✏️📜شعر نظامی گنجوی درباره امام زمان (عج)
مثنوی «ای مدنی برقع و مکی نقاب» سرودۀ نظامی گنجوی
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایهنشین چند بود آفتاب
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس
ملک برآرای و جهان تازه کن
هر دو جهان را پر از آوازه کن
سکّه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
شحنه تویی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست
زآفت این خانهٔ آفتپذیر
دست برآور همه را دست گیر
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
#نظامی
#شعر
📜@sheraneh_eitaa
بزرگا بزرگی دها بیکسم
تویی یاوریبخش و یاریرسم
نیاوردم از خانه چیزی نخست
تو دادی همه چیز من چیز توست
چو کردی چراغ مرا نور دار
ز من باد مشعلکشان دور دار
به کشتن چو دادی تنومندیام
تو ده ز آنچه کشتم برومندیام
گریوه بلند است و سیلاب سخت
مپیچان عنان من از راه بخت
ازین سیلگاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من این رودبار
عقوبت مکن عذرخواه آمدم
به درگاه تو روسیاه آمدم
سیاه مرا همه تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید
سرشت مرا کآفریدی ز خاک
سرشته تو کردی به ناپاک و پاک
اگر نیکم و گر بدم در سرشت
قضای تو این نقش در من نبشت
خداوند مایی و ما بندهایم
به نیروی تو یک به یک زندهایم
هر آنچ آفریده است بیننده را
نشان میدهند آفریننده را
مرا هست بینش نظرگاه تو
چگونه نبینم بدو راه تو
تو را بینم از هر چه پرداخته است
که هستی تو سازنده و او ساخته است
همه صورتی پیش فرهنگ و رای
به نقاش صورت بود رهنمای
بسی منزل آمد ز من تا به تو
نشاید تو را یافت الا به تو
اساسی که در آسمان و زمیست
به اندازهٔ فکرت آدمیست
شود فکرت اندازه را رهنمون
سر از حد و اندازه نارد برون
به هر پایهای دست چندان رسد
که آن پایه را حد به پایان رسد
چو پایان پذیرد حد کاینات
نماند در اندیشه دیگر جهات
نیندیشد اندیشه افزون ازین
تو هستی نه این بلکه بیرون ازین
بر آن دارم ای مصلحتخواه من
که باشد سوی مصلحت راه من
رهی پیشم آور که فرجام کار
تو خشنود باشی و من رستگار
جز این نیستم چارهای در سرشت
که سر برنگردانم از سرنوشت
#نظامی
#شعر
📜 @sheraneh_eitaa
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گِرد مرکز خاک
در این محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان چیست
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه میجویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب آن را بیارام
قبا بسته چو گل در تازهرویی
پرستش را کمر بستند گویی
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ بر زد کای نظامی
مشو فتنه برین بتها که هستند
که این بتها نه خود را میپرستند
همه هستند سرگردان چو پرگار
پدید آرنده خود را طلبکار
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانهای را در نبندی
چو ابراهیم با بت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهیست
طلسمی بر سر گنج الهی است
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بگشایی بزیرش گنج یابی
طبایع را یکایک میل در کش
بدین خوبی خرد را نیل در کش
مبین در نقش گردون کان خیال است
گشودن بند این مشکل محال است
مرا بر سرّ گردون رهبری نیست
جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقشها دردادی آواز
ازین گردنده گنبدهای پرنور
بجز گردش چه شاید دیدن از دور؟
درست آن شد که این گردش به کاریست
درین گردندگی هم اختیاریست
بلی در طبع هر دانندهای هست
که با گردنده گردانندهای هست
از آن چرخه که گردانَد زنِ پیر
قیاس چرخ گردنده همان گیر
اگر چه از خلل یابی درستش
نگردد تا نگردانی نخستش
چو گردانَد ورا دست خردمند
بدان گردش بمانَد ساعتی چند
همیدون دور گردون زین قیاس است
شناسد هر که او گردون شناس است
اگر نارد نمودار خدایی
در اصطرلاب فکرت روشنایی
نه زابرو جستن آید نامه نو
نه از آثار ناخن جامه نو
بدو جویی بیابی از شبه نور
نیابی چون نه زو جویی ز مه نور
ز هر نقشی که بنمود او جمالی
گرفتند اختران زان نقش فالی
یکی ده دانه جو محراب کرده
یکی سنگی دو اصطرلاب کرده
ز گردشهای این چرخ سبکرو
همان آید کزان سنگ و از آن جو
مگو ز ارکان پدید آیند مردم
چنان کهارکان پدید آیند از انجم
که قدرت را حوالت کرده باشی
حوالت را به آلت کرده باشی
اگر تکوین به آلت شد حوالت
چه آلت بود در تکوین آلت
اگر چه آب و خاک و باد و آتش
کنند آمد شدی با یکدیگر خوش
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکر جان نیاید
نه هر ایزدپرست ایزد پرستد
چو خود را قبله سازد خود پرستد
ز خود برگشتن است ایزد پرستی
ندارد روز با شب هم نشستی
خدا از عابدان آن را گزیند
که در راه خدا خود را نبیند
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش
#شعر #نظامی
📜 @sheraneh_eitaa
مَلِک بارِ دگر گفت از دلافروز
به گفتن گفتن از ما میرود روز
مکن با من حساب خوبرویی
که صد ره خوبتر زانی که گویی
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور
به دریا مانی از گوهرفشانی
ولی آبِ تو آب زندگانی
تو در آیینه دیدی صورت خویش
به چشم من دری صدبار ازان بیش
ترا گر بر زبان گویم دلارام
دهانم پر شکر گردد بدین نام
گرت خورشید خوانم نیز هستی
که مه را بر فلک رونق شکستی
دلِ شکر در آن تاریخ شد تنگ
که یاقوت تو بیرون آمد از سنگ
سهی سرو آن زمان شد در چمن سست
که سیمین نار تو بر نارون رست
رطب و استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند
ارم را سکهی رویت کلید است
وصالت چون ارم زان ناپدید است
قمر در نیکوی دلدادهی توست
شکر مولای مولازادهی توست
گلت چون با شکر همخواب گردد
طبرزد را دهان پر آب گردد
به هر مجلس که شهدت خوان درآرد
به صورتهای مومین جان در آرد
صدف چون بر گشاید کام را کام
کند دُر وام از آن دندان دُرفام
گر از یک موی خود نیمی فروشی
بخرم گر به اقلیمی فروشی
بدین خوبی که رویت رشک ما هست
مبین در خود که خودبینی گناهست
مبادا چشم کس بر خوبی خویش
که زخم چشم، خوبی را کند ریش
مریز آخر چو بر من پادشاهی
بدین سان خون من در بیگناهی
اگر شاهی نشان گوهرت کو؟
و گر شیرینی آخر شکرت کو؟
رها کن جنگ و راه صلح بگشای
نفاقآمیز عذری چند بنمای
نه بد گفتم نه بدگوییست کارم
و گر گفتم یکی را صد هزارم
اگر چه رسم خوبان تند خوییست
نکویی نیز هم رسم نکوییست
خداوندان اگر تندی نمایند
به رحمت نیز هم لختی گرایند
مکن بیداد با یار قدیمی
که گر تندی نگارا هم رحیمی
چو باد از آتشم تا کی گریزی؟
نه من خاک توام؟ آبم چه ریزی؟
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم
همه دانندگان را هست معلوم
که باشد مستحق پیوسته محروم
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جانپرور تو باشی
گر از بند تو خود جویم جدایی
ز بند دل کجا یابم رهایی؟
بس این اسب جفا بر من دواندن!
گهم در خاک و گه در خون نشاندن
به شیرینی صلا در شهر دادن
به تلخی پاسخی چون زهر دادن
مرا سهل است کاین بار آزمودم
مبارک باد بسیار آزمودم
بسا رخنه که اصل محکمیهاست
بسا انده که در وی خرمیهاست
جفا کردن نه بس فرخنده فالیست
مکن کامشب شبی، آخر نه سالیست
دلم خوش کن که غمخوار آمدستم
ترا خواهم، بدین کار آمدستم
چو شمع از پای ننشینم بدین کار
که چون من هست شیرینجوی بسیار
همانا شمع از آن با آبِ دیده است
که او نیز از لبِ شیرین بریدهاست
گره بر دل چرا دارد نیِ قند !؟
مگر کاو نیز شیرین راست دربند !؟
چرا نخلِ رطب بر دل خورد خار !؟
مگر کاو هم به شیرین شد گرفتار !؟
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی
به شیرینی روند این یک دو مسکین
تو شیرینی و ایشان نیز شیرین
#شعر #نظامی
📜 @sheraneh_eitaa
جمالالدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤیَّد (۵۳۵ هـ. ق– ۶۰۷–۶۱۲ هـ. ق) متخلص به نظامی و نامور حکیم نظامی، شاعر و داستانسرای ایرانی پارسیگوی در سده ششم هجری (دوازدهم میلادی)، که بهعنوان صاحب سبک و پیشوای داستانسرایی در ادبیات پارسی شناخته شدهاست. آرامگاه نظامی گنجوی، در حاشیه غربی شهر گنجه قرار دارد. نظامی در زمرهٔ گویندگان توانای شعر پارسی است، که نهتنها دارای روش و سبکی جداگانه است، بلکه تأثیر شیوهٔ او بر شعر پارسی نیز در شاعرانِ پس از او آشکارا پیداست. نظامی از دانشهای رایج روزگار خویش (علوم ادبی، نجوم، فلسفه، علوم اسلامی، فقه، کلام و زبان عرب) آگاهی گستردهای داشته و این ویژگی از شعر او به روشنی دانسته میشود. روز ۲۱ اسفند در تقویم رسمی ایران روز بزرگداشت نظامی گنجوی است.
#معرفی_شاعر #نظامی
📜 @sheraneh_eitaa
لیلی نه که لعبتِ حصاری
دز بانویِ قلعهٔ عماری
گشت از دَم یار چون دُم مار
یعنی به هزار غم گرفتار
دلتنگ چو دستگاه یارش
در بستهتر از حساب کارش
در حلقهٔ رشتهٔ گرهمند
زندانی بند گشته بیبند
شویش همه روزه داشتی پاس
پیرامُنِ دُر شکستی الماس
تا نگریزد شبی چو مستان
در رخنهٔ دیر بتپرستان
با او ز خوشی و مهربانی
کردی همه روزه جانفشانی
لیلی ز سر گرفته چهری
دیدی سوی او به سرد مهری
روزی که نواله بیمگس بود
شب زنگی و حجره بی عسس بود
لیلی به در آمد از در کوی
مشغول به یار و فارغ از شوی
در رهگذری نشست دلتنگ
دور از ره دشمنان به فرسنگ
میجست کسی که آید از راه
باشد ز حدیث یارش آگاه
ناگاه پدید شد همان پیر
کز چارهگری نکرد تقصیر
در راه روش چو خضر پویان
هنجار نمای و راهجویان
پرسیدش لعبت حصاری
کز کار فلک خبر چه داری؟
آن وحشنشین وحشتآمیز
بر یاد که میکند زبان تیز؟
پیر از سر مهر گفت کای ماه
آن یوسفِ بیتو مانده در چاه
آن قلزم ِ نانشسته از موج
وان ماه جدا فتاده از اوج
آواز گشاده چون منادی
میگردد در میان وادی
لیلی گویان به هر دو گامی
لیلی جویان به هر مقامی
از نیک و بد خودش خبر نیست
جز بر ره لیلیاش گذر نیست
لیلی چو شد آگه از چنین حال
شد سروبنش ز ناله چون نال
از طاقچهٔ دو نرگس جفت
بر سفت سمن عقیق میسفت
گفتا منم آن رفیق دلسوز
کز من شده روز او بدین روز
از درد نیَم به یک زمان فرد
فرق است میان ما در این درد
او بر سر کوه میکشد راه
من در بن چاه میزنم آه
از گوش گشاد گوهری چند
بوسید و به پیش پیر افکند
کاین را بستان و باز پس گرد
با او نفسی دو همنفس گرد
نزدیک من آرش از ره دور
چندانکه نظر کنم در آن نور
حالی که بیاوری ز راهش
بنشان به فلان نشانه گاهش
نزدیک من آی تا من آیم
پنهان به رخش نظر گشایم
بینم که چه آب و رنگ دارد
در وزن وفا چه سنگ دارد
باشد که ز گفتههای خویشم
خواند دو سه بیت تازه پیشم
گردد گره من اوفتاده
از خواندن بیت او گشاده
پیر آن دُر سفته بر کمر بست
زان دُر نسفته رخت بربست
دستی سلب خلل ندیده
برد از پی آن سلب دریده
شد کوه به کوه تیز چون باد
گاهی به خراب و گه به آباد
روزی دو سه جستش اندر آن بوم
و احوال ویاش نگشت معلوم
تا عاقبتش فتاده بر خاک
در دامن کوه یافت غمناک
پیرامن او درندهای چند
خازن شده چون خزینه را بند
مجنون چو ز دور دید در پیر
چون طفل نمود میل بر شیر
زد بر ددگان به تندی آواز
تا سر نکشند سوی او باز
چون وحش جدا شد از کنارش
پیر آمد و شد سپاسدارش
اوّل سر خویش بر زمین زد
وانگه در عذر و آفرین زد
گفت ای به تو مُلک عشق برپای
تا باشد عشق، باش برجای
لیلی که جمیلهٔ جهان است
در دوستی تو تا به جان است
دیری است که روی تو ندیده است
نز لفظ تو نکتهای شنیده است
کوشد که یکی دمت ببیند
با تو دو به دو بهم نشیند
تو نیز شوی به روی او شاد
از بند فراق گردی آزاد
خوانی غزلی دو رامشانگیز
بازار گذشته را کنی تیز
نخلستانی است خوب و خوشرنگ
درهم شده همچو بیشهٔ تنگ
بر اوج سپهر سرکشیده
زیرش همه سبزه بر دمیده
میعادگه بهارت آنجاست
آنجاست کلید کارت آنجاست
آنگه سلبی که داشت در بند
پوشید در او به عهد و سوگند
مجنون کمر موافقت بست
از کشمکش مخالفت رست
پی بر پی او نهاد و بشتافت
در تشنگی آب زندگی یافت
تشنه ز فرات چون گریزد؟
با غالیه باد چون ستیزد؟
با او ددگان به عهد همراه
چون لشگر نیکعهد با شاه
اقبال مطیع و بخت منقاد
آمد به قرارگاه میعاد
بنشست به زیر نخل منظور
آماجگهی ددان از او دور
پیر آمد و زان چه کرد بنیاد
با آن بت خرگهی خبر داد
خرگاهنشین، بتِ پریروی
همچون پریان پرید از آن کوی
زآنسوترِ یارِ خود به ده گام
آرام گرفت و رفت از آرام
فرمود به پیر کای جوانمرد
زین بیش مرا نماند ناورد
زینگونه که شمع میفروزم
گر پیشترک روم بسوزم
زین بیش قدم زدن هلاک است
در مذهب عشق عیبناک است
زان حرف که عیبناک باشد
آن به که جریده پاک باشد
تا چون که به داوری نشینم
از کرده خجالتی نبینم
او نیز که عاشق تمام است
زین بیش غرض بر او حرام است
درخواه کزان زبانِ چون قند
تشریف دهد به بیتکی چند
او خواند بیت و من کنم گوش
او آرد باده من کنم نوش
پیر از سر آن بهار نوبر
آمد بر آن بهار دیگر
دیدش به زمین بر اوفتاده
آرام رمیده هوش داده
بادی ز دریغ بر دلش راند
آبی ز سرشک بر وی افشاند
چون هوش به مغز او درآمد
با پیر نشست و خوش برآمد
کرد آنگهی از نشید آواز
این بیتک چند را سرآغاز
#شعر #نظامی
📜 @sheraneh_eitaa
مرا کز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاکِ عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرقسازی
همه بازیست الّا عشقبازی
اگر بیعشق بودی جان عالَم
که بودی زنده در دوران عالَم؟
کسی کز عشق خالی شد فسردهست
گرش صد جان بوَد بیعشق مُردهست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وا رهاند؟
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل درو بند
به عشق گربه گر خود چیر باشی
از آن بهتر که با خود شیر باشی
نروید تخمِ کس بیدانهٔ عشق
کس ایمن نیست جز در خانهٔ عشق
ز سوزِ عشق بهتر در جهان چیست؟
که بی او گل نخندید، ابر نگْریست
#شعر #نظامی
📜 @sheraneh_eitaa
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان
به چشم نیک بینادش نکوخواه
مبادا چشم بد را سوی او راه
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند
جوابش داد کهای گیتی خداوند
چو من نقش قلم را در کشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ
بجنبد شخص کاو را من کُنم سر
بپرد مرغ کاو را من کُنم پر
مدار از هیچ گونه گَرد بر دل
که باشد گرد بر دل درد بر دل
به چاره کردنِ کار آنچنانم
که هر بیچارگی را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
که من یکدل گرفتم کار در پیش
نگیرم در شدن یک لحظه آرام
ز گوران تک ز مرغان پر کُنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیایم تا نیارم دلبرت را
چو آتش گر ز آهن سازد ایوان
چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برونْش آرَم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ
گهی با گل گهی با خار سازم
ببینم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کآرم به دستش
چو دولت خود کنم خسرو پرستَش
و گر دانم که عاجز گشتم از کار
کنم باری شهنشه را خبر دار
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست
#شعر #نظامی
📜 @sheraneh_eitaa
آیا تو کجا و ما کجاییم
تو زانِ کهای و ما تراییم
ماییم و نوای بینوایی
بسمالله اگر حریف مایی
افلاسخرانِ جانفروشیم
خز پارهکن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شبکور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن ز رهنمایی
در ده نه و لاف کدخدایی
ده رانده و دهخدای نامیم
چون ماه به نیمهٔ تمامیم
بیمهره و دیده، حُقه بازیم
بیپا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توییم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم
در کوچگَهِ رحیل تیزیم
گویی که بمیر در غمم زار
هستم ز غم تو اندرین کار
آخر بزنم به وقت حالی
بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد
شبخوش مکنم که نیست دلکش
بیتو شب ما و آنگهی خوش
نا آمده رفتن این چه ساز است؟
ناکِشته درودن این چه راز است؟
با جان منت قدم نسازد
یعنی که دو جان بهم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون
جانی به هزار بار نامه
معزول کنش ز کارنامه
جانی به از این بیار در ده
پایی به از این به کار در نه
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواَش خزانهست
گنجینهٔ عمر جاودانهست
بسیار کسان ترا غلاماند
اما نه چو من مطیع ناماند
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تندرست و شادم
وانگه که ز دل نیارمت یاد
باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من، من و تو زین پس
یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو چنین صواب است
یعنی دل من دلی خراب است
صبحی تو و با تو زیست نتوان
الا به یکی دل و دو صد جان
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست
چون سکهٔ ما یگانه گردد
نقش دویی از میانه گردد
بادام که سکه نغز دارد
یک تن بود و دو مغز دارد
من با توام آنچه مانده بر جای
کفشی است برون فتاده از پای
آنچ آن من است با تو نور است
دورم من از آنچه از تو دور است
تن کیست که اندرین مقامش
بر سکهٔ تو زنند نامش
سر نزلِ غم تو را نشاید
زیرِ عَلمِ تو را نشاید
جانیست جریده در میان چست
وان نیز نه با من است با تست
تو سگدل و پاسبانْت سگروی
من خاک ره سگان آن کوی
سگبانی تو همیگزینم
در جنب سگان از آن نشینم
یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیز چنگال
تو با زر و با درم همه سال
خالت درم و زر است خلخال
تا خال درموش تو دیدم
خلخال ترا درم خریدم
ابر از پی نوبهار بگریست
مجنون ز پی تو زار بگریست
چرخ از رخ مه جمال گیرد
مجنون به رخ تو فال گیرد
هندوی سیاه پاسبان است
مجنون به بر تو همچنان است
بلبل ز هوای گل به گَرد است
مجنون ز فراق تو به درد است
خلق از پی لعل میکند کان
مجنون ز پی تو میکند جان
یارب چه خوش اتّفاق باشد!
گر با منت اشتیاق باشد
مهتابشبی چو روز روشن
تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو کشیده نوش در نوش
در بر کشمت چو رود در چنگ
پنهان کنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست
مستانه کشم به سنبلت دست
بر هم شکنم شکنج گیسوت
تا گوش کشم کمان ابروت
با نارِ برت نشست گیرم
سیب زنخت به دست گیرم
گه نار ترا چو سیب سایم
گه سیب تو را چو نار خایم
گه زلف برافکنم به دوشت
گه حلقه برون کنم ز گوشت
گاه از قصبت صحیفه شویم
گه با رطبت بدیهه گویم
گه گِرد گُلت بنفشه کارم
گاهی ز بنفشه گل برآرم
گه در بر خود کنم نشستت
گه نامهٔ غم دهم به دستت
یار اکنون شو، که عمر یار است
کار است به وقت و وقت کار است
چشمه منما چو آفتابم
مفریب ز دور چون سرابم
از تشنگی جمالت ای جان
جو جو شدهام چو خالت ای جان
یک جو ندهی دلم در این کار
خوناب دلم دهی به خروار
غم خوردنِ بیتو میتوانم
می خوردن با تو نیز دانم
در بزم تو می خجسته فال است
یعنی به بهشت، می حلال است
این گفت و گرفت راه صحرا
خون در دل و در دماغ صفرا
وان سرو رونده زان چمنگاه
شد رویگرفته سوی خرگاه
#شعر #نظامی
📜 @sheraneh_eitaa
پس از صد سال اگر پرسی: کجا او؟
ز هر بیتی ندا خیزد که: ها! او!
#نظامی
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
#حافظ
من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم
باور نمیکنید؟ همین شعر شاهد است
#محمدعلی_بهمنی
#شعر
📜 @sheraneh_eitaa
مَلک چون دید ناز آن نیازی
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد؟
به شیرین گفت کاِی چشم و چراغم
همایِ گلشن و طاوس باغم
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دستگیری
مرا دل بر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
ندارم جز تویی کآن جا کشم رخت
نه تاجی بِهْ ز تو کآن جا زنم تخت
گرفتم کز من آزاری گرفتی
پی خونم چرا باری گرفتی؟
بدین دیری که آیی در کنارم
بدین زودی مکُش، لختی بدارم
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
که کُشتن دیر باید، کاشتن زود
چه خواهی؟ عذر یا جان؟ هر دو اینک
توانی عید و قربان هر دو اینک
مکن نازی که بار آرَد نیازت
نوازش کن که از حد رفت نازت
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
تویی و در تو غمخواری بسی نیست
غمی کآن با دلِ نالان شود جفت
به همسالان و همحالان توان گفت
نشاید گفت با فارغدلان راز
مخالف در نسازد ساز با ساز
فرو گیر از سرِ بار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را
جهان را چون من و چون تو بسی بود
بوَد با ما مقیم ار با کسی بود
ازین دروازه کو بالا و زیر است
نخواندهستی که تا «دیر است»، دیر است؟
فریب دل بس است، ای دلفریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم
بساز ای دوست کارم را که وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
بس است این طاق ابرو ناگشادن
به طاقی با نطاقی وا نهادن
درِ «فرخار» بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی؟
رها کن غم که آمد وقت شادی
به روزِ ابر، غم خوردن صواب است
تو شادی کن که امروز آفتاب است
شبیخون بر شکسته چند سازی؟
گرفته با گرفته چند بازی؟
نه دانش باشد آن کس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای
بمانَد آشتی را در میان جای
در این جنگ، آشتی رنگی برانگیز
زمانی تازه شو، تا کی شوی تیز؟
به روی دوستان مجلس برافروز
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بُستان آمدم تا میوه چینم
مَنِه خار و خَسَک در آستینم
ز چشم و لب در این بُستانِ پدرام
گَهی شِکّر گشایی، گاه بادام
در این بُستان مرا گو خیز و بِستان
ترنجِ غبغب و نارنجِ پستان
سنانِ خشم و تیرِ طعنه تا چند؟
نه جنگ است این، درِ پیکار دربند
تو ای آهوسرین نز بهر جنگی
رها کن بر دَدان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز
فرود آوردهٔ خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پَستم افتی
به دست آیی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت
که با من میکند هر شب خیالت
چه کار افتاده؟ کاین کار اوفتاده
بدیندر مانده چون بخت ایستاده؟
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند بر کشید ای دوست مشتاب
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن
اگر خواهی حسابم را دگر کن
ره نزدیک را نزدیکتر کن
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پُر گهر کن، خانه خالی
نخواهی کاریم در خانهٔ خویش
مبارک باد گیرم راه در پیش
بدان ره کآمدم دانم شدن باز
چنان کاوّل زدم دانم زدن ساز
به داروی فراموشی کِشم دست
به یاد ساقیِ دیگر شوم مست
به جُلاب دگر نوشین کنم جام
به حلوای دگر شیرین کنم کام
ز شیرین مهر بردارم دگر بار
شکرنامی به چنگ آرم شکربار
نبیدِ تلخ با او میکنم نوش
ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
دلم در باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است
#شعر #نظامی
📜 @sheraneh_eitaa
چو بر زد بامدادن بور گلرنگ
غبار آتشین از نعل بر سنگ
گشاد از گنج در هر کنج رازی
چو دریا گشت هر کوهی طرازی
دگر ره بود پیشین رفته شاپور
به پیشآهنگ آن بکران چون حور
همان تمثال اول ساز کرده
همان کاغذ برابر باز کرده
رسیدند آن بتان با دلنوازی
بر آن سبزه چو گل کردند بازی
زده بر ماه خنده، بر قصب راه
پرند آن قصبپوشانِ چون ماه
نشاطی نیم رغبت مینمودند
به تدریج اندکاندک میفزودند
چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبتبازی آغاز
دگر باره چو شیرین دیده بر کرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد
به پرواز اندر آمد مرغ جانش
فرو بست از سخن گفتن زبانش
بوَد سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت
به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست
غلط میکرد خود را کاین خیالست
به سروی زان سهی سروان بفرمود
که آن صورت بیاور نزد من زود
#شعر #نظامی
📜 @sheraneh_eitaa