تو میتونی احساس فوق العاده ای به خودت داشته بـاشی تا زمانی که
خودتو با دیگران مقایسه نکنی!
چون مقایسه با خودش حسادت و حسرت میاره حرص و طمع و رقابت میاره و بـاعث میشه که از داشته هات اونطوری که باید لذت نبری.
مقايسه بيشتر ازونكه به ما انگيزه رشد بده احساس بد و بى ارزش بودنى رو ميده كه باعث ميشه ما ديگه از داشته ها و موفقيت هامون هم لذت نبريم
در واقع اين رقابت نـابرابر ثمره اش اينه كه ما ديگه نميتونيم عميقاً و از ته دل خوشحال باشيم.
چون دائماً فكر ميكنيم بهتر و بهترى وجود داره كه بايد در تكاپوى رسيدن بهش باشيم ،
قدرى خودتو رها كن دوست من و باور كن كه ارزش آرامش تو بسيار فراتر از اينه كه بخواى اونو در مقايسه خودت
با ديگرانى كه حتى نميشناسيشون، معامله كنى
باور کن که تو کافی هستی کارهایی که میکنی با ارزشن و لايق تشويق و تحسین شدن هستی پس قدر خودت را بیشتر بدون...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_هشت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
همراه با حسین داخل اتاق شدیم،مادر حسین یه خوشآمد خشک و خالی به من کرد و رو به حسین گفت؛ عمهات بیخبر از اینکه تو نامزد کردی اومده بود تا دخترش رو بده بهت..حسین اخمهاش رفت تو هم و مادرشوهرم گفت؛ آره عمه ات میگفت رسول میگه این دختر رو هم بدیم به حسین..مادر حسین یه نگاه حق به جانبی به من انداخت و گفت؛ منم آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم، حسین دختر حسنعلی که مال فلان دهاته رو نامزد کرده..عمهات که اینو فهمید شروع کرد به داد و بیداد کردن که چرا به من نگفتین و چرا از آشنا نگرفتی...سر گیجه گرفته بودم نفسم رو با شدت و آه بیرون دادم و فهمیدم که از این به بعد سختیهای زیادی پیش رو دارم..فکرم خیلی آشفته بود بعد از ناهار از حسین خواستم که منو برسونه خونه..فردای اون روز حسین اومد دنبالم تا بریم واسه دفترچه بیمهای که قرار بود برام تهیه کنه، عکس بگیریم،به خاطر برخورد عمهی حسین ازش دلخور بودم و حسین هم برای اینکه منو شاد کنه به عکاس گفت که یه عکس دونفره هم ازمون بگیره.با دیدن عکس کلی ذوق کردم و قابش کردیم تا بعد از عروسی اونو ببریم خونهی خودمون..هر وقت کنار حسین بودم آرامش خاصی داشتم وجودش به من انرژی میداد ولی این با هم بودنها خیلی کوتاه بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
می گفتند پپسی نخورید گناه دارد.وقتی به تهران آمدم اولین کاری که کردم یک پپسی خریدم درش تالاپ صدا کرد و باز شدبعد که خوردم دیدم خیلی شیرین است.آن روز نتیجه گرفتم که گناه شیرین است
‹🤍🌼›
#حسین_پناهی
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق میریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد.به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟»گفت: «چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.»
من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانیها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.»
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🗓 امروز پنج شنبه↯
☀️۲۵بهمن ۱۴۰۳
🌙 ۱۴ شعبان ۱۴۴۶
🌲۱۳فوریه ۲۰۲۵
📿 ذکر روز :
لا اله الا الله الملک الحق المبین
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈
🌺درود بر شما به امروز خوش آمدید
🌼پيش به سوے شروع يك روز بےنظير
🌺روزتان سرشار از اميد ، انرژے مثبت
🌼و اتفاقهاے خوب و شگفت انگیز
🌹سلام صبحتون بخیر
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
*
اگر میخواید واقعا یه آدم موفق باشید؛ این 8 ویژگی رو تو خودتون حفظ کنید:
1. عمل گرا باشید. (اگر تصمیمی میگیرید بهش عمل کنید، روش وایسید.)
2. بی سر و صدا زندگی کنید و برای هر موفقیت یا شکست کوچیک سر و صدا راه نندازید.
3. دائم در حال یادگیری چیزای جدید باشید.
4. هیچوقت خودتون و با کسی که سه قدم از شما عقب تر یا جلوتره مقایسه نکنید.
5. انعطاف پذیر باشید؛ یعنی برنامه ریزی داشته باشید ولی برده برنامتون نباشید.
6. سعی کنید همیشه خوشبین باشید.
7. دنبال افراد و موقعیت هایی باشید که راه رو برای رسیدن به هدف های شما هموار میکنن.
8. یک گوشتون رو در کنید و اون یکی رو دروازه، در مقابل کسایی که زیر گوشتون آیه یأس میخونن.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
میخواهید اعتماد به نفستان را درب و داغان کنید؟
مدام تصمیم بگیرید و بعد تصمیمهایتان را نقض کنید.
مثلاً با خودتان بگویید فقط دو تا از بیسکوییتهای جعبه را میخورید اما همهی آن را بخورید. با خودتان قرار بگذارید که هفت صبح بیدار شوید
اما یازده صبح بلند شوید و برای تأثیرگذاری بیشتر هر شب این قرار را بگذارید.
با خودتان عهد کنید که از این به بعد هر روز یک ساعت ورزش خواهید کرد؛ اما پنج دقیقه هم پیادهروی نکنید.
این کارها باعث میشود احساس کنید کنترلی بر زندگیتان ندارید. شما هر روز با خودتان قول میدهید که فردا صبح زود بیدار شوید، ورزش کنید، مطالعه کنید یا کاری انجام دهید اما هیچکدام را عملی نمیکنید.
این باعث میشود اعتماد به نفستان آسیب ببیند و دچار افسردگی و ناامیدی شوید.
پس به جای قولهای تو خالی، اهداف کوچک، واقعبینانه و منطقی برای خودتان تعیین کنید و گام به گام به سمت آنها پیش بروید. موفقیتهای کوچک را جشن بگیرید.
با این کار اعتماد به نفستان تقویت میشود و احساس میکنید مسیر زندگی را خودتان کنترل میکنید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
این با هم بودنها خیلی کوتاه بود و ماهها میگذشت و من حسین رو نمی دیدم حسین حقوق خوبی میگرفت ولی خانوادهی حسین مراسمهای عید قربان و شب یلدا رو بدون حضور حسین با یه دست لباس و یکم خرت و پرت و خیلی مختصر برام برگزار میکردند دیگه دوری از حسین اذیتم میکرد.۱۷ ماه از نامزدی ما گذشته بود که حسین اومد و با خوشحالی گفت، کارم رو گرفتم شهر خودمون بعد ازدواج میام نزدیکتر از اینکه حسین میومد پیشم خیلی خوشحال بودم...آنا شروع کرد به آماده کردن جهیزیه و یک هفته قبل از عروسی جهیزیهی منو فرستاد خونهی مادرشوهرم که قرار بود تو یکی از اتاقهای اونا زندگی کنیمآنا برام جهیزیه خیلی خوبی داد حتی پنکه هم داشتم که عمه و زنعموهای حسین با دیدن جهیزیه من انگشت به دهن مونده بودند روز عروسی فرا رسید و حسین سنگ تموم گذاشته بود و فردای عروسی هم همکارهای ارتشی حسین یه شام مفصلی دادند و حسابی بهمون خوش گذشت و زندگی منو حسین تو یه اتاق ۱۲ متری شروع شد.که یه طرف اتاق، کمد و رختخواب گذاشته بودم و طرف دیگهی اتاق جا مینداختم و میخوابیدیم..اون عکس دو نفرهمون رو هم زدیم به دیوار با عشق در کنار هم زندگی میکردیم،اتاق کوچولوی ما سمت چپ درب ورودی خونهی پدرشوهرم بود و پنجرهاش باز میشد به یه ایوان بزرگ که آشپزخونه هم روبروی اتاقمون بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔴 با افراد بی دقت چه طور برخورد کنیم؟
1. هیچ وقت برچسب بی دقتی بهشون نزنید (اگه بی دقتی دیدیم، حداقل چیزی نگید که چقدر بی دقتی!)
2. اگر بی دقتی مشاهده شد با تعجب بگید عحیبه توکه همیشه با دقت بودی!
3. وقتی کاری رو با دقت انجام داد تمسخر نکنیم (نگید چه عجب یه بار یه کاری رو درست انجام دادی!)
4. وقتی کاری با دقت انجام داد از برچسب معکوس استفاده کنید (بگید انقدر خوشم میاد که انقدر دقیقی، خوشبحالت! )
5. در همه این مراحل صبور باشید. ایجاد عادت جدید حداقل سه ماه زمان بر هست.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
از خودت راضی؟چه چیزای داری که بهشون افتخار کنی؟آدم بی ارزشی شدی پیش خودت ؟احساس میکنی شکست خوردی؟احساس میکنی دیگه کاری ازت بر نمیاد ؟
اگه جواب این سوالات خیلی هست , تو عزت نفس پایینی داری .
تو باید خودت رو پیدا کنی , به دنبال چی هستی !
تو یک آدم خاصی هستی فقط باید خودت رو بهتر بشناسی.
یکم به چیزای که داری و فراموش کردی بیشتر فکر کن !
پاهای که میتونی باهاشون راه بری ! خیلیا تو حسرتش هستند , چشمانی که میبینی,زبانی که حرف میزنی, و هزاران چیز دیگه , ما یک عمر دنبال خوشبختی گشتیم اما هنوز بهش نرسیدیم , خوشختی همین الان هست , همین الان که نفس میکشی , لذت ببر از نفس کشیدن , از قدم زدن , از خوابیدن,استراحت کردن,حرف زدن,غذا خوردن و هزاران کارهای دیگه که برای تو خیلی عادی هست و برای خیلیا آرزو ,بعضی از ما زیبا زندگی کردن یاد نداریم, همه به ظاهر زیبا زندگی میکنیم , اما درون همه ما پر از فکر و خیال هایی است که داغونمون کرده و فقط میتونیم بریزیم تو خودمون و به همه لبخند بزنیم و بگیم حالمون عالیه .....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_سی
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
یه روز وحیده اومد تو اتاق و چشمش خورد به عکس ما،خیلی زود با حرص و اخم رفت و به مادرش گزارش داد و سر اون عکس یه دعوای بزرگی تو خونه راه افتاد و وحیده از حسودی اینقدر جیغجیغ کرد که حالش خراب شد و غش کرد،شب که شد پدرشوهرم از ماجرا خبردار شد شروع کرد به تیکه انداختن به حسین و سر اون عکس سه روز با من سر و سنگین بودند ولی من به خاطر محبتی که حسین به من میکرد بیتفاوت از کنار رفتارهای بدشون میگذشتم..یک هفته بعد از عروسیمون حسین مرخصیش تموم شد ناچار شد که بره، با رفتن حسین ته دلم خالی شد و از اینکه چطوری میخوام با خانوادهاش سر و کله بزنم دلهره داشتم..حسین با تلاشهای زیادی که کرده بود هنوز هم نتونسته بود کارش رو منتقل کنه به شهر خودمون و من ماهها از حسین بیاطلاع بودم.خونهی خودمون تلفن نداشت و هر وقت حسین به خونهی عمهاش زنگ میزد تا با من حرف بزنه مادرشوهرم فوری میرفت و حرف میزد و اجازه نمیداد که منم باهاش برم.حمید و سعیده برادر و خواهر کوچیک حسین شب ادراری داشتند و من مجبور بودم که هر روز تشک این دو تا رو بشورم،بیشتر وقتها مادرشوهرم که من بهش خانم میگفتم با خواهر شوهرهاش و جاری هاش دورهمی داشتند که کار رسیدگی و پذیرایی از اونها و شام و ناهار هم به عهدهی من بود
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد