👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مجلس میهمانی بود
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد..
و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت...
💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده...
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.
مواظب قضاوتهایمان باشیم....
چه زيبا گفتند:
برای ڪسی ڪه میفهمد
هیچ توضیحے لازم نیست
و
برای ڪسی ڪه نمیفهمد
هر توضیحے اضافه است
آنانکه می فهمند عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند
🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید
مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داشتم به میهمانم میگفتم :
اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم ؛ البته اراده کرده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم ؛ او تعارف کرد و گفت :
راحت است ؛ من اما گرمم شد و برش داشتم ؛ بعد یک دفعه حس کردم چقدر راحت تر است !!!
سه سالی می شد خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده ؛ اگر چه بیشتر اوقات بدلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ام ... !!!
بعد یاد همه روکش های زندگی خودم و اطرافیانم افتادم ؛ روکش روی ...
موبایل ها
شیشه ها
صندلی های ماشین
کنترل های تلویزیون
روکش روی لباس های کمد و ...
که همه این روکش ها دال بر دو نکته است :
یا بر نالایقی خود باور داریم
یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم ...
هر روز در روابط روزمره امان همین روکش ها را بر رفتارمان می گذاریم ...
تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم
تا فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم
تا فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم
آری ... ؛ نقاب ها و روکش ها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم ؛ اینگونه شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بهتر است ...
کدام روز مبادا ؟! زندگی همین امروز است ... !!!
👤سیمین بهبهانی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#یکی بیاد آدما رو مزه مزه کنه برامون!
سر سفره مادر بزرگ، همه چیز پیدا می شد. سبزی، سالاد، ماست، ترشی، پیاز و فلفل. ولی دل ما بچه ها تاپ تاپ می کرد برای خوردن فلفل های نازک و بلندی که آقاجون از سبزی فروشی پایین دکان ابوالفضل خان، به اسم فلفل شیرین خریده بود. بالاخره، همه ما برای خودمان مردی شده بودیم و به قول عمه پری، شاش مان کف کرده بود.
باید ثابت می کردیم که دیگر از هیچ فلفلی نمی ترسیم. این وسط فلفل های تندی هم بودند که خودشان را لای فلفل های شیرین جا ساز می کردند و بدبخت کسی بود که گاز گنده ای به این فلفل می زد. ما هم که بچه ننه. اشکمان در مشکمان بود. کافی بود یکبار دهانمان بسوزد که آن وقت، باید از ترس پس گردنی های بابا، با چشمان خیس از اشک، قاشق قاشق برنج می ریختیم در حلقمان و دم نمی زدیم تا بلکه سوزشش کمتر بشود.
بعدها، مادر بزرگ می نشست سر سفره، فلفل ها را دانه دانه بر می داشت و نوکش را گاز می زد. اگر تند نبود و ما بچه ها می توانستیم بخوریمش، می گذاشت کنار کاسه مان و آن وقت بود که با خیال راحت، تا ته فلفل را گاز می زدیم. قبل جمع شدن سفره هم، تعداد دم فلفل های خورده مان را می شمردیم و کیف می کردیم.
مادر بزرگ عزیزم
آدم ها تند شده اند. آدم ها به جای دهان، دل می سوزانند. پوست گردن مان هم که از پس گردنی های روزگار، به سرخی می زند. این روزها حتی قاشق قاشق بی خیالی هم افاقه نمی کند. یکبار دیگر بیا و به جای مان، این بار آدم ها را مزه کن. لطفا یک دانه خوب اش را در کاسه مان بگذار! لطفا ...
#مرتضی_برزگر
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕 داستان کوتاه
#خاطرات_یک_پزشک
"خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی"
زمانی كه ما دانشجوی پزشکی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.
او در هر فرصتی كه بدست مي آورد سعی می كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد.
او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته "تجربه و عمل" قرار می داد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين یک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد.
بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت.
سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر یک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار می برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر یک از ما به نوبت، قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟
استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. یکی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،
يکی به نامنظمی ريتم آن، يکی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يکی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يکی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يکی به وجود صدای اضافی در يکی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست، منتظر بوديم تا يکی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد.
اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد، ادامه داد:
تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزدیک باشد اين كاغذ است كه نويسنده آن بدون شک انسانی صادق است كه
می تواند در آينده "پزشكی حاذق" شود.
نوشته او را می خوانم، خودتان "قضاوت" كنيد.
همه "سر پا گوش" بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.
ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت "كم تجربگی" قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد:
من نمی دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟
بچه های خوب من، از همين حالا كه "دانشجو" هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن "عيب" نيست ولی تشخيص "غلط گذاشتن" بر مبنای یک "معاينه غلط"، "عيب بزرگی" محسوب ميشود و می تواند برای بيمار خطرناک باشد.
در پزشكی "دقت،" "صداقت،" "حوصله" و "تجربه" حرف اول را مي زنند.
سعی كنيد با "بی دقتی" برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی "تشخیص منصفانه" باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.
"پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی"
بیاییم "انصاف" را بیاموزیم تا "انسانیت" را در زندگی جاری کنیم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟 داستان کوتاه
قفل فروشی میگفت:
یه روز جوان روستایی ظاهرالصلاح با ریش آنکارد و تسبیح و یقه آخوندی اومد و 60 تا قفل کوچک که اصولا فروش خوبی هم نداره در رنگها و سایز مختلف خرید .
منم خوشحال.
هفته بعد اومد و 120 تا خرید.
هفته بعد 200 تا
هفته بعد 360 تا
بنده هم خوشحال و هم حیرتزده،
هرچی هم می پرسیدم: اینا برا چیه؟ چیزی نمیگفت.
پرسیدم: اینا رو میفروشی؟ جواب نمیداد.
کم کم رسیدیم به 500 عدد!!!
معامله خوبی بود و هر دو طرف راضی.
یه روز گفتم:
اگه ماجرای این قفلهای کوچک رو بهم بگی 60 تاش میدم برا خودت.
زبانش باز شد و تعربف کرد.
اهل و ساکن یکی از روستاها بود. پدر و عمویش دعانویس بودند.
میگفت:
از همه روستاها و شهر خودمون و شهرهای اطراف و راههای دور و نزدیک میان پیش پدر و عمو، واسه دعا.
زنها بیشتر میان، مرد هم میاد، اکثرا با خانواده و روزی بین 50 الی 100 دعا نوشته میشه!
واسه هر دعا، یه قفل استفاده میشه و بخت دشمن رو قفل میکنن و فلان و بهمان
هر قفل رو همراه با دعا، بین 100 الی 200 هزار تومن پول میگیریم
( سال 92 بود )
وا ماندم.
طبق قرار قبلی، 60 عدد قفل زرد نمره 32 را با احترام بهش دادم و گفتم: بارکلا، ایوالله، تو دیگه کی هستی؟ باید اسم بازاری رو از روی ما بردارن و بزارن رو شما.
ما رو هر قفل 50-100 تومن استفاده میکنیم. ولی شما از روی هر قفل 100 هزار تومن،
اونم قفل ضعیف و ارزون قیمت ساخت چین کافر! برای دعای مسلمین مومن!
گفتمش! بخدا تو شایسته احترامی، تو خودت یه پا بیل گیتس هستی!
مدتی بعد خانمم در حالی که دعا میخواند دستمالی را با احترام بسیار باز کرد و یک قفل زرد نمره 32 را به من نشان داد و گفت آن را به مبلغ یک میلیون تومان برای باز شدن بخت دخترمخریده است، هیچ نگفتم و سکوت کردم،
بعد از مدتی آن جوان دو باره برای خریدن قفل به مغازه من آمد و با گله ماجرا را برای او بازگو کردم، خندید و گفت:
ما چه کنیم؟ وقتی مردم خودشون میان و صف میبندند و با التماس از ما دعا میخواهند، چکار باید بکنیم!
سکوت کردم، و متحیر از جهل و نادانی خود و همنوعانم شدم که پایان ندارد....
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد...
یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگاش کردم و گفتم :خیلی بی روح شدی... چی شد اون همه احساسات؟
پوزخند زد و گفت :خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت ،دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه.نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم. می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یک سال و این همه بی حسی؟نگام کرد و گفت:یک سال نه، یک اتفاق و این همه بی حسی... فقط یک شب تا صبح طول کشید...
#حسین_حائریان
+ و چقد بعضیامون این شب رو سپری کردیم ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎مادر بزرگم هميشه ميگفت:
چاه ،دستي پر نميشه...
اون وقتا سنم كم بود و معني حرفشو نميفهميدم.
ميپرسيدم عزيز يعني چي 'چاه دستي پر نميشه'؟
با همون لهجه ي كاشوني ميگفت:
يعني اگر چاهي خشك باشه،
هر چقدرم توش آب بريزي
نميتوني ازش آبي برداري.
خود ِچاه بايد آب داشته باشه.
امروز توي اين سن و سال معني اون حرفو كاملا ميفهمم.
اگر آدمي دوستت نداشته باشه، هر كاري هم براش بكني، دوست نخواهد داشت. آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی.
رفتني رو اگه دنياتو هم به پاش بريزي، ميره...
خدا بيامرزتت عزيز
چاه هيچ وقت دستي پر نشد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
فقر خواست خدا نیست
هميشه بعضی از صاحبان تریبون و قلم ، بدون ارائه دلایلی عقل پسند به تقدیس فقر پرداخته و با فضیلت تراشی برای آن ، عموماً فقر را نشأت گرفته از اراده الهی برای امتحان و تزکیه بندگان میدانند !
جملاتی نظير " دنيا محل عيش و نوش نيست " ، " فقر امتحان الهي است "
" فقرا نزد خدا بر أغنياء شرافت دارند " و امثالهم سخنان آشنایی در تئوریزه کردن هیولای فقر هستند .
نکبت بودن فقر چنان عیان است که نیازی به بحث و استدلال ندارد تا آنجا كه حتی تحقیقات علمی نشان میدهد ، بسیاری از حیوانات به هنگام خشکسالی و قحطی ، زاد و ولد خود را کاهش میدهند .
با این حال تحقیقات علمی زیادی در مورد اثرات زیانبار فقر بر انسانها انجام شده است که با دقت زوایای مخرب ، حقارت بار و کرامت سوز فقر را نشان میدهد .
در یک تحقیق گسترده ، از کشاورزان هندی در زمان فروش محصولات تست هوش گرفته میشود ، بار دوم در آخر سال که پولها خرج شده و دوران بی پولی و بدهکاری آنهاست همان تست هوش گرفته میشود .
تفاوت نتیجه شگفت انگیز دو مرحله 10 واحد است . برای درک عمیق فاجعه خوب است بدانیم در آزمون تست هوش 10 واحد فاصله هوش متوسط تا تیز هوش است .
به عبارتی ضریب هوشی یک فرد در زمانی که غم نان دارد 10 واحد از کسی که از این غم فارغ است کمتر است .
فقر ، اخلاق ، خلاقيت ، تفكر ، تدبير ، كرامت و آزادگی را در وجود انسان میکشد .
انسان فقیر ناخواسته برده بی چون چرای پول میشود . تا نیاز خوراک ، پوشاک و امنیت انسان برآورده نشود ، کمتر کسی دنبال ارضای نیازهای مراتب بالاتر مثل احترام و کمال جوئی خواهد رفت .
اگر فقر خواست خدا برای امتحان بندگان است ، چرا خداوند هیچوقت بندگان خود در کشورهای ثروتمند مثل سوئد ، دانمارک ، سنگاپور را با فقر آزمايش نمیکند ؟
یعنی بندگان خدا در کشورهای ثروتمند به چنان مرتبه ای از تذهیب نفس رسیده اند که دیگر نیازی به امتحان الهی ندارند ؟
چرا خداوند لاینقطع در حال امتحان کردن بندگانی بوسیله فقر است که فقیر متولد میشوند و فقیر از دنیا میروند و دائم الامتحان هستند ؟
این باور غلط چه نسبتی با عدالت و رحمانیت خداوند دارد ؟
کسانی که به این باور غلط ایمان دارند نظرشان نسبت این فرمایش علی چیست ؟
" فقر از هر دري كه وارد شود ، ايمان از در ديگر خارج ميشود " .
راستي چه رازي در اين داستان تاريخی تقديس فقر وجود دارد كه اكثر فضیلت تراشان برای فقر ،خودشان هیچکدام فقير نيستند ؟!
غلامرضا مصدق
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
💎هیچ آدمی هر چقدر هم که عاقل باشد پیدا نمیشود که در دورهای از جوانیاش چیزهایی گفته، و حتی زندگی کرده باشد که خاطرهشان آزارش ندهد و دلش نخواهد آنها را از گذشتهاش پاک کند. اما به هیچ وجه نباید از آنها متاسف باشد، چون تنها در صورتی میتواند مطمئن باشد که عاقل شده - که همهی آن مراحل مسخره یا نفرت انگیزی را که باید پیش از آن مرحله نهایی بیاید پشت سر گذاشته باشد.
زندگیهایی که ستایششان میکنیم، رفتارهایی که به نظرتان برجسته میآیند، از پدر به آدم نمیرسند، بلکه سابقهی خیلی متفاوتی پشت سرشان است. از همه چیزهای بد و ناشایست یا مبتذلی تاثیر گرفتهاند که در پیرامونشان رواج داشته، نشان دهنده مبارزه و پیروزیاند.
میفهمم که شاید تصویر دورههای اولیه زندگی ما دیگر شناختنی نباشد و در هر حال ناخوشایند باشد. با اینهمه نباید انکارش کرد، چون گواه این است که واقعا زندگی کردهایم، و توانستهایم بر اساس قوانین زندگی و ذهن انسان، از عناصر متداول و مشترک زندگی چیزی فراتر از آنها بیرون بکشیم.
در جستجوی زمان از دست رفته
#مارسل_پروست
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎مادر بزرگم هميشه ميگفت:
چاه ،دستي پر نميشه...
اون وقتا سنم كم بود و معني حرفشو نميفهميدم.
ميپرسيدم عزيز يعني چي 'چاه دستي پر نميشه'؟
با همون لهجه ي كاشوني ميگفت:
يعني اگر چاهي خشك باشه،
هر چقدرم توش آب بريزي
نميتوني ازش آبي برداري.
خود ِچاه بايد آب داشته باشه.
امروز توي اين سن و سال معني اون حرفو كاملا ميفهمم.
اگر آدمي دوستت نداشته باشه، هر كاري هم براش بكني، دوست نخواهد داشت. آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی.
رفتني رو اگه دنياتو هم به پاش بريزي، ميره...
خدا بيامرزتت عزيز
چاه هيچ وقت دستي پر نشد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد...
یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگاش کردم و گفتم :خیلی بی روح شدی... چی شد اون همه احساسات؟
پوزخند زد و گفت :خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت ،دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه.نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم. می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یک سال و این همه بی حسی؟نگام کرد و گفت:یک سال نه، یک اتفاق و این همه بی حسی... فقط یک شب تا صبح طول کشید...
#حسین_حائریان
+ و چقد بعضیامون این شب رو سپری کردیم ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk