#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_شصت_پنج
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
بالاخره بعد از زایمان از بیمارستان مرخص شدم و مامان تا ۲۴روز خونمون موند و ازم مراقبت کرد،البته یکی از خواهرای سالار هم زیاد بهم سر میزد و کمک دست مامان بود…دوران بارداری و زایمان و چند ماه بعدش خیلی سختی کشیدم اما بالاخره سرپا شدم…وقتی بابا اومد دیدنم ازش خجالت میکشیدم آخه سر یه اشتباه از محبت بابا دور شده بودم،هر چند قبلش هم زیاد بهم محبت نمیکرد ولی همین که کنارم حسش میکردم خودش برام تقویت روحیه بود…مامان پسرمو چند بار بهداشت برد ،خداروشکر نمودار سلامتیش نرمال بود…از وقتی مادر شده بودم حس و حالم نسبت به کیمیا و کوروش هم برگشته بود و یه جورایی ته دلم دوستشون داشتم…اما هر چقدر به این بچه ها محبت میکردم باز هم زیرآب منو میزدند….سالار هم چشم رو نداشت چون هیچی برام نمیخرید ولی توقع داشت ،من هر چی داشتم از خونه ی بابام اورده بودم ،سالار در حد خرجی خونه هزینه میکرد نه برای کیف وکفش ومانتو و غیره....مشکلات و دخالتهای خانواده ی سالار و خود سالار تمومی نداره و اگه بخواهم تعریف کنم سرگذشت خیلی طولانی میشه…زندگیم به همین منوال گذشت و به عشق پسرم تمام سختیهارو تحمل میکردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_پنج
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
چنددقیقه ای طول کشیدرامین امدپشت پنجره اتاق دزدگیرماشین رو زد رفت..باز رفتم یه لگددیگه به ماشینش زدم و صداش درامد..اون اقای مُسن با رامین امدن پشت پنجره بعد از چند ثانیه امدن پایین دور بر ماشین رونگاه کردن..رامین به اون اقای مسن گفت پدرجان چیزی نیست ...شما برو بالا نگران نباش..از شنیدن اسم پدر جا خوردم اخه پدر رامین رومن دیده بوداین شکلی نبود..اگر این پدرش بود پس اونی که من دیده بودم کی بود..اون اقا مسن رفت بالا،،گفتم اخ جون تنها شد برم ازش سوال کنم که یدفعه ازتوجیبش یه بیسیم دراورد..رفت توحیاط یه چیزی گفت دوباره برگشت هنگ بودم تمام بدنم یخ زده بودذهنم درگیراون بیسیم بوددست رامین چکارمیکرد..اینجوربیسیمهامخصوص پلیسهابودولی تاجای که من میدونستم رامین پلیس نبودچنددقیقه ای طول کشیدیه ماشین پلیس امددونفرتوماشین بودن گوشهام روتیزکردم ببینم چی بهشون میگه رامین بعدازسلام احوالپرسی گفت توکوچه یه گشتی بزنیدچندبارسنگ به شیشه خونه خورده اژیرماشین هم صداش درامد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_پنج
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
مادرعلیرضامیگفت دلیلی نداره هنوز جشن عروسی براتون نگرفتیم حامله بشی ماجلوی فک وفامیلمون ابروداریم خلاصه موقع سقط من مرگ روباتمام وجودم حس کردم هرچندبعدازسقط علیرضاخیلی بهم میرسیدهوام روداشت..ولی مادرش زیادخوشش نمیومدبهم حسودی میکرد..چند روز بعدازسقط باباش فهمیدکلی دعوامون کردگفت:نباید اینکار رو میکردیداون بچه گناهی نداشت مطمئن باشیدهمتون تاوان اینکارتون میدید..من چند وقتی خونه ی مادرشوهرم موندم که کسی شک نکنه اما جالب بود۹ماه بعدازسقط من کمرمادرشوهرم گرفت طوری که نمیتونست خم بشه وازدردمثل بچه هاگریه میکرد..دکتراگفتن هرچه زودتربایدعمل کنه خانواده ی علیرضاازنظرمالی اوضاع خیلی خوبی نداشتن وباهربدبختی بودوام جورکردیم تاهزینه جراحی مادر علیرضا رو بدیم..بعدازعمل من به پدرم گفتم مادرشوهرم دخترنداره ومن بایدیه مدت پیشش بمونم تاحالش خوب بشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_پنج
با حرفهای نگین تازه یادم افتادکه بعدازاون دعواقول سعیدازمن چرادیگه بیخیال من شده بود..نگو اقا این دست گل روبه اب داده که شب روزسرش توگوشیش بود..نگین به اینجای حرفش که رسیدگفت یه دورهمی هم برای توردیف میکنم توام زرنگ باشی میتونی مخ یه پولدارروبزنی وهمین کارمن روبکن جواب میده..میگن چوب خداصدانداره واقعا راسته..عجب چیزی روسرراه زندگی سعید قرار داد بودکه راحت تلکه اش کرده بود..از خوشحالی نمیدونستم چکارکنم گوشیم روبهانه کردم امدم تواتاقم دوستداشتم یه اهنگ شادبذارم برقصم..چند دقیقه ای گذشت صدای دراتاق امد..گفتم بیاتونگین بودانگاراون لحظه چونش گرم شده بود..همه چی روگفته بودالان پشیمون شدبود..گفت ترخدابه کسی این حرفها رو نگی..گفتم نه خیالت راحت تودلم گفتم همین که خداتروتوزندگیش قراردادبرام بسه..ازاین به بعدفقط تماشامیکنم ببینم چه بلاهای دیگه ای سرش میاری چون مطمئن بودم نگین زن زندگی نیست وسریه حس احمقانه وزرنگی ازدواج کرده....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
موقعی که رسیدم پاسگاه تهران داداشم به همراه عموم امدن دنبالم وبادادن مدارک شناسای من روتحویل گرفتن..عموم بغلم کردگفت پدرهمه روداوردی رعنااین چه کاری بودکردی..چرا به فکرخانواده ات نیستی..میدونی این چندروزه به برادرهات وپدرمادرت چی گذشته..شرمنده بودم وحرفی برای گفتن نداشتم..برادربزرگم حتی نگاهم نکردواصلاباهام حرف نزد.وقتی رسیدیم همدان داداشم درخونه ی عموم نگه داشت وعموم گفت پیاده شورعنا!
باتعجب نگاهشون کردم گفت چراخونه شماعمو..من میخوام برم خونه خودمون
داداشم گفت گمشوپایین تواون خونه دیگه جایی برای تو نیست..تا امدم بگم داداش چرا؟گفت تابالگدننداختمت پایین خودت بروپایین..دلم برای مامان وبابام تنگ شده بوددوستداشتم ببینمشون..عموم گفت رعنافعلابیاخونه مادرست میشه..بغض راه گلوم روبسته بود..داشتم خفه میشدم. بعدازاین همه سختی کشیدن وبدبختی چرانمیتونستم برم خونه ی خودمون..حالم خیلی بدبود..به اجباررفتم خونه ی عموم،زن عموم برعکس عموم اصلامهربون نبودواستقبال خوبی ازم نکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_پنج
اسمم مونسه دختری از ایران
آقا جانت گفت:ازهمه اینهاگذشته بعد از فرارش مادرش حال روحی وجسمیه خیلی بدی داره ومثل مجنونها شده،،چون دختربزرگش مادرش روترک کرده وهیچ وقت به دیدنش نیومد...حتی نذاشت نوه اش روهم ببینه..مونسم هم که بدتر از خواهرش کرد...الان امدیم دنبال دخترم اون روبه ماپس بدیدتابدون هیچ حرفی ازاینجابریم..اقای منصوری گفت دنبال کدوم دخترت امدی مگه مونس دخترتو!!!ا
اقاجانت فقط باتعجب نگاه میکرد..تاخواست حرفبزنه اقای منصوری روکردبه برادرهات گفت رگ غیرتتون زمانی که داشتن خوارهرتون رومعامله میکردن کجابودکه الان برای من قلمبه شده..نکنه اون پیرمردبه شماهم وعده زمین باغ داده بودکه راضی شدید باکسی ازدواج کنه که جای پدرش بود..شماها نتونستیدازش مراقبت کنیدوپناهش باشید..مونس هم مجبورشدپناه به غریبه ببره..چون نمیخواست مثل خواهرش تن به ازدواج اجباری بده بریدخداروشکرکنیدکه من روسرراهش قرارگرفتم وگیرنامردنیفتاده
شمادرحقش ظلم کردید..مونس جاش امنه واگرخودش صلاح دونست ومنم ازنظرامنیتش پیش شماخیالم راحت شدخودم میارمش ومیسپارمش دست مادرش.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_پنج
سلام اسم هوراست...
به رضا گفتم فردا قبل ازاینکه بری شرکت بیا پارک سرکوچه ببینمت..نوشت چراپارک میام خونت خبلی پروترازاون چیزی بودکه فکرش میکردم،خلاصه فرداصبح زنگزدگفتم پارکم وقتی امدیه شاخه گل دستش بودگرفتش سمتم گفت تقدیم به حورای عزیزترازجانم..گل روازش گرفتم انداختمش زمین با پا لهش کردم،گفت دیونه چکارمیکنی،نذاشتم حرفش روادامه بده یکی خوابندم توگوشش..ازرفتارم هنگ بود دستشم برد بالاکه بزنه امادوباره پشیمون شد..گفتم تویه اشغال عوضی هستی که لنگه ات وجودنداره به چه حقی توزندگی من دخالت میکنی من یه خریتی کردم گول حرفهات روخوردم تاوانشم پس دادم پاتواززندگی من بکش بیرون من اب ازسرم گذشته اگردهنم روبازکنم خیلی برات بدمیشه واگردیدی سکوت کردم فقط بخاطرخاله ام هست،،این هشدار اخریه که دارم بهت میدم هیچ وقت دیگه دور بر خودم نبینمت انقدر تن صدام بلند بود که چند نفری نگاهمون میکردن..دیگه برام هیچی مهم نبودبرگشتم خونه تاچندوقت حال حوصله ی هیچ کس رونداشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_پنج
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی..
مرضیه نتونست جوابم روبده دلم خیلی براش سوخت..دوست نداشتم احساس خجالت کنه چون کسی بودکه به سروضعش خیلی میرسیدوالان بااین شرایطش معذب بود..گفتم امیدوارم هرچه زودترحالت خوب بشه ازاتاق امدم بیرون..حالم خیلی بدشده بودیاداوری گذشته وسختیهای که کشیده بودم عذابم میدادیکی ازپرستارهاگفت فامیلته گفتم نه گفت بیچاره کارش تمومه وخیلی بتونه دوام بیاره ۲۴ساعت..جوابش ندادم برگشتم ازمایشگاه..سه ساعتی گذشت که ازبخش زنگزدن گفتن بیابالااون مریض وهمراهش خیلی سراغت رومیگیرن وقتی واردراهروشدم جاری کوچیکم که اسمش فرزانه بودامدجلوگفت یاسمین کجارفتی مرضیه میخوادباهات حرف بزنه...ولی قبل ازهرچیزی بایدبهت بگم زیادزنده نمیمونه گفتم خودم میدونم..فرزانه گفت هرکسی یه جوری تاوان بدیهاش روپس میده این دنیادارمکافات ومرضیه تاوان بدیهای که درحق تووبقیه کردروداره میده..گفتم من به مرگ کسی راضی نیستم ولی خودت خوب میدونی تواون خونه بجزتوکسی بامن خوب نبود و خیلی تو اون خونه آزارم دادند...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_پنج
سلام اسمم لیلاست...
استاد گفت راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم راست میرم سر اصل مطلب، من ازت خوشم میاد لیلا خانم..دلم میخواد یه مدت باهم آشنا شیم اگه واقعا باهم حالمون خوبه باهم ازدواج کنیم...از حرفاش تو شوک بودم، اصلا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم...استاد منتظر جوابی از طرف من بود، من اما مثل گنگ ها شده بودم، اصلا کلماتی تو ذهنم نمیومد که بهش بگم به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم میشه من برم؟استاد نگران بهم زل زد و گفت ناراحت شدی؟ بخدا قصدم خیره!
گفتم نه نیاز به فکر کردن دارم بعدا حرف میزنیم..استاد سرشو تکون داد و من از جام بلند شدم و به سرعت از کافه زدم بیرون، تمام بدنم گر گرفته بود، اصلا از حرفش ضربان قلبم تند تند میزد.با بدبختی خودمو به خونه رسوندم اصلا حالم خوب نبود، آخه چه جوابی باید به استاد میدادم؟اگه میفهمید من متاهلم چه حالی میشد؟احساس میکردم خودمم بهش بی میل نیستم، دلم یه رابطه سالم میخواست با یکی که واقعا دوستم داشته باشه، هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم سعی کنم به استاد دروغ بگم، من راستشو میگفتم هرچی که بود دیگه تصمیم با خودش.. اگه واقعا دوستم داشته باشه صبر میکنه طلاق بگیرم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_پنج
سلام اسمم مریمه ...
مادرشوهرم بنده خدا میگفت مهسابروشردرست نکن چرابی ابروبازی درمیاری ماجلوهمسایه هاابروداریم..مهساگفت میرم ولی بدونیدتاریال اخرحق و حقوقم روازتون میگیرم انوقت میفهمیدباکی طرف هستید..مهسااون شب ازلجش شروع کردبه تهدیدکردن ورفت واقعادلم برای محسن میسوخت عملازندگیش رونابودکرده بود با این زن،صبح مامانم زنگ میزنه به خاله ام وتمام اتفاقهای که افتاده روبراش تعریف میکنه ومیگه یاخودت یامحسن باهاش صحبت کنیددست ازاین کارهاش برداره،خاله ام که ازاولم هم ازمهساخوشش نمیومد اینکارش باعث شدبیشترخودش روازچشم خانواده خاله ام بندازه..همون روزخالم میره پیش مادرسمیراومیگه مهساازلج مریم این حرفهاروزده وعباس ازمن وشماهم سالمتره..خلاصه وقتی داداشم زنگ میزنه به پدرزنش ومیگه من مشکلی ندارم بریم ازمایش بدیم کلی ازعباس عذرخواهی میکنن ومیگن این موضوع روفراموش کن..برای اخرهفته که نامزدی بودعباس میزصندلی اجاره کردوپارکینگ روبرای مردهااماده کردن وطبقه اول خونه ام برای خانمها،من رایان روگذاشتم پیش مادرشوهرم وبارامین رفتم خریدلباس یه پیراهن ماکسی خیلی شیک خریدم که کارشده روش شبیه طاووس بود ورامین کت شلوارخریدبرای رایان ومادرشومم خریدکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت انقدر منو زد که از تمام صورتم خون میچکید نشستم زمین و گریه میکردم حتی نمی تونستم بدنمو تکون بدم اونقدر درد داشتم که احساس می کردم تمام استخوان هام دارن می شکنن .. سلطان زود رفت برام آب آورد حشمت آب و گرفت انداخت زمین گفت حق نداری به این کمک کنی الان هم میبرم میندازمش توی طویله سلطان شروع کرد به گریه کردن و گفت تو رو خدا این کارو نکن حشمت گفت سلطان با اعصاب من بازی نکن، سلطان داد میزد تو حق نداری همچین کاری بکنی،من از تو ده سال بزرگترم باید به حرفم گوش بدی حشمت داد میزد چی داری میگی این با آبروی من بازی کرده وقتی موندتوطویله از گرسنگی مرد میفهمه که کسی حق نداره با آبروی من بازی کنه..سلطان گفت اصلا میدونی موضوع چیه ندانسته چرا داری اینطوری کتکش می زنی می دونی اگه به ناحق کتکش بزنی آهش دامن تو و اون زن رو میگیره اون وقت می خوای چیکار کنی بدبخت تر از این که هستین زندگی کنید سماور اومد بیرون و گفت فکر کنم سلطان تو هم دوست داری امشب و تو طویله بخوابی..سلطان داد زد آره تو طویله خوابیدن بهتر از اینه که تو این خونه ی ذلیل شده بخوابم سلطان داد میزد نمیذارم بلاهایی که سر من آوردی رو سر این بچه هم بیاری سماور خانم..گفت چی داری میگی اگه فکر کردی پدرش پولداره و یه چیزی به تو میرسه سخت اشتباه کردی..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
بیشتر از خودم دلم به حال بچهی تو شکمم میسوخت..تو مسیر برگشت به خونه، حسین زنگ زد به یکی از دوستهاش و گفت؛ خانمم مریضه من یکم دیر میام جبهه، برام مرخصی جور کن..تو خونه بودیم که حسین گفت؛ پاشو وسایلهات رو جمع کن بریم خونهی آنا یکم اونجا استراحت کن تا خوب شی
با این حرفی که حسین زد انگاری جانِ دوباره گرفتم و خیلی زود خودم و بچهها رو آماده کردم و راهی شدیم.حسین مارو گذاشت و خودش بعد از شام برگشت خونه..خونهی آنا استراحت کردم و گلبهار هم از بچهها مواظبت میکرد و تازه دو روز نشده بود که دوباره حسین اومد دنبالم و با ناراحتی گفت؛ مادرم، شاکیه میگه ترلان واسه چی رفته، همینجا استراحت بکنه دیگه.بدون اینکه چیزی به حسین بگم برگشتم به اون خونهای که تمام سختیهاش در انتظارم بود..آنا خیلی برام غصه میخورد و دو روز دیگه اومد که بهم سر بزنه و گفت؛ اگه راحت نیستی از خانوم اجازه بگیرم بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم و گفتم فعلا حسین پیشمه و آنا با دلتنگی رفت...بعد از مریضیه من،حسین، تصمیم گرفت که هر چه زودتر از این خونه بریم..چون داشت میدید که من تو این خونه از بس کار میکنم که دارم ذره ذره آب میشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد