♦️# دخیل
📖 داستان _کوتاه
✍ نویسنده : سهراب _کریم پور_ (نامی)
📚 از_ مجموعه _"ترنم _اندیشه"
کامیون را که بار زد ، پشت فرمان نشست ؛ سیگاری به آتش زد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد .
رادیو را روشن کرد تا از تازه ترین اخبار زلزله اخیر ، باخبر شود . دم غروب بود . باید تا صبح به مقصد میرسید و بارش را تحویل میداد . 700 کیلومتر ، راه کمی نبود .
او از مناطق جنگلی منطقه ی غرب ، چوب برای فروش به تهران می برد . سالها کارش همین بود . او بار چوبش را به یک دلال چوب که سوخت تنور "نان روغنی فروشی ها" را تامین میکرد ، میفروخت .
پاییز هنوز از طبیعت دل نکنده بود و صدای خش خش برگ ها ، زنگوله کاروان پاییز بود که یواش یواش در حال عبور بود .
سوز شبانگاهی اوایل آذر ماه ، تنش را قلقک می داد ؛ بخاری ماشین را روشن کرد و به فکر فرو رفت . فکر پسر بیست ساله اش که سرطان داشت و پزشکان از او سلب امید کرده بودند . او حالا تنها امیدش ، دخیلی بود که پارسال به ضریح امام رضا بسته بود . نذر کرده بود که به محض بهبودی پسرش ، خانوادگی به پابوس امام رضا (ع) بروند .
در میانه ی راه ، طبق معمول از کنار چند روستای زلزله زده عبور کرد . ناگهان صدای اطراف جاده ، رشته ی افکارش را گسیخت . صدای بچه هایی که از سوز سرما می نالیدند ، به وضوح شنیده می شد . قلبش به درد آمد و غم بزرگی وجودش را فرا گرفت . دست سیاه فلک ، گهواره زمین را بدجور تکان داده بود و بجای لالایی شبانه ، خشم شبی وحشتناک به جان مردم آن منطقه انداخته بود . زلزله ی 7/4 ریشتری دو هفته قبل شهرستان "سرپل ذهاب" ، خسارت زیادی به بار آورده بود و هزاران نفر را بی خانمان کرده بود . کنار جاده توقف کرد . رادیو را خاموش کرد و چند لحظه به فکر فرو رفت . غم بزرگی دلش را چنگ میزد . با خودش اندیشید ؛ انصاف نیست که او بارِ سوخت داشته باشد و مردم از سرما بلرزند . در تصمیمش درنگ نکرد و کامیون را به طرف چادرها حرکت داد و در همان حوالی ، بارش را خالی کرد . چند دقیقه بعد ، گرمای آتش که تا فاصله چهل پنجاه متری هم احساس می شد ، مردم را دور خودش جمع کرد . با بدرقه ی دعای خیر مردم ، سوار کامیون شد . از فرط خوشحالی ، اشک می ریخت . انگار کوهی از غم از دوشش برداشته شده بود . خسته بود و تصمیم گرفت که همانجا شب را صبح کند . گرمای آتش از پشت شیشه ماشبن هم احساس میشد . سرش را روی فرمان گداشت و خوابید . دم دم های صبح با صدای تلفن همراهش هراسان از خواب پرید . همسرش بود . با هزار بیم و امید ، گوشی را برداشت و جواب داد . با شنیدن خبر ، دست و پایش سست شد . چشمانش از تعجب گرد شده بود و نفسش بالا نمی آمد . به سختی جواب خداحافظی همسرش را داد و گوشی را قطع کرد . باورش برایش سخت بود .
در کمال ناباوری ، چند بار جمله ی همسرش را توی ذهنش مرور کرد :
《سلام مجتبی ! کجایی؟ چرا دیر کردی ؟ زودتر برگرد ؛ میخوایم بریم پابوس امام رضا.》
#ارسالی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه " جایزه "
نوشتهی : شاهین بهرامی
- آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریهی دانشگام
تو رو خدا دعا کن واسم مامان..
این ها را مرجان در گوشی میگوید و تماس را به پایان میبرد. سپس راه میافتد به سمت استودیو ضبط مسابقه.
پس از کمی انتظار مسابقه شروع میشود.
رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ میدهد و پابهپای مرجان پیش میآید.
مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست.
مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را میکند تا جایزه را ببرد.
ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و میداند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک میکند.
مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی میرسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده میشود.
مجری سوال نهایی را میپرسد
-کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟
مرجان وا میرود.
پاسخ سوال را نمیداند و در دل آرزو میکند رقیبش هم جواب را نداند تا مجری سوال دیگری را مطرح کند.
اما از آن سمت صدای زنگ میآید و رقیب پاسخ میدهد.
- ناصر تقوایی
مجری با هیجان زیادی بلند میگوید
- آفرین، کاملا درسته
خانم بینا شما برندهی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه.
سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود میآید، او باورش نمیشود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده
چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید.
مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت...
- باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه.
چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟
واقعا ناامیدم کردی خدا...
آن سو صحبتهای مجری برنامه همچنان ادامه دارد
-خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کنندهی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزهشون میخوان چکار کنن
خانم بینا نگاهی به مرجان میاندازد و لبخندی میزند و در پاسخ میگوید
- اول تشکر میکنم از شما و برنامهی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همهی چی برام مهمتر بود.
راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه
بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامههای خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازهی شما و همهی بينندگان عزیز، همهی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن و...
مرجان اما دیگر چیزی نمیشنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت.
پایان.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
#جایزه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂
💟حکایت و پند زیبا
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂
💟داستان کوتاه
دزدی میلیون ها تومان از بانک دزدید،
دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید...
هردو را گرفتند و نزد قاضی بردند
قاضی دزد بانک را آزاد کرد و دزد کاه را به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم کرد
کاه دزد به وکیلش گفت چرا اونی که پول دزدیده بود را آزاد کرد و من که فقط مقداری کاه دزدیدم به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم شدم؟
وکیل گفت: آخه قاضی کاه نمی خورد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📝
آنکس که چو ما نیست در این شهر کدامست؟
معمولا واژه ی دزد در مورد کسانی بکار برده می شود که یا در سطوح پایین جامعه از دیوار مردم بالا میروند، کیف می قاپند و جیب بری می کنند و یا در سطوح خیلی بالا ، دست به اختلاس های میلیونی میزنند، اما با کمی دقت می توان دید که دزدی در میان توده ی مردم عادی نیز به شکلهای دیگری صورت می پذیرد بعنوان مثال:
🦀 فروشندگانی که مواد مورد احتیاج روزانه ی مردم مانند نان و میوه جات و سبزیجات و لبنیات را گرانتر از آنچه که باید به آنها می فروشند،
🦀 رانندگانی که از مسافران شهرستانی و نا آشنا به شهر کرایه ی بیشتری می گیرند،
🦀 تعمیر کارانی که برای تعویض یک قطعه، دستمزدی چند برابر از مشتریانشان طلب می کند،
🦀 کارمندانی که به جای رسیدن به کار ارباب رجوع، آنها را از این طبقه به آن طبقه سر می دوانند تا به کارهای شخصی خود برسند،
🦀 ماموران بهداشتی که با گرفتن رشوه چشم بر اجناس تاریخ گذشته و فاسد در فروشگاهها می بندند،
🦀 کارخانه دارانی که آب و رنگ و اسید توی شیشه می ریزد و به اسم آب لیمو به دست مشتریان می دهند،
🦀 پزشکانی که بیمارانشان را بدون اینکه نیازی به عکس گرفتن و یا آزمایش داشته باشد پیش رفقای رادیو لوژیست و آزمایشگاهی خود می فرستند،
🦀 استادان دانشگاهی که نام خود را در ابتدای پایان نامه یا مقالاتی می گذارند که بیشترین مقدار تحقیق و کار نوشتاری آنرا دانشجویانشان انجام داده اند،
🦀 و تمامی کسانی که از طریق دروغگویی، تقلب، رشوه دادن و رشوه ستاندن، پارتی بازی و ..... روزگار می گذرانند،
رفتارهایی که متاسفانه به دلیل فراگیر بودن آنها در سطح جامعه عادی جلوه می کند.
بدون شک جامعه ی ما همزمان با تلاش در تغییر نظام حاکم، نیاز به یک خانه تکانی فرهنگی دارد، این خانه تکانی جز با شرکت فعال فرد فرد ما انجام نخواهد پذیرفت چرا که: هزاران هزار مامور قانون نیز نخواهند توانست اعمال غیر اخلاقی میلیونها نفر را از طریق دادن تذکر و صدور برگ جریمه متوقف کنند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂
💟حکایت و پند زیبا
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
به راستی قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه 10 عدد توت فرنگی باشد، در 5 کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر 10 عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این...
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خـدایا 🙏
❄️قسمت میدهم
▪️به پهلوی شکسته
❄️مادرمان زهرا (س)
▪️پناه مظلومان باش و
❄️درد وغصه را از
▪️دل همه پاک کن
❄️و در دل همه امید و شادی قرار ده
💫خـدایا🙏
❄️به حرمت بی بی دو عالم
▪️خانم حضــرت فاطمه زهرا (س)🖤
❄️خودت نگهدار
▪️همه مادرها
❄️باش تا که حال و هوای
▪️هیچ خانه ای
❄️زمستانی و سرد نگردد🙏
💫آمیـــن
شبتون بخیر ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سبد امروز را پُرمیکنیم
🌷ازمحبت دوستی و
🌸عشق و امید
🌷ومیخوانیم سرود
🌸خوشبختی را
🌷به اميد آنكه اطرافمان
🌸پرازشکوفہ های اجابت
🌷وعشق و برکت شود...
🌸روزتـون عالی و بینظیر
🕯فاطمه زیباترین واژه هاست
🕯فاطمه ناموس شاه لافتی است
🕯فاطمی بودن تشیع بودن است
🕯فاطمه راه علی پیمودن است
🕯فاطمه آلاله آلاله هاست
🕯فاطمه سوز و گداز ناله هاست
🕯فاطمه گنجینه ای از خاتم است
🕯فاطمه چشم و چراغ عالم است
🕯فاطمه روح علی جان علیست
🕯فاطمه هم عهد و پیمان علیست
🕯فاطمه تفسیر یاسین است و بس
🕯باغ هستی را گل آذین است و بس
🕯فاطمه سبزینه سبزینه هاست
🕯فاطمه آوای وای سینه هاست
🕯نی توان گفتن زنی مانند اوست
🕯قلب احمد از ازل پیوند اوست
🕯فاطمه از هر پلیدی عاری است
🕯فاطمه فرهنگی از بیداری است
🕯فاطمه یعنی زمین یعنی زمان
🕯فاطمه یعنی حدیث قدسیان
🕯فاطمه یعنی ثریا تا سمک
🕯فاطمه یعنی مدینه تا فدک
🕯فاطمه دریای عصمت را در است
🕯فاطمه جامی است کز کوثر پر است
🕯فاطمه راز هزاران رازهاست
🕯فاطمه خود برترین اعجاز هاست
🕯کعبه را آیینه روی فاطمه است
🕯پنج تن را آبروی فاطمه است
🕯فاطمه یک یادبود ماندنی است
🕯فاطمه تنها سرود خواندنی است
🕯فاطمه علامه ساز مکتب است
🕯فاطمه آموزگار زینب است
🕯فاطمه رمز تماس با خداست
🕯فاطمه تاج عروسان سماست
🕯آسمان هم خاکسار فاطمه است
🕯یا علی مولا شعار فاطمه است
شهادت حضرت فاطمه س تسلیت باد 🕯⚜️🕯⚜️🕯
🆔
@jomalatenabvziba - جملاتی که با طلا بایدنوشت.mp3
4.83M
روضه شهادت حضرت زهرا (س)
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🔖#این متن فوق العاده س
ایستگاه اتوبوس.
کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد!
گفت:
"جَوونی کن تا وقت داری!"
گفتم:
"ببخشید؟!"
گفت:
"جَوونی کن جَوون...
الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!"
سکوت کردم و گفت:
"اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...
بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!
یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!!
دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛
گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...!
به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون!
لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!
لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!!
نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده!
بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...!
میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه!
میگفتم هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت.
بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!
گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk