eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
24.2هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
18هزار ویدیو
36 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
........❗عجیب امّا واقعی❗........ «أَلَـمْ يَـعْـلَـمْ بِـأَنَّ الـلَّـهَ يَـرَى» آیا نمیدانست که الله او را میبیند؟ (علق /14) «جوانی به قصد اینکه با دختری رابطه نامشروع برقرار نماید با مکر و حیله با برادر آن دختر طرح دوستی ریخت و پس از مدتی با دختر مورد نظر دوست شد و رابطه نامشروع خود را شروع نمود و جوان ازاین کارخود خیلی خوشحال بود و فکر میکرد خیلی زرنگ است اما غافل از اینکه اللّه او را میبیند و اللّه بهترین مکر کنندگان است». «وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ» «آنان مکر کردند،اللّه هم مکر کرد،اللّه بهترین مکر کنندگان هست» (آل عمران/54) »جوان پس از مدتی متوجه شد که برادر آن دختر با خواهر خودش رابطه نامشروع دارد. جــزا از جــنــس عــمــل اسـت 📔📔 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📙 هرچه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی 👌🏻 می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم". زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی". از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!" پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟" درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی". 📙📙 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
😔 مادری تعریف میکنه: یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟ داشت گریه میکرد از درد شکمش هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود! فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر ما حامله‌س! همه مون از تعجب زبونمون بند اومده بود یعنی چی حامله‌س؟ اون که ازدواج نکرده؟ همه‌ی خانواده ازش عصبانی بودیم وقی برگشتیم خونه، پدر و برادرش خییییلی کتکش زدن منم از اونور سرزنشش میکردم و میگفتم بگو چیکار کردی!؟؟؟ از درد شکمش و درد این همه کتک، فقط گریه میکردو میگفت قسم میخورم که کاری نکردم خواهش میکنم حرفمو باور کنید، مامان... بابا رحم داشته باشید دارم میمیرم از درد قسم میخورم کسی بهم دست نزده مامان توروخدا حرفمو باورکن منم با بیرحمی... ای کاش میمردم اونوقتی که دخترم بااین همه درد گریه میکرد و منم با بیرحمی و پدرش و برادرش مثل درنده به جونش افتاده بودن بعد گفتم مگه تو حضرت مریمی که بدون مرد حامله بشی؟ بگو که با کی خوابیدی وگرنه الان میکشمت... هی گریه میکرد و میگفت مامان اینکارو نکن خودت میدونی من چجور دختری هستم تو چطور منو بزرگ کردی‌؟ باباش داد زد که تو یک سگی تو از من و مامانت نیستی! ابرومو بردی بی ابرو، میکشمت... و دوباره کتکش زد پسرم هم تف کرد توروش و گفت چطوری و با چه رویی برم پیش دوستام هان؟ چرا باید خواهر من اینقد بی حیا باشه و ابروی منو ببره و از یه پسر غریبه حامله باشه!؟ دخترم فریاد زد من حامله نیستم! حامله هم باشم حق ندارید اینطور بی رحمانه یک بچه بی گناه رو ازار بدید ! شما که خانواده ی من هستید چطور تا این حد سنگدل هستید؟ از صبح بخاطر درد شکمم دارم گریه میکنم... شماهم همه بدنمو شکستید اخه شما خدا ندارید؟؟؟؟ برادرش یه سیلی محکم بهش زد و موهاشو گرفت و گفت اون زمان باید خدارو به یاد میاوردی که زنا میکردی! فهمید که باورش نمیکنیم، دیگه هیچی نگفت و بعد از این همه ازار دادن درو روش بستیم و نهار و شام هم بهش ندادیم... من چندبار خواستم دزدکی براش غذا ببرم اما شوهرم نزدیک بود دنیارو روسرم خراب کنه. گفت امشب میکشیمش نیازی به غذا نیست! خودمو میزدم و میگفتم چطور اینکارو میکنی!!؟ گفت بااین شرمندگی نمیتونم زندگی کنم گفتم اروم باش اون دخترته بزار اسم بابای بچه‌شو بگه ماهم عروسی براشون میگیرم، تا با اون پسر ازدواج کنه... توروخدا نکشش اینکارو نکن... چیزی نگفت و منو از سرراهش کنار زد و رفت منم داد زدم و صداش کردم... گفت تو چیزی نگو...! ساعت دوازده شب رفتم تو اتاق و درو روش باز کردم خواستم دخترمو ببرم بیرون، دیدم هنوز داره گریه میکنه. تو چشمام نگاه نمیکرد اینقدر خسته و بی طاقت شده بود ... گفتم باید ببرمت بیرون...میبرمت پیش داییت امشب پیشش باش چون بابات و برادرت میخوان بکشنت...! حرفمو تموم نکرد پسرم و شوهرم با چاقو اومدن تو اتاق من هرچند داد و فریاد زدم گوش ندادن... دخترم با گریه گفت: مامان... بابا... داداش ... من خدا پشتمه و میدونه بی گناهم... و میدونه که چکارم کردید. از خدا میخوام حقمو ازتون بگیره. من بی گناهم شما خیلی ظلم کردید در حقم... با چشمای خیس و پر از اشک بیهوش شد... داد زدم گفتم قسم به خدا ازت جدا میشم و خونه رو ترک میکنم اگر همین الان نبریدش پیش دکتر... زود بردیمش دکتر اما چی روی داد... دخترم حامله نبود! معاینه‌ قبلیش اشتباه بود! بلکه کیسه داشت که شکمشو بزرگ کرده بود... وقتی اینو شنیدم زانوهام بی حس شدن و افتادم زمین مغزم داشت میترکید از ناراحتی دلم داشت بیرون میومد بابا و برادرش هم تو سر خودشون میزدن... داد زدم گفتم توروخدا دکتر، حالش چطوره؟! دکتر گفت متاسفانه از شدت درد، جونشو از دست داد😔 وای دختر بی گناهم وای از سنگدلی من و باباتو داداشت خدا حقتو ازمون گیره... تاالان هم به صورت شوهر و پسرم نگاه نمیکنم اونا هم تاالانم شبا خوابشو میبینن و بخاطر عذاب وجدان زندگی براشون تلخ شده... شوهرم سر سفره ی نهار و شام نمیتونه جلو خودشو بگیره و میزنه زیر گریه و منو پسرم هم با اون گریه میکنیم... الان هم وقت خواب به یاد اخرین حرفاش میفتم: من بی گناهم! شما درحقم ظلم کردید... خدا ازمون نگذره خدایا بخاطر اسماءالحسنی ت فردوس رو نصیبش کن... دختر قشنگم خدا بیامرزدت.......😭 📔📔 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان کوتاه📚 لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری. 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان‌کوتاه📒 روزی کسی به خیام خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من، چه زمانی درگذشت؟! خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟ آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد. همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم. 📒😇😇📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
... ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم. مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد. هدف مولانا از روایت این داستان مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد. 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘📘 پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند. 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
😇📘👇 دختری در كابل داشت کتاب می‌فروخت؛ معشوقه‌اش را دید که به ‌سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود. به معشوقه‌اش گفت : آیا به‌خاطر گرفتنِ کتابی‌ که نامش " آیا پدر در خانه‌ هست" از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمده‌ای؟ پسر گفت: خیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم "کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمده‌ام. دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌توانم کتابی‌ به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم. پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا می‌توانی فردا کتابِ "بعد از 5 دقیقه تماس میگیرم" از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟ دختر در پاسخش گفت:بلی! باکمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمی‌گذارمت" از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى. بعد از آن ... پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟! دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است. پدر گفت ؛ خوب است دخترِ دوست‌ داشتنی‌ام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند. و تو هم بد نيست کتاب "براى عروسی با پسر عمه‌ات آماده شو" از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتما بخوانی..!!! 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
😇📘👇 ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻗﺪ ﺍﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻢ، ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﻟﮑﻨﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻥﻫﺎ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻮﻥ ﻟﮑﻨﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﻌﯿﻮﺏ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻃﻤﻊ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻟﻨﮕﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺘﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺩﯼ، ﺧﺮﺝ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺍﺷﺪ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ، ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﭘﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! 😁 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘 جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آوردكه تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید. شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!» معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.» جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.» لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟» معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!» جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.» لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!» معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!» جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!» جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.» معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.» جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود. مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید: تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید. 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
😇📘 الاغ گفت : رنگ علف قرمز است!!! گرگ گفت : نه سبز است!!! باهم رفتند پیش سلطان جنگل(شیر) و ماجرای اختلاف را گفتند ... شیر گفت: گرگ را زندانی کنید! گرگ گفت : ای سلطان، مگر علف سبز نیست... شیر گفت: سبز است، ولی دلیل زندانی کردن تو ، بحث کردنت با "الاغ" است... 📘📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
👌 ظرف درونتان را خالی کنید جایگزین کردن باورهای صحیح نیازمند تهی بودن است زمانیکه وجودتان پر از نفرت، کینه و رنجش است جایی برای افکار مثبت باقی نمی ماند و ذهن مقاومت زیادی در برابر این افکار نشان میدهد زمانیکه به خاطرات بد می اندیشید یعنی دارید افکار منفی تان را تقویت می کنید و ظرف وجودتان همچنان جایی برای افکار مثبت نخواهد داشت. بنابراین وجودتان را از چیزهای منفی خالی کنید... رنجش ها و کینه ها را رها کنید به معنای واقعی توکل کنید خاطرات بد را تکرار نکنید. خودتان را ببخشید. ناسپاسی نکنید. هرگز گله و شکایت نکنید. دست از کنترل دیگران بردارید. 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
😇📘 شاگردی از معلّم پرسید: «چرا اشخاص نفهم رابه گاو تشبیه میکنند؟» معلّم پاسخ داد : « روزی یک نفر به باغ وحش رفت و دید همه ی حیوانات میخندند غیر از گاو . روز دیگر ، باز به آنجا رفت و مشاهده نمود که گاو می‌خندد و سایر حیوانات ، ساکت هستند . وقتی از مسئول باغ وحش جریان را پرسید ، او گفت :دیروز ، میمون لطیفه ای برای حیوانات تعریف کرده بود که همه ی حیوانات خندیدند ، اما این گاو تازه امروز فهمیده و دارد می‌خندد!» فیلسوف شهیر «الكوت» میگوید : غفلت از ناداني خود ، دردي است كه نادان ها به آن گرفتارند. شاعر می سراید : گوش را اکنون ز غفلت پاک کن استماع هجر آن غمناک کن 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان‌پندآموز📘 پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت . دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!! گر تو ان پیر خرابات باشی فارغ ز بد و بنده ی الله باشی شیطان به رهت همچو چراغی بشود تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی. 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘 🔳🌸ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. 🔳🌸او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. 🔳🌸به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. 🔳🌸سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید وهمه طلاها و پولها را برای خود بردارید. 🔳🌸نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند اما هرچه گشتند چیزی نیافتند فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره که آنجا از دیوار آویزان بود! 🔳🌸وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند. 🔳🌸سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد. 🕊گر به دولت برسی، مست نگردی مردی 🕊گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی 🕊اهل عالم همه بازیچه دست هوسند 🕊گر تو بازیچه این دست نگردی مردی 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘🕊 !! ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ: بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.» ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.» ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!» ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی! 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📙👌 دو "فرشته" مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند، فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد؛ "همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!" شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند، بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان "عصبانی" شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد! فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار "کیسه ای طلا" وجود دارد، از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان "مخفی" کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، "فرشته مرگ" برای گرفتن "جان" زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم! "همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم." پس به گوش باشید؛ "شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد" "و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!" 📙😇😇📙 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘 .....🕊 در زمان حضرت موسى عليه السلام در بنى اسرائيل به جهت نيامدن باران قحطى شد مردم خدمت حضرت موسى رسيدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان. حضرت موسى عليه السلام برخواست كه با قوم خود براى دعاى باران بروند و بيشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا كردند باران نيامد. حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا چرا باران نمى آيد، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟ خطاب رسيد: نه، ليكن ميان شما يک نفر است كه چهل سال مرا معصيت مى كند. به او بگو از جمعيت خارج شود تا باران رحمتم را نازل كنم. موسى عليه السلام عرض كرد: الهى صداى من ضعيف است، چگونه به هفتاد هزار جمعيت برسد؟ خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى كسى كه چهل سال است معصيت خدا را مى كنى از ميان ما برخيز و بيرون رو كه خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده. آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف كرد، ديد كسى بيرون نرفت. فهميد خودش بايد بيرون برود با خود گفت چه كنم اگر برخيزم و از ميان مردم بروم كه مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم كه خدا باران نمى دهد همانجا نشست و از روى حقيقت توبه كرد و از كرده خود پشيمان شد. يكدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند. موسى عرض كرد: الهى كسى كه از ميان ما بيرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟ خطاب شد: سقيتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم، به سبب آن كسى كه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود. موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا! اين بنده را به من بنما. خطاب شد: اى موسى آن وقتى كه مرا معصيت مى كرد رسوايش نكردم، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟ حاشا، من نمامين و سخن چينان را دشمن مى دارم، خود نمامى كنم؟ 😇📘📘😇 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘 شخص گرسنه بود برایش کلم آوردند اولین بار بود که کلم می دید. با خود گفت حتما میوه ای درون این برگهاست اولین برگش را کند تا به میوه برسد، اما زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و... با خودش گفت : حتما میوه ارزشمندی است که اینگونه در لفافه اش نهادند...! گرسنگی اش افزون شد و با ولع بیشتر برگها را میکند و دور میریخت وقتی برگها تمام شدند متوجه شد میوه ای در کار نبود آن زمان بود که دانست . کلم میوه ای از مجموعه همین برگهاست... بخاطر بسپارید زندگی میوه ایست مثل همین کلم ! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن طرف روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درک شان کنیم... و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود... زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. پس قدر عمر خود را بدانیم 📘📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید... تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!! هیچوقت زود قضاوت نکنیم... 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
دکتری به "خواستگاری" دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از "اساتید" خود رفت و با خجالت چنین گفت. در سن یک سالگی پدرم مرد و "مادرم" برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی "دوستش" دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به "ازدواج" با من است. این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟ استاد به او گفت: از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و "دستان" مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی. "جوان" به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه "اشک" بر روی گونه هایش سرازیر شد. زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم "چروک" شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از" درد به لرزه" می افتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. ❣"من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است. 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✍روزی جوانی نزد موسی علیـه السـلام آمد و گفت: یا موسی علیـه السـلام ، اللّه متعال را از عبادت کردن من چه سودی می رسد؟ که این چنین امر و اصرار بر عبادت کردنش را دارد؟ موسـی علیـه السلام گفت : ای جوان ، یاد دارم که در زمان جوانی که برای گوسفندان شعیب نبی علیه السلام چوپانی می کردم. روزی بُزی از گله جدا شد و من هم ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد و با هزار مصیبت و سختی او را پیدا کردم و بُز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بُز، خدا می داند که این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو نصیب من می شود.و می دانی که موسی از سکه ای نقره که برای بهای نگهداری و فروش تو به دست می آورد، بی نیاز است. ولی دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو او را نمی بینی و نمی شناسی ولی آن گرگ، هر لحظه اگر تو از من دور باشی به دنبال شکار توست. ای جوان تو هم بدان که خداوند را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت کردن و پاک بودن ما می خواهد که ما از او دور نشویم ، تا در دام نفس و شیطان و شیاطین گرفتار نشویم. 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘📘 مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم . 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘📘 مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم . 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘📘📘📘 🕊🌿جوانی تصميم گرفت از دختر مورد پسندش، خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌کار، از مردم در مورد آن دختر جویای معلومات شد. 🕊🌿مردم چنین جواب دادند: این دختر بدنام، بی‌ادب، بدخوی و خشن است. 🕊🌿آن شخص از تصمیم خود منصرف شده به خانه‌ی خود برگشت و در مسیر راه با شیخ کهن‌سالی رو به رو شد؛ شیخ پرسید: فرزندم چی‌شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟ 🕊🌿آن شخص قصه را از اول تا آخر برای شیخ بیان نمود. 🕊🌿شیخ گفت: بیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ی دخترانم پرس و جو کن. 🕊🌿شخص رفت و از مردم محل در مورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد. 🕊🌿شیخ از آن جوان پرسید: مردم چی‌گفتند؟ - مردم گفتند: دختران شیخ، بسیار بداخلاق، بی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند. 🕊🌿شیخ: با من به خانه بیا! 🕊🌿وقتی‌که آن شخص به خانه‌ی شیخ رفت، به جز یک پیر زن، کسی را ندید و آن پیر زن، همسر شیخ بود که به خاطر عقیم و نازا بودنش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود. 🕊🌿زمانی‌که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ برایش گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته، یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قسمی که خواستند حکم می‌کنند. 🕊🌿✍درس: به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت سر مردم، عادت کرده‌اند.🌿 🕊📘😇😇📘🕊 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk