eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
23.2هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
18.8هزار ویدیو
38 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 پندآموز📚 زن زیبا و با وقاری از خانه بیرون آمد و سه مرد زیبا و بسیار جذاب را جلوی در خانه اش دید. کمی اندیشید و سپس به آنها گفت: - فکر می کنم خسته و گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم و تا هر وقت که خواستید درمنزل من استراحت کنید. آنها پرسیدند: - شما متاهل هستید؟ زن گفت: بله سپس پرسیدند: -همسرتان خانه است؟ زن گفت: - نه، او به همراه فرزندم دنبال کاری بیرون از خانه رفته است. آنها گفتند: - پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم. زن که انتظار این برخورد باوقار را نداشت 😳در را بست و منتظر آمدن همسرش شد. عصر وقتی همسرش به خانه برگشت، ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهر و پسرم آمده اند، بفرمائید داخل زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم!!! زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از مردها به دیگری اشاره کرد و گفت: "نام او ثروت است."و به مرد دیگر اشاره کرد و گفت:"نام او موفقیت است". و نام من "محبت " است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم. زن پیش همسرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. همسرش گفت: -چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی زن مخالفت کرد و گفت: - چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ در این بین فرزند شان که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: - بگذارید محبت را دعوت کنیم تا خانه پر از مهر و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند واز پیشنهاد فرزندشان شاد شدند. زن بیرون رفت و گفت: - کدام یک از شما محبت است؟ او مهمان ماست. محبت بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: - شما دیگر چرا می آیید؟ آن سه مرد با هم گفتند: "اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که محبت است ثروت و موفقیت هم هست! " 💞 محبت بزرگترین و اصلی ترین نیروی محرکه بشر به سوی کامیابی،سعادتمندی و شادی است پس با محبت الله را عبادت کن تا بقیه درهای رحمت بر رویت باز شوند☝️🙂 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚داستان جالب📚 🌺پند آموز🌺 خدا 🌸قسمت اول سلام من دختری بودم که اهل دوست پسر این چیز ها نبودم کلا با جنس مخالف کاری نداشتم... وقتی مدرک دیپلمو از دبیرستان گرفتم ثبت نام کردم برای امتحان کنکور... در این مدت همش خونه بودم، و برای کنکور سخت میخوندم و به مادرمم تو کارهای خونه کمک میکردم... و خودمو برای امتحان آماده میکردم.. من یک برادر دارم همراه پدرم که کارمنده و مادر زحمت کشم که خونه داره ... خانواده خیلی مذهبی نبودیم ولی من برای خودم یک قانون های داشتم ... موقع امتحان کنکور شروع شد من همراه مامانم رفتیم برای امتحان اخه من اصلا نمیدونستم باید کجا برم و از استرس زیاد مادرمم همراه من امد با کلی استرس امتحان دادم... دانشگاه ملی اصفهان قبول شدم ولی پدر و مادرم مخالف بودن برم اون دانشگاه چون از محل زندگی ما خیلی دور بود... خلاصه با گریه کردن و غذا نخوردن راضی نشدن برم دانشگاه، افسرده شده بودم... یکی از دوستام که تو شرکتی کار میکرد و بعضی موقع ها خونمون میومد، مامانم بهش گفته بود اگر کاره مناسب هست دختر منم ببره هرچند پدرم مخالف بود اما راضیش کرده بود، تو این فاصله هم خواستگار داشتم یا من قبول نمیکردم یا خانواده تا اینکه رفتم داخل یک شرکت مشغول کار شدم، هنوز یک ماه کار نکرده بودم ک سه تا خواستگار پیدا شدن و منم جواب رد میدادم چون میدیدن من سرم تو کار خودمه اهل دوست پسر اینا نیستم، میرفتن دنبال زندگیشون تا این خواستگار اخری که گفت بالا بری پایین بیایی زنه خودمی من میخواستم از شرکت استعفا بدم اخه خیلی دور و برم بود با رییس شرکت همه صحبت کرده بود که من خانم....میخوام و اونا هم تبریک میگفتن .... در همین اوضاع پدر مادرم رفتن مکه و چند هفته منو برادرم تنها زندگی میکردیم و بعضی موقع ها خاله هایم می امدن که ما تنها نباشیم در این مدت آقای....منو حسابی عاشق خودش میکرد منی که حتی نگاه ب پسر نمیکردم سریع دلمو باختم و اون شد بهترین مرد روی دنیا... وقتی پدر مادرم امدن من موضوع رو بهشون گفتم آقای...گفته بود میاد خواستگاری خانوادم مخالف بودن ولی قبول کردن که بیاد آقای...با خانوادش امد خواستگاری من همه چی ازش میدونستم و میترسیدم خانوادم قبول نکنن اخه کیس های بهتر از آقای.... میومدن، پدرم مخالفت میکرد ،حالا با این شرایط چه جوری پدرمو راضیش میکردم از من ١٢سال بزرگتر بود مشکل بعدی بیسواد بود، بیمه نداشت ، خدمت نرفته بود ، نه خونه داشت نه ماشین آخه از بچگی پدرش میمیره و مجبور میشه بره سر کار و خرج خانوادشو بده وقتی باهام حرف میزد میگفت من مثل یک دستم صدا ندارم اگر دو تا دست داشته باشی می تونی دست بزنی من پدر ندارم پدر یعنی پشتوانه .... ادامه دارد... ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
عجیب و پر ابهام🥶
📚داستان جالب📚 🌺پند آموز🌺 #تقدیر خدا 🌸قسمت اول سلام من دختری بودم که اهل دوست پسر این چیز ها ن
📚داستان جالب📚 🌺پند آموز🌺 🌸قسمت دوم خلاصه خانواده م راضی نمیشدن باهاش ازدواج کنم،منم در این مدت با گوشی باهاش در ارتباط بودم... وقتی خانوادم باخبر شدن موبایلم رو ازم گرفتن و تو خونه زندانیم کردن😔... 6 ماه همش آقای...می امد درخونمون یا پدرم جوابش میداد یا برادرم میزدش ... از خانواده م متنفر شده بودم من واقعا میخواستمش، دوستش داشتم... دست به دامن عمه، عمو همه شده بودم که خانوامو راضی کنن اما اونا هم بدتر میگفتن تا راضی نشن اخه من تو فامیل زبان زد عام خاص بودم از همه نظر... و میگفتن دخترت حیفه... سه سالی که گذشت، در این مدت من سه بار خودکشی کردم بار اخر خیلی بد بود کم مونده بود تموم کنم، منو سریع می‌رسونن بیمارستان بهم شوک میدن وقتی چشام باز میکنم یک موجود بسیار وحشتناک کنارم بود از تمام وجودش آتش بیرون میزد از ترس چشممو بستم وقتی باز کردم دیگه نبود تصمیم گرفتم هرگز به خودکشی فکر نکنم بعدها فهمیدم که کسی خودشو بکشه اخر اخر جهنم هست و رحمت خدا نصیبش نمیشه خدا شکر میکنم که برگشتم... در طول این سه سال خواستگار میومد و من ندیده جواب منفی میدادم ... آقای...اصلا ب خواستگاری نمیرفت چون ما همو دوست داشتیم بعد از سه سال راضی شدن خانوادم که من با عشقم ازدواج کنم حالا از کتک خوردنم به دست برادرم نیش و کنایه فامیل دیگه نمیگم.... من همش میگفتم خدا خودت جوابشونو بده ،حرف های بدی عمه هایم و عموهایم پشت سر میزدن😔😔... من ب خدا واگذار میکردم ما عقد کردیم و بعد عروسی خیلی پستی بلندی زندگی رو چشیدم ، خیلی مشکل داشتیم ولی با عشقمون همه رو حل کردیم.... تو این مدت دختر عمم با یک پسر فرار کرد و پسر عموم با یک زن بد کاره گرفتن و نصف بدنشو مهریه زنش کردن... من وقتی عقد کردم شوهرم مجبورم کرد ادامه تحصیل بدم گفت من پله میشم تو برو بالا و اوج بگیر الان من ترم اخر روانشناسی هستم و یک دختر چهار ساله دارم و از زندیگم راضی هستم اینم بگم خانواده م با همسرم کنار امدن و مثل پسرشون دوستش دارن... اما حرفم با دختر خانم هاست ما لطیفیم، ساده ایم اگر به جای همسرم یک فرد دیگه بود منو فریب میداد آبرمو میبرد باید چه کار میکردم شاید اشتباه من بود که خیلی ساده بودم و تجربه نداشتم من ب همسرم حتی پیشنهاد فرار دادم ولی اون قبول نمیکرد اگر یک نفر دیگه بود قبول میکرد آبروی خانوادم میرفت لطفا لطفا اگر کسیو دوست دارین باهاش فرار نکنید، خودکشی نکنید ،چون بعد یه مدت به فراموشی سپرده میشید ، صبر کنید بجنگید تا به هم برسید عاشقای واقعی تا دنیا دنیا هست از هم دست نمیکشن ❤️ پایان💌 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📙 📙 جوانے متّقے در راهے که مے رفت گرسنگے شدیدے بر او غلبه کرد ، هنگامے که از کنار باغ سیبے گذر مے کرد ، سیبے خورد تا گرسنگے اش برطرف شود وقتے به منزل رسید از کارش پشیمان شد و خود را ملامت نمود که چرا براے خوردن آن سیب کسب اجازه نکرده است ! پس رفت و صاحب باغ را جستجو کرد و به او گفت : دیروز خیلے گرسنه بودم و بدون اجازه از باغ شما سیبے خوردم و امروز آمده ام درباره کار دیروزم به شما بگویم ... صاحب باغ گفت : من تو را نمے بخشم بلکه از تو شکایت مے کنم نزد خدا ! جوان بسیار اصرار کرد که اورا ببخشد ولے او داخل خانه اش شد و جوان بیرون خانه منتظر ماند ، از درون خانه او را مے دید که همچنان منتظر اوست ، زمانیکه وقت نماز عصر فرا رسید بیرون آمد براے اداے نماز و جوان دوباره پیش آمد و گفت: عمو جان من آماده ام براے هر کارے بدون دستمزد فقط مرا ببخش ... 🔸صاحب باغ گفت : تو را مے بخشم ولے به یڪ شرط ! اینکه با دخترم ازدواج کنے ، اما او نابینا و ناشنوا و لال است و همچنین راه نمے رود اگر قبول کردے مے بخشمت .. 🔻گفت : دخترت را قبول کردم ! ▪️بعد از چند روز جوان آمد و در زد ، مرد گفت : بفرما نزد همسرت برو وقتے جوان وارد اتاق شد دخترے رادید از ماه زیباتر که بلند شد و به او سلام کرد جوان تعجب کرد علت سخنان پدرش درباره او را جویا شد ، دختر گفت : ☝️من کور هستم از جهت نگاه به نامحرم .. و کر هستم از جهت گوش دادن به غیبت و حرام ... و‌لال هستم از جهت گفتن حرف حرام .. نمے توانم راه بروم از جهت رفتن به سوے حرام ... 💞و پدرم برایم دنبال دامادے بود که صالح باشد و از خدا بترسد و زمانیکه براے سیبے که خورده بودے آمدے ازترس خداوند از او اجازه بگیرے و تو را ببخشد گفت این همان کسے است که از خدا مے ترسد و به خاطر سیبے که برایش حرام بوده خود را به زحمت انداخته است ، پس دخترم گواراے تو باشد چنین همسرے و مبارڪ باشد در نسلے که از شما به جا مے ماند . ✔️مهم ترین چیزے که براے تربیت فرزند صالح لازم است پرهیز از مال حرام است ، و پرهیز از مال حرام سبب قبولے دعاها نیز میشود ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
✍📘📘 بسیار زیبا و خواندنی📘📘 میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید : چه کسی متوجه نشده است ؟ سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند.... معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد . تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند. معلم به یکی از سه دانش آموز گفت : پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن ! دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟ معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم! دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد . نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت : خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب به دست شما بزنم . از معلم اصرار و از دانش آموز انکار ! دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند . و اما نتیجه ...... این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم! اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند .... مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت. ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚📚 گدر روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.! روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد.! یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت، از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟» همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.» و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.» ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚📚 📚📚 ما عیوب داریم ! 🔳🌸مرد جوانی با دختر جوان کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند 🔳🌸مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند. 🔳🌸اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است. 🔳🌸مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد. 🔳🌸زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید. 🔳🌸پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی. 🔳🌸زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است 🔳🌸گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم. اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته 🔳🌸 پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است. 🔳🌸مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر. ✍🏻 هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن. ✍🏻از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم. ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
💠داستان کوتاه💠 ✍🏻 حسادت یا حماقت" 🌼🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد. این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند. پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند. ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت: به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم. اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد! دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»‌ حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است! ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚✍🏻حکایتی از ملانصرالدین!📚 🔳🌸میگویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. 🔳🌸چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. 🔳🌸مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. 🔳🌸همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد! 📌❗ این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚📚 پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد : مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟ دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم! تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند . پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت : من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر میکنند گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟ پسر با صدای بسيار بلند گفت : 200 دلار برای يک شب خيلی زياد است! وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند ، پسر به گوش دختر زمزمه کرد : من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهی را گناهکار جلوه بدهم. ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚📚 پند آموز📚📚 💢معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است.. 💢یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت: آقا اجازه یک با یک برابر نیست... معلم که بهش بر خورده بود گفت: بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست... دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت: آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه.... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه.... چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم.... محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم.... شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم... حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و... 💢معلم اشکهاش و پاک کرد😭😭😭و رفت پای تخته و تخته رو پاک کردو نوشت... يك با یک برابر نیست👌🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 📚 نزديك به 170 سال پیش از این " ویش قرتسوف " بزرگترين تاجر كشور روسيه تزارى سماوری با یک دست چای خوری برای امیرکبیر تحفه فرستاد. امیركبير اندیشید که صنعت گران زبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند. امّا سال ها بعد در ایّام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این بین گدایی پیش آمد و درخواست کمک نمود و گفت : " من واقعأ گدا نیستم. سرگذشتی دارم كه اگر حوصلهٌ شنیدن دارید، برای تان تعریف کنم. سپس گفت : " در زمان صدارت میرزا تقى خان امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد و گفت : آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است معرّفى کنید ؟ صنعت گران مرا معرّفى کردند. حاکم گفت : امیر کبیر برای انجام کار مهمّى تو را به تهران خواسته است. بعد از آن من در تهران به حضور امیركبير رسیدم. سماوری نزد امیر بود. او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاى سماور را بیان کرد و گفت : مى توانى سماوری مانند این بسازی ؟ من تا آن زمان سماور ندیده بودم. جلو رفتم و پس از ملاحظه گفتم : بله، می توانم. امیر گفت : این سماور را ببر، مانندش را بساز و بیاور. من سماور را برداشتم و مشغول شدم و پس از اتمام کارم، سماور ساخته شده را نزد امیركبير بردم كه مورد پسند او واقع شد. امیر پرسید: این سماور با مُزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است ؟ من عرض کردم : روی هم رفته پانزده ریال. امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که صنعت سماور سازی به طور کلّى برای مدّت 16 سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را هم بیست و پنج ریال تعیین کرد. پس از صدور این فرمان گفت : به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کارت را از هر جهت فراهم نماید. در بازگشت به اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعأ مبلغ دويست تومان خرج شد. امّا هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند و من را همچون دزدان نزد حاکم بردند ! تا چشم حاکم به من افتاد، با خشونت گفت : میرزا تقی خان امیر کبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ دويست تومان را به خزانهٌ دولت برگردانی ! در آن هنگام من پولی نداشتم. پس دستور مصادرهٌ اموال من صادر شد. با این وجود بیش از صد و هفتاد تومان فراهم نشد. برای سى تومان دیگر مرا سرِ بازار برده و در انظار مردم چوب زدند تا این که مردم ترحّم کرده و سکّه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم، پرتاب کردند. سرانجام آن سى تومان هم پرداخت شد، امّا به خاطر آن چوب ها و صدمات بدنی چشم هایم تقریبأ نابینا شده و دیگر نمی توانم به کارگری مشغول شوم، از این رو به گدایی افتادم ! " ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚📚 📚📚 🍃قسمت اول من زنی 21ساله هستم متاهل دارم بابغض وگریه مینویسم.... ▪️مثل بیشتر خواهر و برادرا منم مشکلم از این شروع شد دنیای مجازی میتوان استفاده درست از ان کرد اما راه نفوذ قوی شیطانم هست. 😞من یه دختر دیندار ودمحجبه هستم الحمدلله البته اگر مانده باشم.... 👥یه روزی توی یه گروه مذهبی رفتم که پر بود ازخواهران وبرادران اما نگاه کردم هیچ کدوم از خواهران اسم و حتی عکس پروفایلشون دخترانه نیست... 🔸یکدفعه مدیر گروه آمد شخصیم یه برادر با ایمان که سبحان الله سلام و قوانین گروهم را اینقد باشرم و حیا گفتن که تعجب کردم..... 💠گفتن که باید تصویر پروفایل و حتی اسمم عوض کنم برای اینکه به عنوان یک زن شناخته نشم که برادران چت کنند منم گوش دادم و تغییر دادم و ازش تشکر کردم اونم گفت خواهرم تنها بخاطر رضای الله اینو گفتم فضای مجازی خیلی برای خواهران خطرناکه و خیلی از خواهران افتادن دام گرگها منم گفتم بله درسته..... 🔸من خیلی شنیدم و یه چند مورد و گفتم که حرف زدن من واین برادر شروع شد.... 👌🏼خیلی متقی ودیندار بودن در مورد خیلی از مشکلات دختر پسرا حرف زدیم ناغافل این دام شیطان بود😈 😥که هم من با این همه حجب و حیایی که داشتم حتی یه پسرم نمیتونست بهم حرفی بگه و هم اونم که سبحان الله نمونه اخلاق ومسلمانی بود... 😈بعد کم کم وارد مسایل شخصی شدیم گفتند خواهرم هیچ وقت اینجوری با کسی راحت درد دل نکردم من زنم رفته خونه باباش ازم طلاق میخواد به زور حجاب میکرد به زور نماز روزه میخوند همیشه به مامان بابام حرف زشت میزد هرکاری کردم نتونستم درستش کنم.... ✨باهاش خوب بودم همیشه میبردمش گردش نمی گذاشتم آب تو دلش تکون بخوره اما نمیدونم چرا اون همش از بابا ومامانم بدش میمود مامانم حتی بدون اون نمتونست یه غذا بخوره اینقد مهربون بود... 😔هر روز براش یه چیز تازه میخرید خلاصه... ✋🏼منم که بودم زندگیم خوب بود اما شوهرم بهم محبت نمیکرد گردش وتفریح نداشتیم همیشه این چهار دیواری مونده بودم شوهرم صبح زود میرفت شب دیر برمیگشت مشغول کار بود وقتیم برمی گشت خستگیشو رو بنده خالی میکرد... 😔با حرف نزدناش با اخم کردناش و میرفت سراغ قرآن خوندن 3 سال بود بهش میگفتم تحملت برام سخت شده منم گناه دارم.... 😣همش کار و قرآن مطالعه که نشد منم نیاز دارم بهت اما گوش نمیداد.. 👌🏼هر چند که خیلی دوستم داشت بهم بی احترامی نمی کرد هیچ وقت اما سرد بود دوست داشتنشو ابراز نمیکردو... 😔😔منم گفتم برادرم منم اینا مشکلاتمه واقعا زندگی برام سخت شده نیاز دارم به محبت خلاصه هر کدوم گفتیم وگفتیم از مشکلاتمون هر روز بیشتر تا اینکه دیدیم وابسته هم شدیم اگه یه ساعت از هم خبردار نبودیم دنیا رو سرمون میریخت....😰/ ادامه دارد........ ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان_خواندنی_کمینگاه_شیطان 📚📚 🍃قسمت اول من زنی 21ساله هستم متاهل دارم بابغض وگریه مینویس
📚📚📚📚 قسمت دوم ✍🏼هرچند حرفامون ناشرعی نبودن و در حد خواهر برادر بودن یه روز اون برادر گفت خواهر چیزی ته دلمه بگم ... ⚡️گفتم بگو.... ▪️گفت سبحان الله کار خدا رو میبینی تو کجا و من کجا اگه مال هم بودیم زندگیمون بهترین زندگی بود چیزایی که من میخوام از زنم تو داری و چیزای که تو از شوهرت میخوای در من است. 😔حرفا بیشتر شد و علاقه بینمون صورت گرفت بهم گفت که عاشقم شده وتو زندگیشم اینجور عاشق نشده چون هیچوقت روش نشده به دختری به خوبی نگاه کنه و حتی زن آوردنشم از رو اجبار بود..... 😞منم یه مدتی بود که خیلی از شوهرم ناراضی بودم دیگه داشت بینمون جدایی می افتاد که با این برادر آشنا شدم واینم دو برابر دلسردم کرد از شوهرم .... 💓عکساشو بهم نشون داد که سبحان الله مثل اخلاقش خودشم زیبا بود.. 💞دلبستگی بیشتر شد ازم خواست نزارم بچه دار شم گفت طلاقتو بگیر.... 😰اونم افتاد دنبال کار طلاقش که هرچه زودتر طلاق بده و به من برسه ازم عکس خواست و بهش نشون دادم.... 🤗بهم گفت تا دنیا دنیاس ولکنت نیستم و باید بهت برسم صبح که شوهرم میرفت بیرون تا شب که برمیگشت تلفنی حرف میزدیم...... ⏱ساعتا اینقد زود میگذشتن اصلا خستگی تو ذاتمون نبود از شوهرم خواستم که طلاقم بده گفتم اصلا نمیتونم باهات زندگی کنم.... ✋🏼اما شوهرم میگفت که بی من میمیره روزا گذشت سه ماهی بود اصرار رو اصرار دیدم چیزی حل نمیشه.... 😔 مامان بابامم نمیزاشتن طلاق بگیرم خیلی سخت شده بود دنیا برام هر وقت باهاش حرف میزدم بهشم میگفتم میدونی این حرف زدنه ما خیلی ناشرعی ست میدونی دارم خیانت میکنم همش سکوت میکرد..... 😔میگفت اخه من نمیتونم بی خبر باشم ازت میگفتم بزار طلاقمو بگیرم با هم حرف میزنیم الان من خیانتکارم💔..... 🔥 اما اون نمیزاشت... 💦مثل اینکه یه کم ایمان ته دلم مونده بودیه روز نشستم گفتم که طلاقم جور نمیشه یه نفرم وابسته کردم که چی؟؟ 🤔از همه مهمتر گناهشو من بعدا چجوری با خدا ملاقات کنم من اون دختری که فک میکردم هیچ کس به اندازه من پاک نبوده چی شد. ادامه دارد.... ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#ادامه_داستان_خواندنے_ڪمینگاه_شیطان📚📚 قسمت دوم ✍🏼هرچند حرفامون ناشرعی نبودن و در حد خواهر برادر
📚📚 قسمت سوم🌱 😖از خودم بدم میمود بهش گفتم ازت خداحافظی میکنم تا بعد هر کاری کردم نزاشت برم.... 😰گفت بری میام شهرتون و میام در خونت من بدون تو میمیرم. ✋🏼گفتم باشه باهات حرف میزنم اما عاشقانه نه در حد احوال پرسی بزار عشقمون خاموش بشه نمی تونم بهت برسم.... ✍🏼روزا سخت گذشت اونم ناچار شد قبول کنه هر چی فکر میکردم که من خیلی کثیفم من داغونم من بی ایمانم شوهرمم وقتی شنید میخوام ازش جدا بشم اونم محبتاش شروع شد.... 💖تا محبتای شوهرم میدیدم از خودم و اون پسر بیشتر تنفر داشتم خدایا چکار کردم من خیانت کردم.... 💔کجا رفت پاکیم گفتم نمیتونم با این عذاب وجدان آرام بگیرم خودمو میکشم چند بار اقدام کردم اما نشد.... 😔از ترس قیامتم نشد گفتم میرم از این مملکت بیرون کسی ازم خبری نداشته باشه اما اونم نمیتونستم... 😔ای خدا چیکار کنم همیشه گریه وزاری توبه میکردم اما خودمو لایق بخشیدن نمیدونستم... ▪️میگفتم باید حتما خودمو بکشم تا یه روز متوجه شدم حامله ام. 🌹خدا با گذاشتن بچه تو شکمم یه در دیگر و برام باز کرد ازعشق بچم نمیتونستم کاری بکنم.... 💓به شوهرم علاقه م بیشتر شد اما هر وقت اون بهم محبت میکرد بخودم تف میکردم بهش میگفتم لیاقت محبتتو ندارم از اون پسر جدا شدم بهش گفتم حامله ام خلاصه اونم گفت منو ببخش عاشقت کردم وعاشقت شدم..... ✨هر دو توبه کردیم الان چند ماهیه اگه خدا ازمون قبول کنه اما عذاب وجدانم هنوز داره داغونم میکنه نمیدونم چیکار کنم نمیخوام از شوهرم پنهونش کنم اگرم بگم منو طلاق میده و از بچه م جدام میکنه... 😢 خیلی سخته تورو خدا خواهرای گلم مواظب باشید اگه ببینید چه سختی میکشم حتی خودمو لایق مادر شدن نمیبینم.. 😞هر چند که رابطه ما دو تا در حد تلفن بود و حتی از یه کیلومتریم چشمم به اون پسر نیفتاده اما ببینید دوتا مسلمون از خدا ترس یعنی ما دو تا رو ببینید. 🕳باورتون نمیشه تو این دام افتادیم برام دعا کنید خدا هر عذابی رو برام گذاشته واسه خودم باشه نه بچه م و کسی دیگه ای.... 😔 برای هردومون دعا کنید خدا توبه مون را قبول کنه... پایان داستان🌱 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📙📙 پند آموز📙📙 ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺎﺳﺪ ﺍﻻﺧﻼﻗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺎﻡ ﺑﻪ ﮔﺎﻡ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ ﻭ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺁﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺑلآﺧﺮﻩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﭼﻨﮓ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ ﮐﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺮ ﮔﯿﺮﺩ. ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭعﺱ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﻓﻀﺎﯾﯽ ﺭﻣﺎﻧﺘﯿﮏ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﮕﻮﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ . ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﮐﺮﺩ. ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ﭘﺪﺭﺕ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ . ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺟﺪﺍ ﺷﻮﺩ؛ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪ، ﺷﻤﺎ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺮﯼ ﻣﯿﺰﻧﻢ .. ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ . ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﺰ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ . ﺍﯾﻦ ﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺗﺎﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺗﺠﺎﻭﺯﺵ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺍﻧﮕﻬﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ… ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑﻪ ﻭﻗﻮﻉ ﻣﯽﭘﯿﻮﺳﺖ، ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭ ﺭﺳﯿﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻨﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯼ؟ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ؟ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﺪ؟ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ؛ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩﯼ .. ﺟﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺳﺎﻧﺪ… ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .. ﻫﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮ، ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ … ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺑﻮﺩ . ____ } ﻛَﺬَﻟِﻚَ ﻳُﺮِﻳﻬِﻢُ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺃَﻋْﻤَﺎﻟَﻬُﻢْ ﺣَﺴَﺮَﺍﺕٍ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻢْ { ‏[ﺍﻟﺒﻘﺮﺓ : 167 ‏] ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩﺍﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺮﺕ ﺯﺍﯾﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ: ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
💠آموزنده💠 🔳🌸ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺩﺭﯾﮑﯽ ﺍﺯﻣﺪﺍﺭﺱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .. 🔳🌸ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻩ ﻭﺍﺯﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺍ ﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭﺍﺧﻼﻗﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟؟؟؟ 🔳🌸ﻣﻌﻠﻤ ﮔﻔﺖ: ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻩ،ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﺎﺭﻯ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﺭﺍﻩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ ﺑﻬﺮﻧﺤﻮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ .. 🔳🌸ﻭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﻰ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺪﻧﻴﺎ ﺁﻭﺭﺩﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍﮔﺮﻓﺖ ﻭﻫﺮﺷﺐ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻫﺎﻣﯿﮑﺮﺩ.ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻃﻔﻞ ﺭﺍﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ... 🔳🌸ﺗﺎﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮﺷﺐ ﺑﺮﺁﻥ ﻃﻔﻞ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . 🔳🌸ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ. ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﺂﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﻰﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺗﻮﻟﺪﭘﺴﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ .. 🔳🌸ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭﭘﺴﺮﯼ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ . ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ 🔳🌸ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﺨﺎﻟﻖ ﺍﻟﺤﮑﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﺩﺧﺘﺮ ﻭﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ ... 🔳🌸ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﺁﻥﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍ ﺯﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﮐﯽ ﺑﻮﺩﻩ؟؟؟ ﺁﻥ ﻣﻨﻢ !!..ﻭﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮﻫﺴﺖ ﻭﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﺭﺍ ﺗﺮﻭﺧﺸﮏ ﻭﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ .. 🔳🌸ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺁﻥ ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﻴﮕﻴﺮﻧﺪ ﯾﮑﯿﺸﺎﻥ ﻣﺎﻩِ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻭﯾﮑﯽ ﺩﻭﻣﺎﻩ ﯾﮑﺒﺎﺭ .ﭘﺪﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ . ✍🏻ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ ..ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ .. ﺍﻣﺎﺷﻤﺎ ﺩﺭﻓﻬﻢ ﻭﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﯿﺪ ✍🏻ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﻩﺀ ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻧﯽ ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ 🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸 ◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله علیها روز خود را آغاز میکنیم
📚داستان جالب📚 🌺پند آموز🌺 خدا 🌸قسمت اول سلام من دختری بودم که اهل دوست پسر این چیز ها نبودم کلا با جنس مخالف کاری نداشتم... وقتی مدرک دیپلمو از دبیرستان گرفتم ثبت نام کردم برای امتحان کنکور... در این مدت همش خونه بودم، و برای کنکور سخت میخوندم و به مادرمم تو کارهای خونه کمک میکردم... و خودمو برای امتحان آماده میکردم.. من یک برادر دارم همراه پدرم که کارمنده و مادر زحمت کشم که خونه داره ... خانواده خیلی مذهبی نبودیم ولی من برای خودم یک قانون های داشتم ... موقع امتحان کنکور شروع شد من همراه مامانم رفتیم برای امتحان اخه من اصلا نمیدونستم باید کجا برم و از استرس زیاد مادرمم همراه من امد با کلی استرس امتحان دادم... دانشگاه ملی اصفهان قبول شدم ولی پدر و مادرم مخالف بودن برم اون دانشگاه چون از محل زندگی ما خیلی دور بود... خلاصه با گریه کردن و غذا نخوردن راضی نشدن برم دانشگاه، افسرده شده بودم... یکی از دوستام که تو شرکتی کار میکرد و بعضی موقع ها خونمون میومد، مامانم بهش گفته بود اگر کاره مناسب هست دختر منم ببره هرچند پدرم مخالف بود اما راضیش کرده بود، تو این فاصله هم خواستگار داشتم یا من قبول نمیکردم یا خانواده تا اینکه رفتم داخل یک شرکت مشغول کار شدم، هنوز یک ماه کار نکرده بودم ک سه تا خواستگار پیدا شدن و منم جواب رد میدادم چون میدیدن من سرم تو کار خودمه اهل دوست پسر اینا نیستم، میرفتن دنبال زندگیشون تا این خواستگار اخری که گفت بالا بری پایین بیایی زنه خودمی من میخواستم از شرکت استعفا بدم اخه خیلی دور و برم بود با رییس شرکت همه صحبت کرده بود که من خانم....میخوام و اونا هم تبریک میگفتن .... در همین اوضاع پدر مادرم رفتن مکه و چند هفته منو برادرم تنها زندگی میکردیم و بعضی موقع ها خاله هایم می امدن که ما تنها نباشیم در این مدت آقای....منو حسابی عاشق خودش میکرد منی که حتی نگاه ب پسر نمیکردم سریع دلمو باختم و اون شد بهترین مرد روی دنیا... وقتی پدر مادرم امدن من موضوع رو بهشون گفتم آقای...گفته بود میاد خواستگاری خانوادم مخالف بودن ولی قبول کردن که بیاد آقای...با خانوادش امد خواستگاری من همه چی ازش میدونستم و میترسیدم خانوادم قبول نکنن اخه کیس های بهتر از آقای.... میومدن، پدرم مخالفت میکرد ،حالا با این شرایط چه جوری پدرمو راضیش میکردم از من ١٢سال بزرگتر بود مشکل بعدی بیسواد بود، بیمه نداشت ، خدمت نرفته بود ، نه خونه داشت نه ماشین آخه از بچگی پدرش میمیره و مجبور میشه بره سر کار و خرج خانوادشو بده وقتی باهام حرف میزد میگفت من مثل یک دستم صدا ندارم اگر دو تا دست داشته باشی می تونی دست بزنی من پدر ندارم پدر یعنی پشتوانه .... ادامه دارد... ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
عجیب و پر ابهام🥶
📚داستان جالب📚 🌺پند آموز🌺 #تقدیر خدا 🌸قسمت اول سلام من دختری بودم که اهل دوست پسر این چیز ها ن
📚داستان جالب📚 🌺پند آموز🌺 🌸قسمت دوم خلاصه خانواده م راضی نمیشدن باهاش ازدواج کنم،منم در این مدت با گوشی باهاش در ارتباط بودم... وقتی خانوادم باخبر شدن موبایلم رو ازم گرفتن و تو خونه زندانیم کردن😔... 6 ماه همش آقای...می امد درخونمون یا پدرم جوابش میداد یا برادرم میزدش ... از خانواده م متنفر شده بودم من واقعا میخواستمش، دوستش داشتم... دست به دامن عمه، عمو همه شده بودم که خانوامو راضی کنن اما اونا هم بدتر میگفتن تا راضی نشن اخه من تو فامیل زبان زد عام خاص بودم از همه نظر... و میگفتن دخترت حیفه... سه سالی که گذشت، در این مدت من سه بار خودکشی کردم بار اخر خیلی بد بود کم مونده بود تموم کنم، منو سریع می‌رسونن بیمارستان بهم شوک میدن وقتی چشام باز میکنم یک موجود بسیار وحشتناک کنارم بود از تمام وجودش آتش بیرون میزد از ترس چشممو بستم وقتی باز کردم دیگه نبود تصمیم گرفتم هرگز به خودکشی فکر نکنم بعدها فهمیدم که کسی خودشو بکشه اخر اخر جهنم هست و رحمت خدا نصیبش نمیشه خدا شکر میکنم که برگشتم... در طول این سه سال خواستگار میومد و من ندیده جواب منفی میدادم ... آقای...اصلا ب خواستگاری نمیرفت چون ما همو دوست داشتیم بعد از سه سال راضی شدن خانوادم که من با عشقم ازدواج کنم حالا از کتک خوردنم به دست برادرم نیش و کنایه فامیل دیگه نمیگم.... من همش میگفتم خدا خودت جوابشونو بده ،حرف های بدی عمه هایم و عموهایم پشت سر میزدن😔😔... من ب خدا واگذار میکردم ما عقد کردیم و بعد عروسی خیلی پستی بلندی زندگی رو چشیدم ، خیلی مشکل داشتیم ولی با عشقمون همه رو حل کردیم.... تو این مدت دختر عمم با یک پسر فرار کرد و پسر عموم با یک زن بد کاره گرفتن و نصف بدنشو مهریه زنش کردن... من وقتی عقد کردم شوهرم مجبورم کرد ادامه تحصیل بدم گفت من پله میشم تو برو بالا و اوج بگیر الان من ترم اخر روانشناسی هستم و یک دختر چهار ساله دارم و از زندیگم راضی هستم اینم بگم خانواده م با همسرم کنار امدن و مثل پسرشون دوستش دارن... اما حرفم با دختر خانم هاست ما لطیفیم، ساده ایم اگر به جای همسرم یک فرد دیگه بود منو فریب میداد آبرمو میبرد باید چه کار میکردم شاید اشتباه من بود که خیلی ساده بودم و تجربه نداشتم من ب همسرم حتی پیشنهاد فرار دادم ولی اون قبول نمیکرد اگر یک نفر دیگه بود قبول میکرد آبروی خانوادم میرفت لطفا لطفا اگر کسیو دوست دارین باهاش فرار نکنید، خودکشی نکنید ،چون بعد یه مدت به فراموشی سپرده میشید ، صبر کنید بجنگید تا به هم برسید عاشقای واقعی تا دنیا دنیا هست از هم دست نمیکشن ❤️ پایان💌 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
🍂 🍃دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود ! براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟ 🍃از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است! او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام. ☔️ از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است ! من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم. 🔻طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد. ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
.📚📚 همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟ آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود . صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه.😓😓😓در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه . آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. 😭😭😭فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🔘 داستان کوتاه دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب ! قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد! با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم. چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! 😅 خشكم زد😳 -عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈 باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت: -حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه! كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓 واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌺🦋🍃🌼 🦋💐🌸 🍃🌸 عشق❤️ داشتم با یه آشنا اهل بوکان حرف کاری می زدم. وسط جریان مهم کاری گفت: بسته شما رو بعد از چند روز که بسته بود همه جا، تونستیم از تیپاکس بگیریم! داشت توضیح میداد که یهو، ناخودآگاه پرسیدم: پس میشه تیپاکس کرد؟! گفت: بله. چندروز یه بار باز میکنن. گفتم: چیزی می خواید بفرستم؟ تو رو خدا یه چیزی بخواین که بفرستم. بگید یه بسته گلسر بفرستم واسه بچه ها. بگید کتاب بفرستم. نون بفرستم. جون بفرستم. بگید یه کاری کنم. تو رو خدا بگید جز هشتگ زدن چه کاری ازم برمیاد. دلم داره برای مهاباد و بوکان و سردشت می تپه! آروم اون وسط گفت: جوانرود رو فراموش کردید. جوانرود رو هم بگید. گفتم: دلم برای جوانرود هم می تپه. برای همه کردها، لرها، بختیاری ها… و من گریه کردم و مرد گریه کرد و ما گریه ها کردیم. با هم اشک ریختیم و از من چیزی نخواست و گفت این “عشق” شما برای همه ی ما ارزشمنده. این “جریان عشق” کار خودش رو می کنه. برامون بازم “عشق” بفرستید. و رفت!!! از ظهر که دارم با سردرد پس از گریه دست و پنجه نرم می کنم، مدام به صداش فکر می کنم: “عشق” شما ارزشمنده. جریان عشق کار خودش رو‌می کنه!! ▪️ فکر ‌کنم یه “معنا” برای بیدار شدن فردا پیدا کردم!! می خوام فردا برای وطنم عشق بفرستم. حتا اگه دقیقن ندونم “تعریف عشق” چیه!! -نیلوفر تسلیم PROXY-MELI ✅ PROXY-MELI ✅ PROXY-MELI ✅ PROXY-MELI 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ✨ ✨✨✨ ✨✨✨ اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.‌ تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه. زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه. تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن. یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،‌پنج تا پسشون می دادم.‌ اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هست‌ولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموم‌میشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه. امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم.‌ خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ». از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.» چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید. رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد. دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد. : با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه... ❤️ پروکسی مخصوص ایرانسل 1 پروکسی مخصوص ایرانسل 2 پروکسی مخصوص ایرانسل 3 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
خردمندي نزديك راه خروجي روستاي خود نشسته بود كه مسافري به سويش آمد و پرسيد: «من از روستاي قبلي ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالي اينجا چگونه مردمي هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستاي تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بي رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.» پس از مدتي مسافر ديگري آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالي روستاي تو چگونه مردمي بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وي گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.» ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم مي نگريم، نه آن گونه كه به راستي هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. اگر انگيزه هايمان در رفتار با آنان مثبت و خوب باشد، مي توانيم فرض كنيم كه انگيزه هاي آنان نيز نسبت به ما خوب و مثبت است و اگر قصد و نيت ما نسبت به آنان بد باشد، همواره فكر مي كنيم كه قصد و نيت آنان نيز نسبت به ما بد است. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍂 حکایات کوتاه و خواندنی! 1- از کاسبی پرسیدند : چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت : آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند ! 2-پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری میرود ، پدر دختر گفت : تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد ، به تو دختر نمیدهم ! پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود ، پدر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید : ان شاءالله خدا او را هدایت میکند ! دخترگفت : پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد !؟ 3- از حاتم طایی پرسیدند : بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت : آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود ، یکی را شب برایم ذبح کرد ! از طعم جگرش تعریف کردم ، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد... گفتند : تو چه کردی؟ گفت : پانصد گوسفند به او هدیه دادم ! گفتند : پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه ! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم... 4-عارفی را گفتند : خداوند را چگونه میبینی؟ گفت : آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد👌 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 پندآموز📚 💠 *خواستڪَارم مرا رد ڪرداما ناامید نشدم چون توڪلم فقط بر الله بود وبس ...* 💠من یڪ دختر دینی و پایبند به اخلاق اسلامی بودم. سالها ڪَذشت و ڪسی از من خواستڪَاری نڪرد دخترهای جوانتر از من ازدوج ڪردند و مادر وصاحب فرزندانی شدند. 💠عمرم به 34 رسید. یڪ روز یڪی برای ازدواج با من حاضر شد،..خیلی خوشحال بودم که سر وسامان میڪیَرم.. ما باهم عقد ڪردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من ڪَفت عمرت بنظرم به 40 سال میرسد..!🤔 💠 من ڪَفتم 34 ساله هستم... او ڪَفت این سن برای بدنیا آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم.! 💠مادرش نڪاح من را با پسرش فسخ ڪردورفتند ... 😔شش ماه را با غم و اندوه سپری ڪردم و پدرم برای اینڪه غم خود را فراموش ڪنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم مکی کنار بیت الله وکعبه مشرفه نشسته و در حال دعاورازونیاز با الله بودم ڪه صدای زیباودلنشین یڪ زن توجه مرابخودش جلب کرد..آن زن یڪ آیه قرآن را تلاوت میڪرد و بارها آنرا تڪرار میڪرد *🌟 [وکان َفضلُ اللهِ علیكَ عظیما]🌟* وفضل و مهربانی بزرڪَ الله شامل حال تو شده. ..غم واندوه خود را با او شریڪ ڪردم مرا در آغوش ڪَرفت و این آیه را تڪرار میکرد *🌟 [ولَسَوفَ یُعطیكَ ربُكَ فَتَرضی]* و بزودی الله بتو عطایی خواهد بخشیدکه ترا خشنود خواهدکرد...💐 ☺بعد از انجام مناسک عمره وعبادت خیلی راحت شدم و به خانه برڪَشتم ڪه ناڪَهان رحم وفضل الهی شامل حالم شد و یڪ خانوادهٔ دیندار به خواستڪَاری ام آمدند، باکمال میل و خوشحالی پذیرفتم و ازدواج ڪردیم و شوهرم مرد دینداری بود. 💠به من و خانواده ام احترام زیادی میڪَذاشت و من نیز احترام شان را میڪردم، عمرم به 36 رسید.. ماهها زندڪَیمون فارغ هرگونه از رنج ومشقت،شاد وبا ایمان ڪَذشت و محبت اولاد در دلم جا ڪَرفت وآرزوی مادرشدن داشتم .. برای آزمایش نزد دڪتر مراجعه ڪردم بعد از معاینات دڪتر ڪَفت مبارڪ باشد!🌹 نیازی به معالجه نیست تو حامله هستی، .. تا هنڪَام زایمانم هیچڪَونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از زایمان ،شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته و میخندیدن، 😌.. وقتی پرسیدم چرا میخندین؟ آنها چی جوابی دادند؟ یکصدا همهٔ شان گفتند یک پسر و یک دختر است..توصاحب فرزندان دوقلو شده ای. با شنیدن این حرف اشڪ خوشحالی از چشمانم جاری شد و دوباره یاد آن خانم در حرم شریف مکی و آیه ای را ڪه بارها تڪرار میڪرد افتادم *[ولسوفَ یُعطیكَ رَبُّكَ فَتَرضی]* یعنی ڪه کلام الله متعال حق است👌☝ *[وَاصبِر لِحکمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعیُنِنَا]* 💠منتظر فرمان پروردگار خودت باش وصبرپیشه کن، ما تو را میبینيم واز تومراقبت میکنیم. *این بود ڪه هرڪَز ضعیف وناتوان وناامید نشدم وتنها به الله خودم ایمان داشتم☝ و این بزرگترین دلخوشی من بود وهست* ☝پس توهم امیدوارباش.. خواهرم برادرم تنها به الله متعال توڪل ڪنید قطعا ناامید نخواهید شد! ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
داستان عبرت آموز🍃🍃 🥺 پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم. دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی راشنید: بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است … دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود. که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت: بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند. دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت: به والله که دعای شما، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت. تا اینکه دکتر را بسوی شما بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند. ✅وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk