنیم..تازه فهمیدم مامانم بدبخت چرااون زندگی روداشت تحمل میکردچون پشت پناهی نداشت که حمایتش کنه..بعد از رفتن مابابام تاعصربیرون میمونه وقتی برمیگرده خونه میبینه مانیستیم..درسته به من محبت نمیکردولی خیلی هم بهم وابسته بودیه جورای اصلافکرشم نمیکردمن همراه مامانم خونه روترک کنم..زنگ زدبه موبایلم گفت کجایی..خیلی سرد گفتم ماخونه دایی هستیم.. بابام بایه لحن مسخره ای گفت اااا نه باباگنده شدی ازکی تاحالا اینقدربزرگ شدی من نفهیدم..همین الان گورتوگم میکنی میای خونه وگرنه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی..بابام شروع کردبه تهدیدکردن که اگربرنگردی هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی...اولین باربودمیخواستم جلوش وایسام گفتم ما دیگه برنمیگردیم تواون خونه...بابام گفت زبون دراوردی برای من..گفتم باهات حرف دارم باید بیای..اینجا حرفهای من روبشنویی وگرنه محاله پاموتواون خونه بذارم..بابام گفت باشه بذاربیام تکلیفت رومعلوم میکنم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
بابام گفت باشه بذاربیام تکلیفت رومعلوم میکنم..لحن حرف زدنشم پشت تلفن لرزه به تنم مینداخت ولی دیگه تحمل کتک خوردن مامانم رونداشتم هرچی میخواست بشه دیگه برام مهم نبود..نیم ساعت بعدش بابام امدانگاربرای دعواامده بودتاواردخونه شدامدسمتم گفت وسایلت جمع کن بریم..گفتم تاحرفهام رونزنم هیچ جانمیام همینکه اینوگفتم یه لگدمحکم زددرست همونجای که قبلازده بودازدردچشمام سیاهی میرفت مامانم امدسمتم که نذاره بزنم بابام حمله کردسمتش..با تمام وجودم دادزدم دست بهش نزن همه هنگ بودن بابام وقتی برگشت دیدازعصبانیت تمام بدنم داره میلرزه کوتاه امدنشست..رفتم روبه روش گفتم من ازوقتی بچه بودم مامانم هرجارفته باهاش بودم هیچ خطایی ازش ندیدم همه این تهمتهای که این سالهاداری بهش میزنی بخاطربدبینیته وشکاکی که داری.. پسراتم دارن ازاین موضوع سواستفاده میکنن چندسال دارن تروعلیه مامان تحریک میکنن وتوحالیت نیست مامانم سالهای جوانیش روپای اون نمک نشناسها گذاشته... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
میخواستم تمام غلطهای که این چندسال درحقم کردن روهم بهش بگم ولی جلوی جمع روم نمیشدمیدونستم به صلاح هم نیست فعلاحرفی بزنم بحث ابرو خودم مادرم بود..بابام‌گفت یکتا توداری میگی من این همه سال دروغ گفتم..بهش نزدیکتر شدم گفتم تو بدبینی شکاکی افتاده به جونت که باعث میشه توهم بزنی قران بیاردست میذارم روش مادرمن ازگل پاکتره با این حرفهام بابام خیلی اروم شد تو فکر رفته بود‌...گفتم شرط من برای برگشت به اون خونه اینکه دیگه ازاین حرفهانشنوم واینکه پسرات توکارماحق دخالت نکنن..اونا دیگه بزرگ شدن میتونن خودشون یه خونه رواداره کنن اگرباشرایط ماکنارمیان بمونن نمیان منومامانم ازاون خونه میریم..بابام درکمال ناباوری من گفت باشه بخاطرتوقبول میکنم..رفتار بابام عجیب بودکه چه زودقانع شدبامامانم حرفزدم گفتم ایندفعه ام برمیگردیم ولی اگرتکراربشه ودست روت بلندکنه بخداقسم خودم کارهای طلاقت انجام میدم..خلاصه بامامانم بابام برگشتیم خونه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
بابام مثل یه پسربچه مظلوم شده بود.. انگار از کاراش پشیمون شده بود..شاید باید زودتر دهن بازمیکردم.. توخونه یادحرف سعیدافتادم قولی که ازم گرفته بودهمش میگفتم خدایا باید چکار کنم.. وتودعواهای قبلی سعیدبارها توی حرفهاش بهم گفته بوداگرمقاومت کنی کاری میکنم ازت برگه سلامت بخوان وفکر راه چاره بودم...میدونستم اگرمقاومت کنم سعیدحرفش عملی میکنه ولی اگرایندفعه ام تن به خواسته اش میدادم مردن برام بهتربودفکرراه چاره بودم تصمیم گرفتم برم پیش یه دکترزنان تابدونم اصلاچه بلایی به سرم امده توشهرخودمون نمیتونستم برم چون کوچیک بودونمیخواستم ریسک کنم همون زمان برای سعیدیه کاری پیش امدیک هفته ای رفت شمال ازاین موضوع خیلی خوشحال بودم چون بهترین فرصت برای من بود اخلاق بابام خیلی عوض شده بودخودمونم تعجب میکردیم انگاراون ادم قبلی نبودبعداازعموم شنیدم بابام بهش گفته یکتابزرگ شده نمیخوام کاری کنم که توروم وایسه وازدستش بدم وچون تنهادخترش بودم خیلی بهم وابسته بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
بابام چون تنهادخترش بودم خیلی بهم وابسته بود..خواستگار زیاد داشتم ولی هیچ کدوم روحتی توخونه ام راه نمیدادمیگفت اول درسش روبخونه بعدازدواج کنه وقتی دیدم اوضاع خونه روبه راه وارامش نسبی برقرارتصمیم گرفتم برم خوابگاه همون روزکه رسیدم تصمیم گرفتم برم دکتر زنان..ولی بازم میخواستم اینودکتربهم بگه پرس جوکردم ادرس یه دکترزنان روپیداکردم وقتی زنگ زدم منشی دکتربهم گفت نوبت ندارن تاچندروزکلی خواهش کردم گفت بین مریض بیابشین ولی معطل میشی گفتم اشکال نداره سریع اماده شدم رفتم وقتی رسیدم دیدم مطبش خیلی شلوغه وبایدچندساعتی منتظربمونم نمیدونم دقیقا چندساعت طول کشیدکه منشی صدام کرد گفت برو تودستام یخ کرده بود..استرس داشتم وقتی رفتم تواتاق دکترنگاه کردگفت مشکلتون چیه باکلی خجالت گفتم برای معاینه..خلاصه در کمال ناباوری دکتر گفت شما سالمی..خدایاچی میشنیدم باورم نمیشداشکام همینجوری میومدباتمام وجودم خداروشکرمیکردم باخودم گفتم این یه شروع دوباره است برای من ونورامیدتوی دلم روشن شده بودبرای اینده وزندگی بهتربعدازفهمیدن این موضوع روحیه ام کلی عوض شده بود اخلاقم بهترشدبودرشته تحصیلیم علوم ازمایشگاهی بودتصمیم گرفتم توی یه ازمایشگاه برای کاراموزی برم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
چندتااموزشگاه سرزدم ودراخرتونستم تویه ازمایشگاه باپرداخت هفتصدهزارتومن ثبت نام کنم وقرارشدتوی چهارماه همه چی روبهم یادبدن وقتی سوپروایزرازمایشگاه فهمیددانشجوهستم گفت هروقت تونستی بیامنم ازدانشگاه مستقیم میرفتم ازمایشگاه اینقدرعلاقه داشتم به اینکارکه ظرف سه ماتونستم تقریباهمه چی رویادبگیرم وتوی همون ازمایشگاه برای کارمن روخواستن وخیلی راحت خونگیری میکردم ازمم خیلی راضی بودن کم بیش ازاوضاع خونه خبرداشتم ومیدونستم همه چی اروم وبااصرارمامانم یک هفته مرخصی گرفتم برگشتم خونه وقتی رسیدم فکرطلاهاازسرم بیرون نمیرفتم میخواستم هرجورشده ته توقضیه رودربیارم...زمانی که برگشتم خونه هنوزتوفکرطلاهابودم ومیخواستم بفهمم کارکی بوده متوجه میشدم اخلاق بابام خیلی بهترشده وبه پسرازیاداجازه دخالت نمیدادویه جورای هرکس سرش توکارخودش بودمامانمم میگفت کمتراذیتم میکنه ومثل قبلازیادگیرنمیده..با سعید اصلا گرم نمیگرفتم وخیلی جدی برخوردمیکردم بخاطرکارتوازمایشگاه وحرفهای خانم دکترخیلی اعتمادبنفسم بالارفته بودواجتماعی ترشده بودم که دوستداشتم ازحقم دفاع کنم.. و راحتتر میتونستم حرفهام روبزنم..ازمامانم شنیدم سعیدبایه دختربه اسم نگین اشناشده ومیخوادبااون نامزد کنه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
ازمامانم شنیدم سعید بایه دختربه اسم نگین اشنا شده ومیخواد با اون نامزد کنه هرچندموردتاییدمامانم نبودولی بهش گفتم دخالت نکن بذارهرکاری خودش میخوادبکنه همین که ازدواج کنه ازاین خونه بره برای من کافی بود..دو روزی ازامدن گذشته بودکه زنگزدم به امین خیلی خشک رسمی باهاش سلام علیک کردم گفتم بایدببینمت کارت دارم گفت باشه وباهاش یه قراربیرون ازخونه گذاشتم..چندماهی بودندیده بودمش وقتی ازدوردیدم داره میادباورم نمیشداین امین باشه انگارده سال پیرترشده بودازاون سروضع شیک دیگه خبری نبود میدونستم بازارکارشون کسادشده وضع مالی خوبی نداره بهم که رسیدگفت چیزی شده یکتا..گفتم نمیخوام زیادحاشیه برم جفتمون میدونیم حقیقت چیه طلاهای مامانم روکه برداشتی پس میدی یا ابرتوببرم..خودتون میدونیددلخوشی ازتون ندارم وچیزی هم ندارم ازدست بدم بس بی سرصدابرشون گردون..امین خشکش زده بودهمین تغییرقیافه اش برام کافی بودکه مطمئن بشم کارخودشه..انگاردست پاهاش روگم کرده باشه باصدای گرفته ای گفت من طلاهاروبرنداشتم..گفتم باشه بس منتظراتفاقات بعدی باش.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
منتظراتفاقات بعدی باش خواستم برم که گفت وایسا من اون زمان به پول احتیاج داشتم پریسامیخواست زایمان کنه مجبورشدم ابروداری کن بخدانیت بدی نداشتم میخواستم وضعم که خوب شدبرشون گردونم..گفتم نیت شماهارومن ازبچگی فهمیدم چیه شماهاذاتتون خرابه دست خودتون نیست فکرکردی کارهای که بچگی باهام کردیدرویادم میره...میبینی چقدرسرپاشدم وقوی که توداری جلوم التماس میکنی مطمئن باش خداانتقام بچگیهای من روازت میگیره..الانم بازبون خوش دارم بهت میگم تاوقتی عین اون طلاهارونخربدی حق نداری پاتوبذاری تواون خونه امین بخداقسم اگردوربرخودم مامان ببینمت ابروتومیبرم..با شنیدن حرفهام امین یدفعه عصبی شدگفت چی داری میگی اصلا برنمیگردونم چه جوری میخوای ثابت کنی هیچ کس حرفت روباورنمیکنه انگارفیلم زیاددیدی مخت تاب برداشته ازجلوچشمام گمشوتابلای بچگی رو دوباره سرت نیاوردم..حرفهاشم ازارم میدادولی سعی میکردم..خودم‌روخونسردنشوم بدم دست کردم توجیبم گوشیم رودراوردم گفتم مدرک ازصدات بالاترم مگه داریم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
بدون خداحافظی ازش دورشدم وتودلم خداروشکرمیکردم کی فکرش رومیکردکاربه اینجابکشه ویه روزی اینجوری خوارذلیل ببینمش برگشتم خونه احساس سبکی میکردم تواون یک هفته ای که خونه بودم میدیدم سعیدشب روزسرش توگوشی درحال چت کردن سرش گرم کارخودش بود..منم برگشتم خوابگاه بعدازیه مدتم مامانم گفت رفتیم براش خواستگاری ویک ماه بعدشم براش جشن نامزدی گرفتن..منم بازبه اجبارمامانم توی مراسمش شرکت کردم... زن سعیدخیلی دخترپرو و جلفی بود...من اصلا طرزلباس پوشیدن ارایش کردنش رونمیپسندیدم...یه روزکه باهاش تنهابودم شروع کردازطرزپوشش من ایرادگرفتن که این لباسهاچیه تومیپوشی طرزفکرت قدیمیه یه کم ارایش کن به خودت برس مثل پیرزنهامیگردی همون تواینجوری میگردی سعیدبه من گیرمیده ادم یکباربه دنیا میاد باید هرجور که دلش میخواد زندگی کنه توباعث شدی ماهرروز سرارایش کردن لباس پوشیدن من باهم دعواکنیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
ازحرفهای نامزد سعید چشمام گردشده بودگفتم نگین پای من روچراوسط میکشی.. هرکسی به جوریه من نمیتونم اونجوری که توداری میگی بگردم..سعیدم توروازاول بااین پوشش ارایش دیده که امده خواستگاریت الان نمیتونه مخالفت کنه..تااین حرف روزدم نگین یه خنده بلندی کردگفت ای باباتواصلا انگارتوباغ نیستی هااا... توفکرکردی سعیدبه میل خودش امده خواستگاری من!!باتعجب به بهش نگاه میکردم که بدونم دلیل خواستگاری سعیدازش چی بود!؟؟.ازحرفهای نگین سردرنمیاوردم باتعجب بهش نگاه میکردم..دید خیلی بددارم نگاهش میکنم خندیدگفت بیخیال بابا..نگین دخترپرحرفی بوداگریه کم زرنگی میکردم میتونستم راحت اززیرزبونش حرف بکشم..گفتم من مطمئنم سعید عاشقت شده که امده خواستگاریت وتوروهمینجوری که هستی قبول داره بیخودحساسیت به خرج نده..نگین بهم نزدیک شدگفت توخیلی دخترساده ای هستی یکتا..نمیدونم این چندسال چراهیچی یادنگرفتی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
تواین زمونه ادم بایدزرنگ باشه وگرنه کلاه میره سرش من رومیبینی..متولد هفتاد‌و شیش هستم.. سه سالم ازتوکوچیکترم ولی ازدواج کردم توچی هنوزوردل مامانتی.. ازطرزفکرش خندم گرفته بود.چقدرم..خودش روقبول داشت ولی به روی خودم نیاوردم طوری وانمودکردم که حق بااون..گفتم چه خوش شانس بودم من که زنداداشی به زرنگی تودارم ترخدابه منم بگوچکارکردی شایدمنم ازسینگلی دربیام یکی پیدابشه بامن ازدواج کنه..نگین گفت چون بهت اعتماد دارم میخوام بهت بگم من وسعید توی یه دورهمی باهم اشناشدیم من توهمون نگاه اول عاشق سعیدشدم ولی اون حتی نگاهمم نمیکرد..اون شب جمعمون جمع بودبساط همه چی هم داشتیم داداشت یه کم بی جنبه تشریف داشت زودمست کرد..منم ازفرصت استفاده کردم واتفاقی که نبایدبیفته افتاد..وبعدم تهدیدیش کردم که یابامن ازدواج میکنی یامیرم به بابام میگم وکاربه دادگاه شکایت برسه ابروت میره ومجبوری بری زندان....سعیدهم ازترس زندان قبول کردامدخواستگاریم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
با حرفهای نگین تازه یادم افتادکه بعدازاون دعواقول سعیدازمن چرادیگه بیخیال من شده بود..نگو اقا این دست گل روبه اب داده که شب روزسرش توگوشیش بود..نگین به اینجای حرفش که رسیدگفت یه دورهمی هم برای توردیف میکنم توام زرنگ باشی میتونی مخ یه پولدارروبزنی وهمین کارمن روبکن جواب میده..میگن چوب خداصدانداره واقعا راسته..عجب چیزی روسرراه زندگی سعید قرار داد بودکه راحت تلکه اش کرده بود..از خوشحالی نمیدونستم چکارکنم گوشیم روبهانه کردم امدم تواتاقم دوستداشتم یه اهنگ شادبذارم برقصم..چند دقیقه ای گذشت صدای دراتاق امد..گفتم بیاتونگین بودانگاراون لحظه چونش گرم شده بود..همه چی روگفته بودالان پشیمون شدبود..گفت ترخدابه کسی این حرفها رو نگی..گفتم نه خیالت راحت تودلم گفتم همین که خداتروتوزندگیش قراردادبرام بسه..ازاین به بعدفقط تماشامیکنم ببینم چه بلاهای دیگه ای سرش میاری چون مطمئن بودم نگین زن زندگی نیست وسریه حس احمقانه وزرنگی ازدواج کرده.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈