eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.5هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.9هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان واقعی از اعضای ڪانال ⚪️💎⚪️💎⚪️💎⚪️💎 💎⚪️💎⚪️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💎 🍎 این چیزی که میخام برای اعضای کانال داستان و پند بنویسم یه سر گذشت واقعیه از حضور خدا حدود شش سال پیش مادرم🧕 به خاطر استفاده نادرست از مواد شوینده دچار مسمومیت شدید شد طوری که با امبولانس🚑 جسد نصفه جونشو به بیمارستان رسوندن و اگه نیم ساعت دیرتر میرسید حتما تموم کرده بود سریعا خودمو رسوندم بیمارستان البته چون باردار بودم بهم دیرتر خبر داده بودن وقتی رسیدم دیدم تو ای سی یو و اجازه ملاقات نمیدن تنفس مصنوعی زده بودن و منتظر جواب ازمایشات بودن تا غروب منتظر موندیم تا جواب بیاد دکترا 👨‍⚕گفتن به قلبش اسیب شدید وارد شده و دچار ناراحتی شده هر چه سریعتر باید عمل بشه و براش فنر گذاشته بشه از طرفی ام ار ای مغزش اومد و گفتن تو سرشم یه لخته خون هست 😢 دو باره ازمایش گرفتن و گفتن باید بمونیم تا جواب اونها هم بیاد من با خواهرم جابه جا شدم و رفتم پیش مامانم رنگ و روش پریده بود و تند تند نفس میکشید ناگفته نمونه من اون روزها حدود چن ماهی میشد که بچمو از دست داده بودم و دوباره باردار بودم🤰 ما دو تا خواهر و پنج تا برادریم که همه هم ازدواج کرده بودیم جز داداش کوچکم رفتم پیش مامانم دستمو گرفت و گریه کرد😭 گفت خواهر برادراتو میسپارم دست تو مواظبشون باش منم فقط خندیدم و گفتم منو دست کی میسپاری گفت تو فهمیده تری و عاقل تر از همشون من تو زندگیم مشکلی نداشتم و بزرگترین عادتی هم که دارم اینه که اگه تمام غمهای😔 دنیا رو سرم باشه تو دلم میریزم و پیش دیگران فقط میخندم ان روزم خندیدم خواهر و برادرام از پنجره نگام میکردن ومیگفتن مامان چرا گریه میکنه😢 منم گفتم هیچی داره جای پولای مخفیشم بهم میگه اونا هم خندیدن از بیمارستان اومدم بیرون بغض داشت خفم میکرد😭 نتونستم بمونم راه افتادم سمت خونه مستقیم رفتم قبرستون سر خاک بچم نشستم و حدود نیم ساعت گریه کردم بعدش با خدا حرف زدم بهش گفتم خدایا وقتی بچمو گرفتی شکرت کردم مامانم پناهی برای ارامشم بود حالام میخای اونو ازم بگیری اگه اونم چیزیش بشه من تحمل ندارم خاک سر قبر پسرمو تو دستام گرفتم و بلند شدم و رو به اسمان کردم و گفتم تو رو به این خاک قسمت میدم که مادرمو شفا بده😭 بعدشم نذر کردم وقتی مامانم خوب شد تو مسجد خیرات کنم فردا دو باره رفتم بیمارستان مامانمو اورده بودن بخش هر پنج نفرمون رفتیم پیشش مامانم برگشت گفت دیشب یه خوابی دیدم تو خواب بهم گفتن تو دیگه خوب شدی یکی از بچه هات خدا رو قسم داده و تو مسجد 🕌برات نذر کرده وقتی مامانم گفت باورم نمیشد اصلا هم فکر نمیکردم من باشم اون چهار تا هر کدومشون خندیدن و گفتن ما نبودیم منم هیچی نمیگفتم بعد به من نگاه کردن و گفتن نکنه تو بودی به همون خداقسم دیگه تحمل نداشتم اشکامو پنهون کنم مثل ابر بهاری گریه کردم خدایا حضورت چقدر زیبا و اشکار بود چقدر بهم نزدیک بودی و من نمیدیدمت تا اون روز شاید اینگونه خدا رو ندیده بودم ولی اون روز دیدمش اونم دقیق و واضح چن روز بعد جواب ازمایشات اومد و دکترا گفتن مشکل مامانم برطرف شده الان 6سال از اون روز میگذره و مامانم شکر خدا با همون قلبش زندگی میکنه این داستانو نوشتم فقط به خاطر اینکه همه بدونیم خدا همیشه هست فقط باید از ته دل صداش کنی وقتی هم صداش میکنی نباید بگی خدایا حتما باید اون چیزی که بخام بشه بلکه بگیم خدایا راضیم به رضای تو اون چیزی که مصلحت توست سر راهم قرار بده پایان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💎 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ⚪️💎⚪️💎⚪️ 💎⚪️💎⚪️💎⚪️💎⚪️
📕حکایت .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk دختری با پدرش میخواستند از یک پُل چوبی رد شوند... پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر... پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم... دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند داستان رابطه‌ی ما با خداوند است؛ هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست‌مان ما را بگیرد، هرگز دست‌مان را رها نخواهد کرد! و این یعنی ... "دعا کنیم فقط دستمونو بگیره" .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ 🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸 ◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله علیها روز خود را آغاز میکنیم
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌸 واقعی و عبرت آموز بنام 🗯 قسمت اول سلام و تشکر از ادمین کانال داستان و پند بابت کانال زیبا و آموزنده شون🌹 من یه دختری 👱‍♀هستم نوزده ساله دختری که هنوز تازه میخواستم جوونی کنم 😔تازه میخواستم زندگی کنم که اجباری خسته شدم😢 اجباری بریدم😢 زنده ام نفس میکشم ولی بی ثمر گاهی میخندم ولی بی دلیل گریه😭 هم میکنم ولی بی اثر، درس میخونم بی هدف .... پسردایی ام💁‍♂ بود شش سال تفاوت سنی داشتیم قبل از من خواهرمو دوست داشت، خواهرم بهش محل نذاشت تو فامیل کثافت کاری هاش معروف بود بعد از ازدواج خواهرم،، اومد خواستگاری من اونقد مسخره اش میکردم که من کجا اون کجا .😏 من یه دختر درس خون مذهبی و عزیز دردونه بابام اون یه پسر لات. .. یه سال از خواستگاری گذشت زمانی که فشار کنکور📚 پدر من درآورده بود بی هدف شماره گوشیش وارد صفحه📲 گوشیم کردم و گفتم ببخش یه مزاحم داشتم تو نیستی گفت نه اصلا من نمیدونستم تو گوشی داری . از پیام دادن من داشت بال درمیآورد تا خود صبح باهام حرف زد از دوست داشتن گفت منم یه دختر خام😭 ... یواش یواش ماجرا جدی شد و ما به ملاقات هم میومدیم 💏همدیگه رو دوست داشتیم عاشق هم بودیم. بعد یک مدت که من ماجرا رو با خواهر هام در میون گزاشتم و اونا مخالفت کردن بهش گفتم که خانوادم مخالف هستن سراغ من نیا یه مدت کات کردیم ، سراغش نرفتم،😒 که بعد یه مدت پیام داد که بعد تو خونه نمیرم ترامادول و حشیش مصرف میکنم منم عذاب وجدان😰 گرفتم که چرا یه جوون بخاطر من معتاد بشه با خودم گفتم باهاش یه مدت حرف میزنم هروقت ترک کرد ترکش میکنم... سیزده تیر نودوپنج بدترین روز زندگی من بود رفتم بیرون که ببینمش سوار ماشینش شدم زده بودیم کنار که یه پلیس اومد👨‍✈️ و مارو گرفت بعد کلی اصرار و خواهش گفت برین اونم رفت جلوی خونشون پارک کرد هرچی گفتم پیاده نمیشم تو کتش نرفت خودش رفت تو خونه و گفت الان همسایه ها میبینن مجبور شدم دنبالش برم😞 تو خونه هرچی گفتم بیا من ببر گوشش نشنید .... 🌸 ادامه دارد⬅️ 🔴توجه📣 کپی این داستان بدون حذف اسم کانال داستان و پند از محتوای داستان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🗯 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌸🗯🌸🗯🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عجیب و پر ابهام🥶
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌸 واقعی و عبرت آموز بنام 🗯 قسمت دوم اونم رفت جلوی خونشون پارک کرد هرچی گفتم پیاده نمیشم تو کتش نرفت😔 خودش رفت تو خونه و گفت الان همسایه ها میبینن مجبور شدم دنبالش برم😞 تو خونه هرچی گفتم بیا من ببر خونم گوشش نشنید😭 دیدم لباس هاش درآورد اومد طرفم ، ازش خواهش و التماس کردم نتونستم مقاومت کنم و عفت من از بین برد گریه کردم😓 بیقراری کردم ولی همه چی تموم شده بود😞 خودش میگفت که عمدی نبود میگفت نگرانیت چیه زن خودمی به پای بابات می افتم ... دیگه مجبور شدم به زندگی ادامه بدم یه چند روزی زندگیم تیره و تار😔 شد ولی بعدش گفتم باهم ازدواج میکنیم دیگه نگرانی نداره ... شب کنکورم بود داداش کوچکم که با اون دوست بود خونه اون ها بود شب مونده بود خونه اونا ... بهم اس داد و خوابیدم از بخت بد داداشم شب پا شده و گوشی📲 اون برداشته و چک کرده و دیده که شماره من تو گوشیه😞 از کنکور برگشتم خونه، دیدم داداش کوچیکم به اونا گفته که شماره من تو گوشی پسر داییمه داداش کوچیکم اومد سراغم و خواست من بزنه 👋 ک خانواده ام نذاشتن .. خلاصه زندگی تیره من شروع شد نمیدونید چه عذابی کشیدم وقتی اوج ناراحتی در چشمای پدرم دیدم 👴چقدر شرمنده شدم😥 وقتی برادر بزرگم هیچی نگفت بهم که هیچ همشون سعی کردند من به زندگی برگرودنن و ثابت کنن که کارم اشتباه بوده .یه مدت زندانی شدم گوشی نداشتم.😞 پسردایی ام 👨‍💼هم گاهی با دوستم تماس می گرفت که حال من بپرسه همیشه از ارتباط صمیمی اون ها بدم میومد وقتی هی بهم دیگه اس میدادن و زنگ میزدن ... یا روزی باهم سه تایی رفتیم بیرون و من اتفاقی گوشیش برداشتم دیدم رنگ هردوشون پرید وقتی اس ام اس هاشون خوندم و دیدم فدات شوم بوس💋...فرستادن دنیا رو سرم خراب شد😭 ... خلاصه گاهی به زور یه گوشی چیزی پیدا میکردم بهش اس میدادم فکر میکردم اونم داره مثل من میسوزه شب ها تا صبح بید اره😔 .... یه مدت گذشت من تو دانشگاه شهرهمجوارمون قبول شدم .. 🌸 ادامه دارد⬅️⬅️ 🔴توجه📣 کپی این داستان بدون حذف اسم کانال داستان و پند از محتوای داستان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🗯 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌸🗯🌸🗯🌸
عجیب و پر ابهام🥶
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌸 واقعی و عبرت آموز بنام 🗯 قسمت سوم و پایانی 💞 یه مدت گذشت من تو دانشگاه شهرهمجوارمون قبول شدم ..یه ذره آزادی پیدا کردم گوشی دستم بود گاهی بهش زنگ میزدم و دوبار هم اومد همدیگه رو دیدیم بعد آخرین دیدار دو هفته گذشته بود که بهش پیام دادم اونم گفت حوصله ندارم بعدا حرف میزنیم ،عصبی شدم😡 و گفتم من گاهی یه سیم کارت پیدا میکنم بهت پیام میدم😠 تو میگی بزار بمون واسه بعد ..برگشت گفت تو ازم سرد شدی ... بعد یه مدت من و دوستم و دوست پسر اون (البته این همون دوست قبلی ام نیست)یه گروه سه نفره👥 تو تلگرام زدیم و گاهی باهم اونجا حرف میزدیم که دوستم به پسردایی من پیام داده بود میخوای ببرمت تو یه گروه که دخترعمه ات هست اونم گفته بود نه ... خیلی ناراحت😞 شدم دوستم بخاطر خوشحال کردن من اون به گروه آورد .کاملا سردی شو احساس میکردم .آخرش به دوست که قبلا با پسردایی ام گاها حرف میزدن پیام دادم گفتم بنظر تو چیزی شده اونم گفت که بعد فهمیدن ماجرا توسط خانوادت، پسردایی ات بهم پیام میداد و تورو می‌پرسید ولی پیام هاش ظاهرش متفاوت بود از بوس و عشق و تجربه کردن💋❤️ حرف میزد ... منم گفتم خجالت بکش😡 که تهدیدم کرد اگه به تو بگم عکس من پخش میکنه😢 منم برگشتم به خودش پیام دادم که چرا با من سرد شدی جواب داد که از وقتی دیدم تو گروه با دوست پسر دوستت خوب حرف میزنی بهش گفتم اون داداش من و اگه من ریگی داشتم مخفی حرف میزدم نه جلوی تو ... ثانیا من یه بار تو گوشی دوستم مخفیانه پیام هاش نگاه کردم و دیدم چجور بهش پیام دادی نگفتم که دوستم خودش گفته .. اونم برگشت گفت حقش بود تموم کردیم .... من یه زن شده بودم😞 و اون تنهام گذاشت بعد اون رفتم پیش دکتر ها و گفتن ترمیم هم معلوم میکنه ... خلاصه به هر دری میزنم درمون نداره ...الان فقط روزهام می‌شمرم که یه موقعیت مناسب پیدا کنم واسه شبیه سازی مرگ که کار خودم بسازم😔 ❤️پیامش برای اعضای کانال داستان و پند👇👇 دوست داشتن واقعی اشتباهی نگیرین ...بخاطر کسی که ازش مطمن نیستین دل پدر مادر نشکونین...واینکه ..من از روزی که خدا رو فراموش کردم مشکلات ام شروع شد ..از خدا دور نشین تورو خدا. ❤️پایان 🔴توجه📣 کپی این داستان بدون حذف اسم کانال داستان و پند از محتوای داستان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند. 🗯 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌸🗯🌸🗯🌸
‌ 📚داستان کوتاه 🔔"زنگوله‌ای بر گردن" می‌گویند؛ "آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه می‌تاخته،" بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، "زنگوله‌ای آویزان" می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده. تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست. البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده، اما زنده ا‌ست؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. "می‌ماند آن زنگوله!" از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند! دیگر نمی‌تواند "شکار" کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌ را از او می‌گیرد.! "این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. فکر و خیال رهایش نمی‌کند!" زنگوله‌ای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله! * راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟* ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 از دست ندید درگذشت مهندس کریم ساعی، پایه گذار جنگلداری علمی در ایران در سانحه سقوط هواپیما و داستان آن !!! استاد کریم ساعی ، سازنده پارک ساعی تهران و کسی که درختان خیابان ولیعصر را کاشت تا از زیباترین خیابانهای دنیا باشد. ماجرای درگذشت استاد ساعی را از قول محمد ابراهیمی بشنوید که بعدا شد دکتر محمدابراهیم باستانی‌پاریزی : در دوران نوجوانی، از آنجا که خواهرم و همسرش در شیراز زندگی می‌کردند، زیاد به شیراز می‌رفتم... یکی از این بارها در بازگشت از شیراز چند دقیقه‌ای به پرواز مانده بود که مردی با کت و شلوار اتوکشیده بالا آمد و رو به مسافران گفت: «مسافران عزیز ! من مسئولیتی در سرجنگل‌داری کشور دارم و چند ساعت پیش به من خبر دادند یک هیئت خارجی مهم مرتبط با کارم به تهران آمده‌اند و قصد مذاکره و انعقاد قرارداد دارند و حضور من در این مذاکرات و بازدیدها ضروری است. از طرفی هواپیما هم جای اضافه ندارد. هر‌کس که بلیت خودش را به من بدهد، من همین الان هزینه بلیت برگشت و یک هفته اقامت و تفریح در بهترین هتل شیراز را به او می‌دهم.» من کتم را روی دستم انداختم، بلند شدم و گفتم : «من بلیتم را به شما می‌دهم، از لطف شما هم ممنونم؛ من خواهرم اینجاست و به هتل و هزینه‌های دیگر احتیاجی ندارم؛ شما به کارتان برسید.» خلاصه هر‌چه آن مرد اصرار کرد، من چیزی قبول نکردم و به منزل خواهرم برگشتم. چند ساعتی که گذشت، رادیو با قطع برنامه‌های خود اعلام کرد : «هواپیمای حامل تعداد زیادی از هم‌وطنان که از شیراز به تهران در حرکت بود، سقوط کرده و تمام مسافران از جمله مهندس ساعی، رئیس سازمان سرجنگل‌داری کشور و بنیان‌گذار بسیاری از پارک‌ها، باغ‌ها و جنگل‌های کشور کشته شده‌اند.» حالا من برای همیشه تأسف می‌خورم که چرا با دادن بلیت خودم به آن مرد که بعد از مرگش فهمیدم چه خدمات بزرگی به سرسبزی و آبادانی کشور کرده است، باعث شدم کشورم از خدمات او محروم شود و من زنده بمانم.‌ دکتر باستانی پاریزی .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری.مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد، از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده تری! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم! 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @dastanakk
🍒🍒🍒 بنا بر داستانی کهن از مکتب صوفیگری، زمانی پادشاهی در سرزمینی از خاورمیانه زندگی می کرد که همواره میان شادی و ناامیدی در نوسان بود. کوچکترین مسأله ای موجب اندوه و واکنش شدید پادشاه میشد و شادی او نیز خیلی زود به اندوه و ناامیدی تبدیل می گشت. زمانی رسید که پادشاه سرانجام از خود و زندگی اش به تنگ آمد و در راه چاره ای برای بیرون آمدن از این حالت به جست و جو پرداخت. شاه به دنبال مرد فرزانه ای فرستاد که در قلمرو پادشاهی او زندگی می کرد و به روشن بینی معروف بود. هنگامی که مرد فرزانه به دربار آمد، پادشاه به او گفت: «می خواهم مانند تو باشم. آیا می توانی رهنمودی به من بدهی که توازن، آرامش و حکمت را به زندگی ام ارمغان بیاورد؟ در آن صورت هر چه بخواهی، به تو خواهم داد». مرد فرزانه گفت: شاید بتوانم به شما کمک کنم، اما بهای این رهنمود بسیار بالاست و سراسر قلمرو پادشاهی شما هم برای ارزش آن کافی نخواهد بود. از این رو چنان چه به آن احترام بگذارید، آن را به شما هدیه خواهم کرد. پادشاه او را مطمئن ساخت که به آن احترام خواهد گذاشت و مرد فرزانه آنجا را ترک گفت. چند هفته بعد او بازگشت و جعبه عجیبی را که از سنگ یشم ساخته شده بود، به شاه تقدیم نمود. پادشاه جعبه را باز کرد و یک حلقه طلایی ساده در آن یافت. روی آن حلقه این عبارت حک شده بود : «این نیز بگذرد» پادشاه از مرد فرزانه معنی این نوشته را جویا شد. مرد فرزانه گفت: «این انگشتر را همیشه در انگشت خود نگاه دارید. هر آنچه که روی دهد، پیش از این که آن را بد یا خوب بنامید، بر این انگشتر دست بکشید و این عبارت را بخوانید. شما با این کار همیشه در آرامش خواهید بود». این نیز بگذردا چه مفهومی در این واژگان ساده نهفته که این چنین نیرومند است؟ هرگاه گذرا بودن همه چیزها وچاره ناپذیری تغییر را ببینید و بپذیرید، بدون ترس ونگرانی از آینده میتوانید از خوشی های جهان تازمانی که ادامه دارند، بهرمند شوید. هنگامی که وابسته نباشید، به مزایای عالی تر وابستگی نداشتن دست میابید که از آن نقطه میتوانید به رویدادهای زندگی خود بنگرید. به جای اینکه در درون آنها گیر بیفتید آنگاه شما مانند فضا نوردی میشوید که از آن بالا سیاره زمین راکه در بی کرانگی فضااحاطه شده، میبینید. وبه تناقض ذاتی این حقیقت که سیاره زمین ارزشمند ودر عین حال ناچیز است پی میبرید. " این نیز بگذرد"، ناگهان فضای پیرامون آن وضعیتی که در آن قرار دارید را فرا میگیرد. این فضا آرامشی که " این دنیایی" نیست انتشار میابد. زیرا این جهان، شکل است و آرامش، فضاست این است آرامش پروردگار جهانی نو_اکهارت تله .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚زنان به احساساتی بودن متهم می‌شوند! گویی که، نشانه‌ی ضعف است و باید مهار و درمان شود. احساساتی بودن هیچ ایرادی ندارد و نتیجه فرآیند طبیعی تکاملی بوده تا آدم‌ها به محیط و اطرافیان‌شان حساس باشند. مشکل از جایی آغاز می‌شود که آداب مردسالارانه احساساتی بودن را ایراد و نشانه‌ی بیماری می‌داند، در حالی‌که، کاملا برعکس، این می‌تواند نشانه‌ی سلامت باشد. آداب مردسالارانه زنان را زیر فشار خردکننده‌ای قرار داده تا احساسات خود را مهار کنند. به زنان یاد داده شده تا احساس گناه کنند، معذب باشند و معذرت بخواهند اگر که سر کار گریه کردند یا اگر که عصبانیپ شدند. زنان مدام ترس از این دارند که مبادا احساساتی و عصبی و «هیستریک» خطاب شوند. پژوهش های اخیر نشان می‌دهند که بسیاری از زنان حتی با مشاهده علائم بیماری جسمی در خود، خصوصا ناراحتی‌های قلبی، مراجعه به پزشک و پیگیری درمان را به تاخیر می‌اندازند، چون نمی‌خواهند دیگران آن‌ها را افسرده، بیمار، یا دچار مشکل خطاب کنند. این مشکل برای مردها هم وجود دارد. مردها هم تحت‌فشار کلیشه‌های جنسیتی درباره مردانگی، در مواجهه با احساسات خود و صحبت کردن درباره‌ی مشکلات روانی و حتی جسمانی هراس دارند. دنیای مردسالارانه برای زنان درمان هم پیدا کرده: انواع داروهای ضد افسردگی، کنترل هورمون‌ها، و غیره و غیره. صنعت داروسازی سود کلانی از این وضعیت برده است. تا جاییکه آن‌ها درمان ارائه نمی‌کنند، بلکه بیمار و در نتیجه مشتری برای محصولات‌شان تولید می‌کنند. احتمال این که پزشکان برای زنان تشخیص اختلال افسردگی یا اضطراب بدهند دو برابر مردان است. برای زنان هم خیلی سریع‌تر دارو تجویز می‌کنند تا برای مردان. با مصرف این داروها قرار است زنان آداب مردسالارانه را پیشه کنند: که مثلا رویین‌تن و آسیب‌ناپذیر بشوند تا بتوانند پله‌های ترقی در دنیای کسب و کار را راحت‌تر طی کنند. گریه کردن لزوما نشانه افسردگی نیست؛ ما وقتی می‌ترسیم، وقتی مستاصل می‌شویم، وقتی بی‌عدالتی می‌بینیم، وقتی از تلخی و گزندگی انسان‌ها می‌رنجیم، گریه می‌کنیم. چه ایرادی دارد؟ برخی زنان و مردان راحت‌تر از برخی دیگر گریه می‌کنند. گریه کردن نشانه‌ی ضعف نفس یا ناتوانی در مهار خود نیست. احساساتی نظیر غم و اندوه، یا نگرانی و اضطراب لزوما نشانه‌‌ی بیماری نیستند. زنان و مردان باید از برچسب‌ گذاشتن روی غم‌ها و اضطراب‌هایشان دست بردارند .بروز و بیان احساسات نشانه‌ی سلامت است نه اسباب شرمندگی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk