#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_پنج
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اون خانم و نوید از وضعیت من که بخاطر قرص پیش آمده بود سوء استفاده کردند و مثل حیوان ها هر کاری خواستند سرم آوردن.از سردرد و کمر درد شدید از خواب بیدار شدم و دیدم اون خانم رفته….ساعت رو نگاه کردم درست یازده صبح بود…نوید هنوز خواب بود…..نای بلند شدن نداشتم…،،کوفتگی شدیدی حس میکردم….از خودم متنفر شده بودم چون حس میکردم نجس تر از من کسی توی این دنیا وجود نداره……با حالت چهار دست و پا خودمو رسوندم حموم .اونجا بود که تازه متوجه شدم من دیگه باکره نیستم و شب توسط اون خانم و وسایل مسخره ایی که داشت با دنیای دخترونگی خداحافظی کردم..با حال زار و گریون خودمو شستم…..اون لحظه فقط به مامان و زمان فوتش فکر میکردم و اشک میریختم…..از حموم که اومدم بیرون نوید بیدار شده بود….بقدری عصبانی بودم که آب دهنم پرت کردم توی صورتش و گفتم:خیلی بی غیرتی خیلی…..نوید خونسرد گفت:برو تلویزیون رو نگاه کن….تو الکی جانماز آب میکشی…..خیلی دختر بیخودی هستی و فقط ادای خوبا رو در میاری……..یه شب نبودم چه زود جلوی فامیل خودم وا دادی…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
محمود پسر سعید(برادرشوهرم)زن و بچه داشت و نمیدونم اون روز کلید رو از کجا پیدا کرده بود و چرا اومده بود سراغ من ؟؟؟فقط خدا با من بود که آبروم نرفت وگرنه کابوس دوران کودکیم دوباره تکرار میشد…از مجید خواستم کلید و قفل در رو عوض کنه…….چون خودش گمش کرده بود قبول کرد و همون روز عصر عوضش کرد……بعداز اون اتفاق دیگه هرگز محمود رو ندیدم یا واقعا خودش توی جمعی که من بودم نمیومد یا خواست خدا بود که تا به امروز ندیدمش…برگردیم به سرگذشت……مجید اون روز خیلی دوروبرم چرخید اما این بار من بودم که پسش زدم و ناامید برگشت خونه ی مادرجان…..مجید دیگه ارزش و اعتباری پیش من نداشت و اون اعتبارشو از دست داده بود…..از وقتی با نیره صیغه کرده بود هنوز به محل کارش برنگشته بود و پس اندازش داشت تموم میشد مخصوصا که الان دو خانواده رو باید اداره میکرد…….اونطوری که شنیدم نیره با برادر و پدرش صحبت میکنه و اونا هم اجازه میدند مجید دوباره برمیگرده به محل کارش……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_پنج
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا تقلا میکرد تا یه جورایی خودشو نجات بده اما منو هم نمیتونست بیخیال بشه…مردم همه میگفتند:مملکت قانون داره و باید این ارازل مجازات بشند..ماشین پلیس اومد و مارو بردند کلانتری.اونجا به رضا دستبند زدند و بردند داخل یکی از اتاقها و یه خانم پلیس هم منو به یه اتاق جداگانه ایی بردم یه برگه قضاییه جلوم گذاشت و گفت:هر چی نیازه بنویس…درمانده مونده بودم….چی باید مینوشتم.؟؟تنها چیزی که به راحتی نوشتم اسم و فامیلم بود.چند خط نوشتم و دیدم با واقعیت خیلی فاصله داره…..چون تردید داشتم خط خطی کردم…..چند دقیقه بعد همون مامور خانم اومد و گفت:این چیه؟؟؟کاغذ دولتی رو که خط خطی نمیکنند..مگه بیسوادی؟بلد نیستی بگو من بنویسم…اصلا تعریف کن تا من بنویسم…من هم دعوای صبح رو همونطوری که مردم دیده بودند رو تعریف کردم….یهو در باز شد و یه ماموری با مامور خانم اروم صحبت کرد و رفت…خانم بازجو اومد و روبروم نشست و گفت:تموم شد؟گفتم:بله…خانم بازجو گفت:ولی اون اقایی که ازش شاکی هستی چیز دیگه ایی میگه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_شصت_پنج
الهام متولد سال ۶۷هستم...
هاشم گفت:من میتونستم جلوی همتون وایستام و بگم که عاشق الهامم و براش میمیرم.،،اما این خانم قبول نمیکرد هنوزم عاشقشم،هنوزم دوستش دارم..چون نمیتونم بهش برسم براش جایگزین کردم..این همون کسی هست که همتون نفرینش میکردید..عموم به طرفم هجوم اورد و گفت:تو خوده شیطان،دختر بی بابا همین میشه..عمه محکم زد تو صورتم..هاشم گفت:مامان چیکار میکنی؟؟مگه عشق جوونی جرمه،،مگه اون زمان متاهل بودم؟؟من از وقتی تازه نوجوون میشدم عاشق الهام شدم....با این دختر بیچاره چیکار داری؟؟عمه گفت:من یه عمر از این مادر و دختر متنفر بودم..و چشم دیدنشونو نداشتم..یه عمر بزور تو این ساختمون تحملشون کردم...حالا پسرم تو روم وایستا و میگه عاشق این دخترم،،،؟؟یه دفعه هانیه گفت:بابا ،بابا...وقتی نگاه کردیم دیدیم معصومه لب پنجره وایستاد منو هاشم سریع خودمونو بهش رسوندیم و کشیدیمش پایین..معصومه داد میکشید ولم کنید میخواهم بمیرم ،دیگه هیچی برام مهم نیست...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_شصت_پنج
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
از حکم سعید هیچی نصیب من نمیشد و عفت و حیثیت من برنمیگشت اما دلم میخواست مجازات بشه تا درس عبرتی برای امثال اون باشه..من سعید رو دست قانون سپردم و تمام …دیگه پیگیرش نشدم اما زخم دلم تا حدودی التیام یافت.حداقلش این بود که دیگه مزاحمم نشد…دو سال از اون اتفاق گذشت و من همچنان فقط خانه داری و پرستاری مامان رو میکردم….هیچ کسی جز مامان از اتفاقی که برام افتاده بود خبر نداشت برای همین گهگاهی توسط اقوام و اشنایان پای خواستگار خونمون باز میشد اما من نمیخواستم مامان رو تنها بزارم برای همین بهانه ی پرستاریشو میاوردم و جواب رد میدادم…بعد از دو سال شرایط مامان بهتر شد و تونست با لکنت کمی حرف بزنه و به کمک ماساژها و فیزیوتراپی و داروها تا حدودی از دستهاشو ت استفاده کنه و خودش با ویلچر حرکت بده اما باز هم نیاز به کمک داشت تا روی ویلچر بشینه یا پیاده بشه..مامان توی همین شرایط باز هم فکر من بود و مرتب تشویق میکرد تا حتما کنکور ثبت نام کنم و برم دانشگاه…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_شصت_پنج
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
شب که امین امد وقتی جواب ازمایش رو بهش نشون دادم گفت کاش حامله نمیشدی،فعلا شرایط بچه دارشدن نداریم من دوست داشتم صاحب خونه بشیم بعدبچه داربشیم..اونم مثل من خوشحال نشدامابرعکس مادرشوهرم خیلی خوشحال شدمیگفت بچه برکت زندگیه وخونه ای که توش بچه نباشه برکت نداره!ماه های اول حاملگیم حالم خیلی بد بودهرروزسرم امپول میزدم که حالت تهوع ام بهتربشه امافایده نداشت چون نمیتونستم چیزی بخورم حسابی لاغرشده بودم..خیلی دلم میخواست تواون شرایط مادرم کنارم بودم امامیدونستم چشم دیدنم رونداره همین بی حالی ومریضی من باعث شده بودازامین دوربشم بیشترشبهادیرمیومدخونه وتامیرسیدبیهوش میشد..وقتی بهش اعتراض میکردم میگفت من روزوشب جون میکنم که تودراسایش باشی،چراگیربیخود میدی مجبوربودم کوتاه بیام که دعوامون نشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_پنج
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
هزار جور فکر خیال به سرم میزد میگفتم نکنه سرش جای دیگه گرمه من رو پیچونده.یاد باغ وبیرون رفتنهای خودم باهاش میفتادم بیشترحرص میخوردم.اون زمانم همیشه یه بهانه برای اینکارهاش داشت افسانه روبقول معروف خرمیکرد..دوباره باخودم میگفتم نه باباحامدمن رودوست داره چیزی براش کم نذاشتم بااینکه دوتابچه کوچیک داشتم اماهمیشه به خودم میرسیدم به زندگیم اهمیت میدادم..عملاداشتم دیونه میشدم خلاصه هواکه روشن شدبچه هاروبیدارکردم صبحانشون رودادم زنگزدم به زهراخانم وقتی جواب دادجریان روبراش تعریف کردم ازش خواهش کردم بچه هارونگهداره تامن برم مغازه یه سرگوشی اب بدم..بچه هارودادم زهراخانم راهیه مغازه شدم امابه سرکوچه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خوردشماره ی حامدبودباعصبانیت تمام جواب دادم معلوم هست کجای!؟حرفم تموم نشده بودکه یه اقای گفت حالتون خوبه گفتم شماگفت من ازبیمارستان باهاتون تماس میگیرم خواستم اطلاع بدم همسرتون دیشب تصادف کرده اوردنش فلان بیمارستان..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_پنج
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اون شب که با کمال شام خوردیم آخرین شبی بود که همزادمو دیدم و دیگه به چشمم نیومد..بابا برای اینکه ریشه ی درخت کامل خشک بشه توی باغچه نفت ریخت و بعداز چند وقت داخل باغچه یه نهال و چند تا گل محمدی کاشت..باورم نمیشد که همه چی داشت تموم میشد و با خوشحالی تدارک مراسم عقد و عروسی رو میگرفتیم.،مامان هم خیلی خوشحال بود.همه باهم رفتیم خرید عروسی..بعداز مدتها واقعا از ته دل خوشحال بودیم و میخندیدیم،،کمال بقدری مرد خوبی بود که توی خرید هم فکر و ذکرش خوشحال کردن همه بود یعنی مادرش و مادرمو و بخصوص من،برای خرید رفته بودیم شهر کمال اینا.بعداز خرید مادر کمال بزور مارو برد خونشون تا اونجا ناهار بخوریم..چون اولین بار بود میرفتم خونشون جلوی پام گوسفند قربونی کردند و کلی از طرف خانواده اشو استقبال شدیم.همشون خوشحال بودند و خیلی تحویلم گرفتند..بعداز ناهار برای استراحت منو مامان رفتیم داخل یکی از اتاقها،.چند دقیقه بعد کمال در زد و وارد شد و گفت:خیلی خوش اومدید…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_پنج
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
روتخت درازکشیده بودم که ثمین باسینی شام امدتوکنارم نشست گفت پاشویه چیزی بخورباغصه خوردن چیزی درست نمیشه..بعدم برام لقمه گرفت،حس خوبی به این رفتارش نداشتم گفتم گرسنه نیستم بروبیرون،ثمین بدون توجه به حرفم برام یه لیوان اب ریخت گفت بهنام هرچی خواست خداباشه همون میشه به خدامنم برای پرینازناراحتم امابازانوی غم گرفتن چیزی درست نمیشه،تو2تابچه داری که یه بابای قوی سالم میخوان،ازاونجای که عصبی کلافه بودم صدام رو یه کم بردم بالاگفتم لازم نکرده تویکی منونصبحت کنی من خودم میدونم چکارکنم الانم تایه جوردیگه باهات رفتارنکردم خودت بروبیرون،شاید واقعا ثمین منظوری نداشت امامن نمیتونستم تواون شرایط پرینازفراموش کنم راحت غذام روبخورم،ثمین که ازرفتارم هم ناراحت شده بودهم جاخورده بودرفت بیرون،فرداشم بدون اینکه به ثمین توجهی کنم بابچه هایه کم بازی کردم رفتم بیمارستان،بعداز3هفته اوضاع عمومی پرینازیه کم بهترشددکترمرخصش کرد.اماگفت هرچه زودتربایدشیمی درمانی روشروع کنید..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_پنج
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
شب اول اصلا سراغ گوشیم نرفتم و فقط با مامان بزرگ وقت گذروندم..بعدش هم هر دو خسته خوابیدیم..صبح وقتی بیدار و متوجه شدم تهران پیش مامان بزرگم،،یه نفس راحتی کشیدم و با هیجان از جام بلند شدم و خیلی فرز و سریع صبحونه آماده کردم و با ذوق و در حالیکه برای خودم میرقصیدم و میچرخیدم منتظر مامان بزرگ شدم…اونجا مثل این میموند که مستقل شده باشم آخه همه ی اختیارات خونه با من بود…شب سوم از خجالتم کمترشد و بعد از شام وقتی توی رختخواب دراز کشیدم ،گوشیمو برداشتم و روشنش کردم…مامان بزرگ تا گوشی رو دید گفت:عه…تو هم از این گوشی بزرگها داری،؟؟گفتم:اررره..ولی خراب شده و هی باتریش خالی میشه…مامان بزرگ گفت؛یه کم که بگذره خودم برات میخرم…همه الان گوشی دارند و تصویری با خانواده هاشو حرف میزنند.اگه برای تو بخرم منم میتونم با مامان و خاله ات تصویری حرف بزنم آخه خیلی دیر بهم سر میزنند و دلم براشون تنگ میشه مادر..ذوق زده گفتم:مررسییی مامان بزرگ…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_شصت_پنج
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مهربان ازمایش داد و باز مثبت اعلام شد،.رفتم از عطاری دارو گرفتم و گفتم:بیا فلان جا دارو خریدم.زود بخور.عطاری میگه زود اثر میکنه و هیچ سختی هم نداره…اومد و دارو رو دادم بهش و گفتم:مهربان جان!!ما حالا خیلی وقت داریم تا بچه دار بشیم.،.الان هم زوده و هم موضوع ازدواج و زمانش مشخص نیست…مهربان با دستهای لرزون دارو رو گرفت و فقط نگاهم کرد،…اون نگاهش از صدتا فحش برام بدتر بود..اون شب دارو رو یواشکی خورده بود..تا قبل از خواب که خبری نشد…صبح که رفتم مغازه نیم ساعتی نگذشته بود که مهربان زنگ زد و گفت:اکبر برو خونه ات ،منم دارم میام اونجا..مرخصی گرفتم و سرکار نرفتم،،دارم میام،تو هم زود خودتو برسون…کلید خونمو داشت..سریع خودمو رسوندم و دیدم رنگ به چهره نداره و مثل مار به خودش میپیچه….اروم جیغ میکشید و گریه میکرد…مهربان با حال زار گفت:از دیشب که دارو رو خودم دارم زجر میکشم..اکبر دارم میمیرم…بالاخره بعداز چهار ساعت،…(خوب یادمه که درست چهار ساعت درد کشید)تا مهربان گفت تموم شد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
اون ترم روتموم کردم مدرکم روگرفتم وتو۲تاداروخونه مشغول به کارشدم تمام وقتم روباکارکردن پرمیکردم یکسالی گذشت یه شب که شیفت بودم دیدم یه خانمی سراسیمه واردداروخونه شدگفت اقاترخداین نسخه روبدون نوبت بهم بدیدبچه ام اصلاحالش خوب نیست
شایدباورتون نشه اماتونگاه اول نتونستم بشناسمش ولی یه کم که دقت کردم دیدم سوداانقدرداغون شکسته شده بودکه جاخوردم اونم انقدرهول بودکه من رونشناخته بود..گفتم سوداخودتی چون ماسک زده بودم ازصدام شناختم...بعدازطلاقم دیگه ازش خبرنداشتم گفتم چی شده گفت پسرم اسهال استفراغ گرفته وحالش اصلاخوب نیست معطل نکردم داروهاش رواماده کردم دادم بهش انقدرعجله داشت که یادش رفت حساب کنه...چندروزی که گذشت سودابایه پسرخوشگل تپل امدداروخونه گفت برای پرداخت بدهیم امدم اون شب توراه یادم افتادپول داروهاروندادم..گفتم قابلی نداره من هیچ وقت خوبیهای توروفراموش نمیکنم خوشحالم که ازدواج کردی امیدوارم کنارهمسروپسرت زندگی خوبی داشته باشی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد