eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مادرم میگفت خدا رحمتش کنه برای اینکه من اذیت نشم خونه رو به نام من نگه داشته بود ولی پولش رو داده بود همه گریه می‌کردن و جزئی از خوبی های مرتضی را بیان می کردند..من نمی دونستم که باید چطور دلمو آروم بکنم بخصوص پسرم که ته تغاری بود خیلی ناراحتی میکرد همش منو بغل می‌کرد و با صدای بلند گریه می کرد..مادرم به من می‌گفت به جای اینکه گریه کنی برو بغلش کن و اجازه نده این همه گریه بکنه..خلاصه روز های سختی میگذروندیم اونقدرسخت که من دریک ماه چهارده کیلو لاغر شدم..تمام روزهای من کنار قبر مرتضی میگذشت..صبح می رفتم کنار قبرش و شب برمی‌گشتم پسر کوچکم که نه سالش بود خیلی ناآروم بود، ولی پسر بزرگم می بردش بیرون براش کادو میخرید هر کاری می‌کرد تامرگ باباشو فراموش کنه..مادرم به من می گفت تو باید یه جوری مدیریت بکنی که این فراموش بکنه نه اینکه بدترش بکنی به خاطر پسرم مجبور بودم که یکم از غم و غصه هام کم بکنم و به فکر زندگی باشم درمانگاه رو پسرم که خودش دانشجوی پزشکی بود میگرداند و بعد از اتمام تحصیلاتش قصد داشت که تو همون درمانگاه مشغول بشه، بعد از اتمام درس پسرم باید میرفت یک دوره سیستان و بلوچستان یعنی خودش اینو انتخاب کرده بود که بره اونجا ،منم مخالفتی نکردم گفتم برو پسرم رفت و من خیلی تنها شدم دخترم هم کم و بیش خواستگار داشت .. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... دخترم هم کم و بیش خواستگار داشت ..ولی دوست داشتم برادرشم باشه، بعد به خواستگار جواب مثبت بدم ،یک بار که پسرم اومده بود یکی از همسایه هامون که گیر داده بود به من که بیاد خواستگاری دوباره اومد دم درخونمون، من موضوع رو با پسرم مطرح کردم گفت مامان من پسرش رومیشناسم،کارمندبانکه پسر خیلی خوبیه فکر نکنم همچین پسری پیدا بکنیم وقتو تلف نکن بگو بیاد تا ببینیم چی میشه .. وقتی با دخترم حرف زدم فهمیدم که اونم بی میل به این ازدواج نیست به همسایه مون گفتم که بیاد درسته خودم دل و دماغ و این جور کارا رو نداشتم ،ولی باید که به زندگی ادامه می‌دادم همسایه مون و پسرش که یک پسر خیلی خوش تیپ و خوش هیکل بود اومدن خواستگاری پسر من آنقدر بزرگ شده بود که تو خواستگاری خواهرش به خوبی داشت صحبت میکرد وقتی به پسرم نگاه میکردم انگار دوباره حشمت جلوم راه میرفت تقریباً شبیه حشمت بود و اکثر کارهاشم به اون رفته بود..کلا پسرم حرف زد و مهریه رو صدوچهارده سکه تعیین کرد و اونا هم پذیرفتند چون پسر کارمند بانک بود درآمد خوبی داشت و یک آپارتمان و ماشین هم داشت منم که دیگه از دنیا چیزی نمی خواستم فقط آرزوی خوشبختی میکردم ... مراسم عقد انجام شد . ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... یک روز مادرم زنگ زد و گفت ولی رفته دم در خونشون و سراغ منو بچه ها رو گرفته بعد به من گفت که سلطان ده سالی میشه که فوت کرده ،از مرگ سلطان بسیار بسیار ناراحت شدم واقعاً اون سال ها مثل مادرم بود ولی به مادرم گفته بود که سهم الارث حشمت رو نگه داشته و می خواد که برای دخترش جهیزیه بخره ...ولی من به مادرم گفتم که در تمام این سال‌ها مرتضی اجازه نداده که من به پول حشمت دست بزنم و همه ی پول توی بانک جمع شده و میتونم یک جهیزیه ی خوب برای دخترم بخرم و از آنجایی که این پول هم برای دخترم و هم برای پسرم بود برای پسرم یک ماشین خریدم...جهیزیه دخترمو آماده کردم و با آبروداری فرستادمش همه از جهیزیه اش تعریف می‌کردند..پسرم تاکید کرده بود که بهترین جهاز رو براش بخرم میگفت بقیه میگن چون بابانداره و یتیم بوده جهیزیه خوبی نیاورده بعد از رفتن دخترم واقعا دیگه تنها شده بودم..پسرم که پیشم نبود دخترمم رفته بود الان تنها همدم من فقط دخترم و پسرم و خواهرم معصومه بود ،معصومه غم عجیبی تو وجودش بود همیشه از این که بچه دار نشده بودناراحت بود ،اما زندگیش با همسر جدیدش خیلی خوب بود همسرش هر سال چندین بار میبردش زیارت و مسافرت های مختلف ،معصومه از زندگیش راضی بود ولی بلاخره هرچی که بود دوست داشت مادر بشه ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... کم کم تونسته بودم با غم از دست دادن مرتضی کنار بیام پسرم تخصص میخوند و بورسیه شده بود به کشور سوئد..اولش من اصلاً اجازه ندادم و گریه و زاری کردم پسرم به من گفت خواهش می کنم اجازه بده برم قول میدم بهت وقتی درسم تموم بشه برگردم بیام ولی برم اونجا شانسمو امتحان کنم...اگر از اونجا فارغ التحصیل بشم آینده ی کاری بسیار خوبی خواهم داشت من به ناچار قبول کردم ولی غم زیادی رو باید تحمل میکردم غم دوری فرزند خیلی خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود ،اگر هم اجازه نمی دادم که پسرم بره دچار نوعی خودخواهی می شدم برای همین گفتم برو... خدا میدونه که خودم چی کشیدم..روزی که قرار بود از من جدا بشه داخل فرودگاه تمام بدنم می لرزید لحظه‌به‌لحظه که ازم دور می شد انگار تمام بدنم رو به رعشه در می آوردم پسرم رفت.. وقتی کاملاازچشمم پنهان شد شروع کردم با صدای بلند گریه کردن دخترم سعی می‌کرد آرومم بکنه ،ولی حال روز خودش از من بهتر نبود پسرم درمانگاه رو به یکی از دوستاش سپرده بود تا وقتی برمیگرده درمانگاه بی صاحب نباشه...من توی خونه خیلی حوصلم سر میرفت ..دخترم وپسرم خودشون بچه‌های درس خونی بودن و به من احتیاج نداشتن تصمیم گرفتم که یک کارگاه بزنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... تصمیم گرفتم کارگاه بزنم و سر خودمو گرم کنم یکی از مغازه ها رو فروختم و اونجابود که بچه‌ها فهمیدن پدرشون مغازه و خونه رو به نام من زده و ناراحت نشدن و گفتن که مرتضی کار خیلی خوبی کرده‌ ،من یه دونه کارگاه بزرگ اجاره کردم و شروع به کار کردم ابتدا من بودم و یکی از دوستام که اونم خیاطی بلد بود شروع کرده بودیم به دوختن لباس های مجلسی...فک نمیکردم که بعد از این همه سال هنوز به خوبی یادم باشه لباس های خیلی خوبی می دوختم و مدت زیادی نکشید که توشهرمعروف شدم..بعد از دوسال پسرم اومد به دیدنم واقعا از دیدنش شگفت زده شده بودم پسرم پاره تنم بود یادگار حشمت بود..پسرم برای خودش آقاشده بود و بهم قول داد که دو سال دیگه بره و برگرده و دیگه هیچ وقت نره منم با این امید زندگی می‌کردم..کم کم احساس کردم که مادرم مریض شده سعی کردم برم پیشش بمونم تا احساس تنهایی نکنه ...بچه ها مدرسه نداشتن و سه ماه تابستان بود ،کارگاه رو به دوستم سپردم و رفتم پیش مادرم سه ماه کامل پیش مادرم موندم ولی احساس می‌کردم که کاملاً حالش بده انگار قلبش بزرگ شده بود..دکتر می بردمش، دکتر می گفت به خاطر اعصاب خورد کنی هایی که داشته قلبش اینطوری شده هر چقدر به مادرم اصرار می کردم که چی شده چیزی نمی گفت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... هر چقدر به مادرم اصرار می کردم که چی شده چیزی نمی گفت..هر وقت هم سراغ داداشم و زهره رو میگرفتم مامانم طفره میرفت و چیز دیگه ای می گفت تا اینکه یه روز خواهر بزرگم اومد دیدنمون‌.‌شروع کرد به نفرین کردن زهره ،گفتم چی شده، گفت اجازه نمیده داداش بیاد مادرم رو ببینه اجازه نمیده بچه ها رو بیاره مامانم ببینه..داداش یواشکی میاد مامان و میبینه ولی نمیتونه بچه‌ها رو بیاره چون بچه‌ها میرن به زهره خبر می‌دن مامان دلش برای بچه ها تنگ میشه داشتم دیوانه می شدم..پس دکتر راست میگفت مادرم یک اعصاب خوردکنی داشته که قلبش به این وضع دراومده..مادرم صدای مارونمیشنید..تحمل نکردم و رفتم سراغ داداشم در زدم زهره بعد از چند دقیقه درو باز کرد بدون مکث شروع کردم به داد و فریاد زدن گفتم داداش خوش به غیرتت که مادرتو ول کردی اومدی ور دل زنت مادرم بجز خوبی چه بی احترامی بهت کرده بود...اگه دروغ نگم زهره درکل ازدواجش حتی دوبار خونه ی مامانمو جارونکشیده بود..داداش شروع کرد به گریه کردن باورم نمی‌شد که مرد به این گندگی جلوی من گریه کنه..گفتم چرا گریه می کنی گفت چیکارکنم مادر خودش اجازه نمی‌ده اینو طلاق بدم حتی قسمم میده که باهاش بد رفتاری نکنم...تو بگو که من چیکار کنم از یک طرف مادرم از یک طرفم این اجازه نمیده بیارم بچه ها رو ببینه دست بچه ها رو گرفتم و گفتم مگه این کیه اجازه نده،زهره با عصبانیت اومد روی دستم زد و گفت فکر کردی کی هستی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... زهره با عصبانیت اومد روی دستم زد و گفت فکر کردی کی هستی حق نداری به بچه‌های من دست بزنی نمیخوام مادرت بچه های منو ببینه ،اونقدر عصبانی شده بودم که اگر حتی زهره رو هم میکشتم پشیمان نمیشدم گفتم مادر من چه هیزم تری به تو فروخته اجازه نمی دی نوه هاشو ببینه از وقتی عروس خونه ی ما شدی به سیاه وسفید دست نزدی الان چی شده که داری اینطوری می کنی گفت من دوست ندارم شما رو ببینم قطع رابطه کنیم بهتره...گفتم چطور اون وقتایی که میخواستیم بیایم خواستگاریت قربون صدقه ی من و مادرم میرفتی الان چی شده ؟؟گفت ببین اعصابمو به هم نریز کاری نکن که من بیام دعوا راه بندازم و مادر تو بیشتر از این ناراحت بکنم برو گمشو از زندگیم بیرون.. برادرم اومد در حالی که از شدت عصبانیت قرمز شده بود زهره رو گرفت به کتک آن‌قدر کتکش زد تازهره ازحال رفت من فقط جیغ و داد می کردم و سعی میکردم زهره رو از دستش بگیرم که نزندش،ولی برادرم خون جلوی چشماش رو گرفته بود،گفت همین امروز طلاقش میدم بزاره بره خونه ی مادرش..رفتم برای زهره آب آوردم ریختم رو صورتش کمی بعد به هوش اومد.نمیدونم شاید هم خودشو زده بود به بیهوشی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... شاید هم خودشو زده بود به بیهوشی چون داداشم یه طوری نمی زد که باعث بیهوشی بشه وقتی به هوش اومد گفت کاری می کنم که به عزای مادرت بشینی وقتی این و گفت خون جلوی چشمام رو گرفت با شلنگی که تو حیاط بود افتادم به جون زهره ..حالا نزن کی بزن تلافی این چند سال و هم داشتم سرش در می‌آوردم بچه ها می ترسیدن و گریه میکردن وقتی چشمم به بچه‌ها افتاد شلنگ و انداختم زمین و داد زدم بدبخت اگر الان به مادرمون بدی بکنی مطمئن باش چند وقت دیگه خودت جوابشو خواهی گرفت...تمام این مدت داداشم رفته بود تو خونه و داشت وسایلهای زهره رو جمع میکرد یه دونه ساک انداخت وسط حیاطو و گفت پاشو برو گمشو دیگه حق نداری پاتو خونه ی من بذاری..زهره که باورش نمیشد داداشم به این زودی‌ها ولش بکنه با ترس عجیبی گفت میخوای منو بیرون کنی من کجا برم؟ گفت برو خونه ی همون مرد بیشعوری که دختری مثل تو رو به بار آورده...من بابای زهره رومیشناختم دوست نداشتم در موردش اینطوری صحبت کنه گفتم داداش بابای بیچاره اش چیکار کنه که این ذاتش خرابه گفت من نمی دونم یا جای این تواین خونه ست یا جای من من توی این خونه نمیمونم..زهره برگشت به سمت منو گفت خوشحال باش شادی کن ضرب المثل زشتی هم توی شهرمون داریم که اونو هم به زبان آورد و من جلوی داداشم آب شدم رفتم تو زمین،داداشم اومد دستشو گرفت لباساشو پرت کرد به سمتش و گفت پاشو لباساتو بپوش و برو هرکاری کردم جلوش رو بگیرم اجازه نداد..گفت خواهر من، تو نیستی ببینی که چند ساله که این خون به جگرم کرده نمیدونم چرا از شما بدش میاد مگه شما چه هیزم تری بهش فروختید.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مگه شما چه هیزم تری بهش فروختید.. شما به کنار مادر من چیکار کرده که باید اینطوری باهاش برخورد بکنه خانواده ی خودش مگه کی هستند بهترین زندگی رو براش فراهم کردم بهترین خونه، بهترین ماشین رو سوار میشه بهترین لباسها رو میپوشه مگه من منت گذاشتم مگه مادر من بهش بدی میکنه که اینطوری داره باهاش لج میکنه... گفت باید بره هر کاری کردم داداشم راضی نشد زهره لباس هاشو پوشید و وقتی که از در خونه خارج می‌شد گفت انتقام این روز هارو ازتون میگیرم داداشم فریاد زد تو دیگه به این خونه بر نمیگردی که بخوای انتقام بگیری بعد با داداشم رفتیم خونه ...بچه ها ترسیده بودند و گریه می‌کردند البته بچه‌های داداشم زیادم بچه نبودن یکیش که ازدواج کرده بود رفته بود اونجا نبود دو تای دیگه هم یکیش دبیرستان بود و یکیش هم آخر راهنمایی میخوند...داداشم سر دختر و پسرش داد زد که آرام باشیم مگه مادرتون رو نمیشناسین هر روز داره منو خارو خفیف میکنه دیگه تموم شد. داداشم به من گفت خواهش می‌کنم به مادر نگو که من می خوام زهره رو طلاق بدم بزار همه ی کارها انجام بشه بعد خودم بهش همه چیز رو آروم آروم میگم اگر بدونه من و منصرف می کنه ..دیگه من دوست ندارم بازهره زندگی بکنم دخترداداشم شروع کرد به گریه کردن و گفت بابا تو رو خدا ما بدون مامان چیکار کنیم. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... داداشم کاری کرد که از رفتن به اونجا پشیمان شده بودم و می گفتم کاش هیچ وقت نمی رفتم..ولی هرچقدر که من اظهار پشیمانی می‌کردم داداشم عصبی می شد و می‌گفت چند بار بگم تقصیر تو نیست این زهره بیشعوره که قدر زندگیشو ندونست،چندین ساله دارم تحملش می کنم ولی دیگه نه باید بره.. مگه چند سال قراره زندگی بکنم که اونم با این همه اعصاب خورد کنی باید باشد..ازخونه برادرم رفتم تو دلم آشوبه بزرگی بود می گفتم نکنه بچه‌ها منو نفرین بکنن بگن باعث و بانی زندگیشون من بودم... ولی واقعا دیگه زهره بدی رو از حد گذرونده بود مادر من کسی بود که به یک مورچه آزارش نمی رسید چه برسه به عروسش همیشه می‌گفت اگر من عروسمو اذیت کنم اونم میره،با پسر خودم بد رفتاری میکنه همون بهتر که باهاش مهربون باشم تا پسر خودم اذیت نشه اما الان یه طور دیگه شده بود زهره خوشی زده بود زیر دلش با قیافه‌ی داغون رفتم خونه ی مامان.. مامانم خیلی نگران شده بود همش می پرسید کجا رفته بودی چی شده بود چرا اینقدر قیافه ات داغونه ولی چون داداشم تاکید کرده بود من نمیتونستم چیزی بگم و همش میگفتم چیزی نیست از گرمی هواس.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سه ماه تابستان من اون جا موندم بامادرم روزهای خیلی خوبی داشتیم ولی کم‌کم مدرسه ی بچه ها شروع می‌شد و باید بر می گشتیم مادرم ناراحت بود هر چقدر اصرار کردم که بیا با ما بریم تو هم که اینجا کاری نداری قبول نکرد،گفت من اینجا پسرام ،دخترامو دارم نمیتونم اونا رو بذارم و با تو بیا اونا احتیاج به مادر دارن خلاصه من با گریه از مادرم جدا شدم و برگشتم به سمت خونه ..کارگاه به خوبی کار می کرد و این مدت مشتری هاش زیادتر شده بود، حدود دو ماه از اومدنم گذشته بود که خواهر بزرگم زنگ زد از لحن سلام و احوالپرسیش فهمید که یه اتفاقی افتاده گفتم خواهرم چی شده؟؟گفت حال مادر یکم بده اگه میتونی بیا و ببینش فهمیدم که حال مادرم خیلی بده مادر من کسی نبود که بخاطر یه سردرد یایه چیز کوچیک ما رو ناراحت بکنه حتماحالش خیلی بده که من و میخواد ببینه، دنیا دور سرم چرخید نمیوونستم دنیا رو بدون مادرم تصور کنم زود آماده شدم از مدرسه ی بچه ها اجازه گرفتم و رفتیم به سمت شهرمون ،تا رسیدم باورم نمیشد مادرم اینقدر مریض شده باشه انگارنه انگار دوماه قبل سالم بود نشستم کنارتختشو گریه کردم...مادرم رفتنی بود اینو حال خرابش کاملا نشون میداد...بعد از مرگ مادرم انگار زهره هم به این نتیجه رسیده بود که حالا که دیگه مادرم نیست میتونه راحت برگرده و هر کاری که دلش میخواد انجام بده.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... یه روز داداشم بهم زنگ زد و گفت که دیگه می خوام زهره رو برگردونم با بی تفاوتی کامل گفتم هر کاری دوست داری انجام بده تو دلم گفتم مادرم رو دق دادین حالا فرقی نمی کنه برگرده سر زندگیش یا نه بعد از مرگ مادرم اصلا حوصله رفتن به کارگاه رونداشتم و دوستم همه ی کارها را انجام می‌داد.. معصومه می گفت تو خونه خیلی تنهاست و دوست داره با ارثی که بهش میرسه کاری انجام بده ولی خوب معصومه هیچ هنری نداشت بعد از مرگ مادرم حدود شش ماه طول کشید تا تمام مال واموال رو تقسیم کنیم،البته من اصلاً نرفتم چون نمی تونستم جای خالی مادرم رو ببینم داداشم همه ی کارها رو انجام داد و سهم ما رو داد، معصومه یه روز با شوهرش اومدن خونمون و معصومه به من گفت کمکم کن با این پول یه کاری راه بندازم خودمم دیگه از تو خونه موندن خسته شدم درکش می کردم هیچ بچه ای نداشت و تا شب تو خونه تنها بود و اذیت میشد،هر چقدر فکر کردم کاری به ذهنم نرسید ولی خوب معصومه شیرینیهای خیلی خوشمزه ای درست میکرد گفتم معصومه بیاقنادی باز کن معصومه تو فکر رفت و گفت آخه پروین من نمی تونم با این پول قنادی بزنم واقعااین کار پول می خواد امکانات زیادی می خواد من با نصف پولم یدونه آپارتمان کوچیک خریدم نصفش رو می خوام یه کاری راه بندازم و با اون پول نمیشه که قنادی باز کنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈