💎خب خیلیها دارند به رفتن فکر میکنند. آنهایی که لاتاری ثبتنام نکردهاند، دارند مقالههایشان را ترجمه میکنند و مدارکشان را آزاد میکنند تا راهشان بازتر شود. آنهایی هم که این دو کار را نکردهاند، دارند آلمانی یا انگلیسی یا فرانسوی میخوانند که بروند.
راستش؛ رفتن و نفس کشیدن در غربت خیلی بهتر است از ماندن و دق کردن توی خاکِ اجدادی. خندیدن توی غربت خیلی بهتر است از اشک ریختن به زبانِ مادری. قبول نداری؟
حالا هرچقدر هم دلت برای رفقا و جمعهای ایرانیطور تنگ بشود و هرچقدر هم که غذاهای ایرانی لذیذ باشند برایت. گاهی وقتها جوری میشود که حاضری همهشان را ببخشی و فقط بروی. انگاری شدهای شبیه به جذامیان توی شهرِ سالمها. هی زور میزنی خودت را مخفی کنی و دور باشی و دیده نشوی. میخواهی بروی و اصلن برایت مهم نیست که چجوری باید رفت و کجا باید رفت حتی. «رفتن فعل خوبی نیست؛ حتی برای پرندهای که روی شاخهی درخت نشسته و چیزی از ادبیات نمیفهمد»؛
اما بعضی وقتها ادبیات هم برایت بیاهمیت میشود و میخواهی خودت، گذشتهات، همه چیزت را بگذاری و بروی به جایی که غذاهای آمادهی بدمزه بخوری و به لهجهی بیگانه بخندی و دلت برای قورمهسبزی تنگ بشود.
میبینی؟ به جایی میرسی که حاضری اینها را به جان بخری و سوار هواپيما شوی. این را یکجا یادداشت کن: لبخند به زبانِ بیگانه خیلی بهتر است از گریه به زبانِ مادری.
✍#کامل_غلامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎یک روزهایی می آیند
که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
نمی تواند برای خستگی ما کاری کند .
هیچ کس نمی تواند برای معشوقه ی از دست رفته ی مان،
شناسنامه ی المثنی گم شده یمان توی سفر
حقوق دو ماه عقب افتاده مان استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد
دندان های خراب عصب کشی نشده
و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند
یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز ، گل های شمعدانی گل داده اند
از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان
از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجه ی شیرینش
از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف می آید ... دیگر از نق زدن خسته می شویم و
از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی چشم هایمان می خندند
یک روز
از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
یک روز ، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
و این خستگی!
چه قدر خوب است...
و این خستگی،چه قدر می چسبد ...
#الهه_سادات_موسوى
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حالِ دلم شبیه بچهاییه که سر جلسهی امتحان نوکِ مدادش شکسته و کسی تراشش رو بهش قرض نمیده.
حالِ دلم شبیه کارگریه که واسهی یه قرون دو هزار مجبوره همهی بددهنیهای کارفرماش رو تحمل کنه.
حالِ دلم شبیه مادر شهیدیه که حتی به دیدن یه پلاک و چهارتا استخونِ پسرش دلخوشه!
حالِ دلم شبیه پیرمردیِ که بعدِ یه عمر کار کردن واسه بچههاش و با خون و دل بزرگ کردنشون، گذاشتنش سالمندان و سال تا سال بهش سر نمینزنن.
حالِ دلم شبیه آدمیه که کل زندگیش مسیر اشتباهی رو رفته و وقتی به خودش اومده که دیر شده.
حالِ دلم شبیه اعدامیاییه که خودش میدونه شب آخرشه و اما نمیخواد باور کنه.
حالِ دلم خوب نیست، کاش با یه لبخند که فقط و فقط سهم من باشه، دلخوشم کنی به این زندگیِ کوفتی!
#پریسانخاتون
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه " بستنی"
نوشتهی : شاهین بهرامی
💎 کمی از ظهر گذشته بود که پسر جوانی همراه با دو دختر نوجوان وارد محوطهی بستنی فروشی شدند.
هر سه لباسهای عجیبی که جلب توجه میکرد پوشیده بودن، شلوار پسر که چیزی نمانده بود از پایش بیفتد و دختران هم با آرایشی غلیظ و کلاه لبه دار و بلوز و مانتویی تنگ و شلوار زاپ دار، پشت پسرک لِخ لِخ کنان راه میرفتند.
بعد از سفارش بستنی به سمت میزی سه نفره که سایبان داشت و زیر درختی بزرگ قرار گرفته بود میروند.
اما پشت میز و روی یکی از صندلیها پیرمردی نشسته که کلاه آفتاب گیرش را تا روی ابروهایش پایین کشیده و سخت مشغول مطالعه روزنامه است.
پسر در حالی که سیگار میکشد به بالای سر پیرمرد میرسد و بی مقدمه میگوید:
-هووی عمو پاشو برو اون رو ما سه تا اینجا بشینیم!
پیرمرد بدون آن که کوچکترین حرکتی بکند و انگار اصلا چیزی نشنیده، ساکت بر جای خود باقی میماند.
پسر اما کمی جاخورده و جلوی دخترها احساس خجالت میکند به همین خاطر این بار با عصبانیت و در حالی که شانه های پیرمرد را تکان میدهد میگوید:
اوهوی عمو با تواما با دیوار که حرف نمیزنم، اینجا جای همیشگی ماست، پاشو برو اونور بشین.
پیرمرد این بار کمی لبهی کلاهش را بالا میدهد و از پشت عینک طبیاش نگاه ملتمسانهای به پسرک میکند و میگوید:
نمیشه همینجا بشینم؟ من پام درد میکنه نمی تونم...
پسر سیگارش را به زیرپایش میاندازد و به میان حرف پیرمرد میدود و میگوید:
نه نمیشه، پاشو یالا...
و بعد یقهای پیرمرد را میگیرد تا او را کشان کشان از جا بلند کند. درست در همان لحظه پیرمرد که قد بلندی نیز دارد از جا برمیخیزد و با دست چپش ضربهی مشت سنگینی به صورت پسر میزند به طوری که او با همان یک ضربه کف خیابان پهن میشود و خون از لب و بینیاش جاری میشود.
دخترها که از عکس العمل سریع و برقآسای پیرمرد شوکه شده بودن جیغ بلندی میکشند و چند قدم به عقب میروند.
پیرمرد که حالا کاملا قد راست کرده درست بالای سر پسر میایستد و میگوید:
این مشت رو واسه این نزدم که بلد نیستی به بزرگترت احترام بذاری
واسه اینم نزدم که منو داشتی میکشیدی و هول میدادی
به خاطر اینم نزدم که داشتی بغل دست من سیگار میکشیدی
فقط واسه این زدم که درخواستت رو مودبانه و مثل آدم نگفتی
باید این مشت رو میخوردی تا حساب کار دستت بیاد که چطوری باید با مردم حرف بزنی. مردم غلام زر خرید تو نیستن گُل پسر. یه زنجیر انداختی دور گردنتو چند تا خال کوبی کردی فکر کردی رستم دستانی؟
بقول خودت اوهوی، میدونی من کیام؟
بچه جون من سن تو بودم تو بوکس قهرمان آسیا شدم.
اگه تو دو تا دختر رنگ کرده دنبال خودت راه انداختی هوا برت نداره ، من ده تا خانم درست و حسابی عاشقم بودن و تازه خانم جمیله سر هر میزی بودم برام میرقصید.
در این لحظه پيرمرد با چهرهای عبوس و جدی نگاه نافذی به دختران میاندازد و میگوید:
- جمعش کنید این شازده رو از کف خیابون، آفتاب واسه پوستش ضرر داره
یکی از دختران به سمت پسر که از درد به خود میپیچد میرود و بازوی او را میگیرد و سعی میکند او را بلند کند ولی پسر بیحال نای تکان خوردن ندارد و دختر پس از کمی تلاش دست او را ول میکند و به دوستش میگوید:
بیا بریم شیوا، این تن لش بی بخار رو ولش. بریم پیش سهیل اینا، اونا پارک چهاربانده هستن بریم اونجا
دخترها می روند و پيرمرد هم در حالی که روزنامه اش را تا میکند، آنرا زیر بغلش میزند و از سمت مخالف راه میافتد.
پسر اما همچنان از درد به خود میپیچد.
پایان
#شاهین_بهرامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
به خیال خودش، خودش را میکُشد و از دنیا رهایی مییابد، یا به اصطلاح آسوده میخوابد، اما کسی که نمیتواند در این دنیا زندگی کند، اگر به جای دیگر و بیانتهایی برود چگونه میتواند زندگی کند؟ اصلاً بخوابد؛ وقتی گل یا گل خشکیدهای در آب چشمهای شسته میشود، بیشک در آب دریا غرق و در اقیانوس ناپدید میشود.
پسرکی یا مردکی وسوسه و بعد رهایت کرد!؟ دخترکی یا زنی همین بلا را بر سرت آورد!؟ دوستت نداشت و یک عمر فریبت داد!؟ حقت را خوردند؟ زیر پا لهت کردند؟ تو را دریدند؟ از نظر خودت شکست خوردهای!؟ و...نه! تو گلی، پختهتر شدی و از خاکی!؟ آتش نیستی که با خاک خاموش شوی، هرچقدر تو را در آتش بگذارند، پختهتر میشوی، شسته نمیشوی و اگر بشکنی، حداقل لایههای شکستهات تن درندهای را میبرد. آدمی اندیشه دارد، تا بتواند درست تصمیم بگیرد و تن به ذلت ندهد. خودکشی هم ذلت بزرگیست.–تو آمدهای چون زندگی داری و زندگی داری چون توانایی داری که مشکلات را شکست دهی، نه خودت را بازندهی مشکلات کنی–.
#برشی_از_کتابِ: #اکنون
#نشرِ: #ایجاز
#نویسنده: #مصطفی_باقرزاده
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجوری عاشقی کنید...❤
همیشه دوست داشتن جواب نمیده
همیشه عاشق بودن جواب نمیده
باید کسی که دوسش داری و عاشقشی رو بلد باشی
نه این که الان ناراحته
یا الان خوشحاله باید چیکار کنی
باید بفهمی الان که ناراحته
یا الان که خوشحاله دلیلش چیه؟
باید بدونی چیه که اذیتش میکنه؟
چیه که حالش رو خوب میکنه؟
چیه که میتونه بیشتر عاشقش کنه؟
آقا جون میگفت :
باید زن رو فهمید
اگه غذاش نمک نداره
اگه غذاش ته گرفته
اگه وقتی داره خیاطی میکنه سوزن تو دستش میره
اگه حتی وقتی میبریش بازار حوصله خرید کردن نداره!
باید دلیل همه اینارو بدونی...
ولی وای به حالت اگه خودت
دلیل یکی از این ناراحتیهاش باشی
هیچ وقت ندیدم آقا جون به مادربزرگ
دوستت دارم بگه و قربون صدقش بره
باهاش شوخی کنه و ازش دل ببره
اما هر وقت مادر جون ناراحت بود و سرحال نبود
آقا جون تو فکر بود
حتی روزی که مادرجون مریض شد و مُرد
آقا جون تب و لرز کرد و شب نکشید که رفت پیشش
آقاجون، مادر جون رو فقط دوست نداشت و عاشقش نبود
اون مادر جون رو بلد بود
حتی بلد بود براش بمیره...❤
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💡مهمترین فرد زندگی شما کیست؟
تا حالا به این فکر کردین که مهمترین فرد زندگیتون چه چه کسی است؟
این گزارش جذاب را تماشا کنید
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎برای تو مینویسم دخترم،
برای دختری که هنوز ندارم،
برای دختری که در بیست و چند سال پیش گمش کردم،
و برای تمام دخترانی که دوست دارم این نامه به دستشان برسد.
مینویسم از زندگی، از عشق، از امید، از شادی و آزادی
که زندگی همان موهای رها در دست باد است و پاهایی که در آب میزنی وقتی کنار رودی نشستهای و دستهایی که در کودکی سمت آسمان میگرفتی تا ابرها را لمس کنی.
که حواست باشد زندگی را و خیالات و رویاها و آرزوهایت را به حساب و کتاب زندگی نبازی و خودت را با متر و معیارهای مزخرف آدمها اندازه نگیری.
که هیچوقت دست دخترکوچولوی قلبت را رها نکنی و نروی گم بشوی لای جمعیت آدم بزرگها، همان آدم بزرگها که عصبی و بیرحم و افسردهاند، که لبخند یادشان رفته، که زندگی را بلد نیستند.
دختر برای خودت زندگی کن. برقص و آواز بخوان. هرجور دوست داشتی لباس بپوش و هرکجا دلت خواست برو.
فکر نکن که فقط با موی بلند و پیراهن چین دار صورتی زیبایی! تو هرجور خودت دوست داشته باشی و دلت بخواهد باشی، زیبا و جذاب و دلپذیری.
نگذار بگویند چون دختری باید فلان جور باشی و فلان جور نباشی. همان جور باش که دلت میخواهد.
منتظر عشق نمان. دنبال نیمهی گمشدهات نگرد. خودت را دوست بدار و بگذار عشق به موقع به قلبت سر بزند و هروقت سر راهت سبز شد برو دستش را بگیر و بگو دوستش داری.
اگر هم روزی از کنارت رفت، فکر نکن دنیا به آخر رسیده. به آینه نگاه کن و بدان تو هنوز خودت را داری.
تو به دنیا نیامدهای که دختر کسی و خواهر کسی و همسر کسی و مادر کسی باشی.
تو به دنیا آمدهای که خودت باشی و زندگی را زیر لب مزه مزه کنی و خودت انتخاب کنی که پرندهی دلت در آسمان چه کسی پرواز کند.
دخترم تو مال کسی نیستی جز خودت. اختیار تو دست هیچکسی نیست جز خودت.
و اگر روزی به دنیای اطرافت نگاه کردی و دیدی زنها عادت کردهاند جور دیگری زندگی کنند، بدان که مجبور نیستی تو هم مثل همه تسلیم شوی و همرنگ جماعت بشوی.
تو میتوانی ماهی سیاه کوچولویی باشی که یاغی است و راه دل خودش را میرود.
دخترم تو یک بار فرصت زندگی داری پس نگذار آن را از دست تو بگیرند و حرامش کنند.
زندگی کن. خودت باش. و خودت را دوست بدار.
و بدان که من هرجور که باشی تو را دوست دارم❤
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎به نظرم نباید آرزو کنی هیچوقت شکست رو تجربه نکنی یا کسی بهت نارو نزنه.
نباید از دنیا بخوای همیشه آدمای دورت خوب بمونن.
اگه این بلا سرت نیاد هیچ وقت تبدیل به یه آدم قوی و منطقی و جنگجو نمیشی.
باید مثل الماس انرژی و گرما و فشار رو تحمل کنی.
اگه امروز خودتو آدم منطقیای میدونی، مدیونِ تمام آدمهایی هستی که یه جایی از زندگیت با کارشون بهت فهموندن از هیچکس جز خودت توقع نداشته باش.
-نرگس بنار
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎شیطون بازار
به محمود گفتم این یکی خوبه ها .محمود به پراید رنگ و رو رفته که از در ورودی شیطون بازار آمده بود تو، نگاهی کرد و گفت بریم ببینیم. طرف ی کارمند با کفش هایی کهنه بود که سالم نگهشون داشته بود ، کت و شلوارش هم خیلی تمیز بود ولی معلوم بود خیلی کار کرده . یه جورایی به تنش بزرگ شده بود . ماشین از اول زیر پای خودش بوده . آفتاب رنگ ماشین رو عوض کرده بود. می گفت که اداره شون و خونشون پارکینگ نداشتن محله شون هم هیچوقت سایه نداشته. محمود دقیق داشت ماشین رو چک می کرد. به ترک های پیشانی و موهای ریخته طرف نگاه کردم آدم دقیقی بود . تلفنش زنگ زد، یه ارباب رجوع بود . شمارش رو داده بود که اگر مرخصی باشه کار مردم رو زمین نمونه. خوب با وجدان بود . جواب طرف رو داد و عینکش رو زد به چشمش . میخواست شماره رو ذخیره کنه. گفت خوندن پروندهها چشم ضعیف کرده. محمود حسابی داشت زیر و روی ماشین رو معاینه می کرد. دو سه تا دلال اومدن سراغ ماشین. صاحب ماشین به دلالا گفت اگه این آقا نخواست با شما صحبت می کنم. تو صدای دلالا که هر کدوم یه عیب روی ماشین میذاشتن و محمود رو میخواستن منصرف کنن گفتم چرا میخوای بفروشی؟ گفت ماشین سالم خوبیه ولی دارم بازنشست میشم ، بعد یه بغض کوچیک کرد و ساکت شد . من دلیلشو نفهمیدم. به محمود گفتم همینو میخوام . با تعجب گفت پسر جان، ندیده و چک نکرده؟؟؟ گفتم فکر کنم موتور سالمه، توی ماشین هم سالمه ، سرویس هاش هم حتما انجام شده . به نظرم ایرادی نداره. یکم رنگ و روش رفته که یه دست میکشم روش درست میشه. گفت ؛ همه چی درسته ولی چه جوری فهمیدی ؟ گفتم خیلی از دارایی آدما وقتی خیلی زمان با یه آدم باشند اون ها هم شبیه صاحبش میشن. گفتم مثل سگ همسایه مون که دیگه کلاسش به خوردن آشغال غذا نمیخوره ، مثل میز مدیرمون که هی داره خوشگل تر و بزرگتر میشه و فضای اتاق و فقط الکی محدود میکنه . مثل خودکار قرمز معلم کلاس چهارم که همیشه بد خط بود. مثل خودکار قرمز معلم کلاس پنجم که همیشه خوش خط بود...
مثل خودم که همیشه دور و برم پر از لباس های رنگ به رنگه . پر از گل های سروحال ، مثل ماشینم که حالا رنگ و روش هم مثل موتورش سالم سالمه و پشت آیینه ش یه قلب قرمز و روی داشبوردش یه ساعت دقیق همیشه حضور داره ......
✏ #بابک_توجه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎یکی از آشناهای قدیمیمون یه روز اومد یه مغازه سر کوچهشون زد و یه مشت خرت و پرتم ریخت توش! دکوری و زلم زیمبوی خونه و اینا! منتها نرفت دنبالِ سلیقه مردم و اینکه تو بازار چی هست و الان چی مده ! هرچی خودش سلیقش بود یا تهیه کردنش براش راحت بود، میخرید میریخت تو مغازهش! هیچوقتم فروشِ خوبی نداشت! ولی خب اهلِ ریسکم نبود که ایده های جدیدی بخواد پیاده کنه که کارش بگیره! جرأتم نمیکرد چک بکشه یا بره زیر بار قرض که جنسای بهتری بیاره؛ مبادا یه وقت فروش نره و بمونه رو دستش!
خلاصه نه دلش گنده بود نه فکرش! برا همین نمیتونست کارای گندهای کنه!
همینجوری داشت ادامه میداد و روزبهروز مغازش رنگ و رو رفته تر و شلختهتر میشد و کسیام نگاهی به مغازش نمینداخت!
این آشنای ما ازون کله شقای روزگار بود که حاضر نبود از کسیم کمک و مشورت بگیره!
خلاصه که برعکسِ بقیه همصنفاش که هرروز تصمیمای جدید میگرفتن برا پیشرفتشون این بندهخدا روزی ده بار تصمیم میگرفت کرکره مغازشو برا همیشه بکشه پایین!
تهشم به جایی نرسید و یه روز مغازه رو با جنساش فروخت به یه کسی که حالا سالهاست هربار از جلوی همون مغازهی دکوریجات رد میشه حسرت میخوره که چرا خودش نیومد چارتا جنسِ خوبِ مشتریپسند بیاره تو مغازش؟ چرا خودش برا کاسبیِ خودش کاری نکرد؟ چرا تمامِ شانسشو یکجا فروخت به یکی دیگه و خودش شونه خالی کرد از بارِ مسئولیتِ کسب و کاری که میتونست خوب پیش بره؟
حکایت خیلیامون تو زندگی همینهها!
اونقد یه جا وامیستیم و دل به دریا نمیزنیم و یه قدمِ رو به جلو برنمیداریم؛ که کَمکَمک موجای دریای زندگی پَسمون میزنه و برمون میگردونه به ساحل!
ماام همینجوری وامیستیم تماشا میکنیم تا زندگی عقب بزنتمون و یهروز مجبورمون کنه کرکره زندگیو بکشیم پایین و دیگه تا آخر عمر فقط زندهمانی کنیم! بشینیم زندگیِ بقیه رو تماشا کنیم و حسرت بخوریم که مگه من چیم کم بود از بقیه که حقِ زندگی کردنو از خودم گرفتم؟ مگه من چم بود که نتونستم آرزوهامو برای خودم برآورده کنم؟ چرا حالا باید بشینم حسرتِ سادهترین چیزا رو بخورم؟
ما روزی صدبار داریم موقعیتایی که داریمو، آدمایی که کنارمونن رو از دست میدیم! بعد که موفقیت آدما رو تو همون موقعیت یا خوشبختیِ همون کسایی که از دستشون دادیمو کنار آدمای دیگه میبینیم، تازه میفهمیم چیو از دست دادیم!
درسته! خیلیامون آدمای بدشانسی هستیم؛ چون تمامِ شانسهای زندگیمونو داریم به ترسمون میبازیم!
کاش حالا که هستیم جسارتِ زندگی کردنم داشته باشیم! جرأت کنیم که آرزوهامونو قبل از اینکه دیر بشه، برآورده کنیم!
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
پشت فرمان
سروش صحت
💎راننده تاكسي گفت: «هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يك ظهر. ساعت يك ناهار ميخورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب. نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم.» گفتم: «خيلي كار ميكنيد، معلومه خرج بچهها خيلي زياده.» راننده گفت: «بچه ندارم، يعني يكي دارم كه نيست. خارجه.» گفتم: «عيال نميگن اينقدر كار نكنيد.» راننده گفت: «تنهام.» پرسيدم: «پس چرا اينقدر كار ميكنيد؟» راننده گفت: «تنهايي حوصلهام سر ميره، بهترين كار همينه. از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادي خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه ميساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچي كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم. گفتم: «منم بعضي شبها يه گوشه تنها ميشينم گريه ميكنم.» راننده نگاهم كرد و گفت: «شبها كه من هر شب گريه ميكنم... شبها براي خودم گريه ميكنم.» پرسيدم: «تنهايي اذيتتون ميكنه؟» مرد گفت: «زندگي همينه ديگه.» گفتم: «پس چرا گريه ميكنيد؟» راننده گفت: «گريه ميكنم كه سبك بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون.»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk