eitaa logo
شعر و کودکی
728 دنبال‌کننده
230 عکس
16 ویدیو
0 فایل
جملات شاعرانه کودکان جملات شاعرانه کودکان را با ذکر سن و نام کودک ارسال کنید: @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
#شعر_و_کودکی مردا، تاریکی ان؛ خانوما، روشنی منظورم اون طوری نیستا، یه منظور دیگه ریحانه/ شش سال و پنج ماهگی @elaykalmasir @sherokoodaki
شعر و کودکی
کلمه ها و ترکیب های تازه: پاش لَقّه: اشاره به گربه ای که شَل می زند غلامرضا/ 5 ساله @sherokoodaki
کلمه و ترکیب های تازه: دلم داره می کوبه توی استخونم: قلبم تند می زنه فاطمه: 5 ساله توپ_تیز :سوزن نگهدارنده روسری مروارید، 1.5 ساله @sherokoodaki
#شعر_و_کودکی مامان وقتی باهات حرف می زنم محبتم بهت سفت می شه غلامرضا/ 5 ساله @sherokoodaki
#شعر_و_کودکی یه دختر بود من اول لبخند زدم بعد اونم لبخند زد بعد با هم دوست شدیم فاطمه/ 5 ساله @sherokoodaki
#شعر_و_کودکی درِ سیاه در یک بوم نقاشی زنده می دهد صبح بیدار شد در یک بوم سیاه رنگ سپید در سیاه دنیا پلک می زند دنیا خمیازه می کشد فاطمه طوبایی/ ۴ ساله @sherokoodaki
#شعر_و_کودکی خدا سخن می گفت فرشته ها دستمال انسان را می شستند فاطمه طوبایی/ ۴ ساله @sherokoodaki
شعر و کودکی
#شعر_و_کودکی کلمه ها و ترکیب های تازه آی داره؟ : درد داره؟ حیدر/ دو سال و چهار ماه @sherokoodaki
#شعر_و_کودکی کلمه هاو ترکیب های تازه: فیلم سَرکَند: فیلمی که بسیار خشن و وحشناکه... حیدر فیض اخلاقی 4 سال و دو ماهه از قم @sherokoodaki
امروز سه‌شنبه است. امروز باران می‌بارد و به شیشهٔ اتاقم می‌خورد و تَقّی صدا می‌دهد. من در اتاقم درحالِ مشق‌نوشتن هستم. من دلم می‌خواهد که بروم توی حیاط و زیر باران قدم بزنم یا بدوبدو کنم یا این‌که بازی بکنم. اما مادرم می‌گوید هوا الآن بسیار سرد است و سرما می‌خوری. من پنجرهٔ اتاقم را باز می‌کنم و در حالی‌ که مشق می‌نویسم، قطره‌های آب روی دفترم می‌چکد. ناگهان پروانه‌ای که بالش آبی است، لب پنجره می‌نشیند. من به او سلام می‌کنم و او هم کنار دفترم می‌نشیند و نامه‌ای به من می‌دهد. به من می‌گوید: «سلام. این نامه از طرف باران است و دلش می‌خواهد که تو حتماً آن را بخوانی.» تا می‌خواهم سؤالی از او بپرسم، پروانه می‌رود. من سریع نامه را می‌خوانم. باران نوشته است: «پس تو کجایی؟ چرا مثل دفعه‌های قبل که می‌آمدم، توی حیاط نیستی؟ آخر من هر روز بارانی تو را توی حیاط ملاقات می‌کردم.» زود می‌روم لب پنجره و داد می‌زنم: «سلام باران. من وقتی که درسم تمام شد به تو سری می‌زنم.» فاطمه حکاکان، چهارم دبستان @sherokoodaki
بابا: محمدحسن یه کم به فکت استراحت بده من: نمی‌تونم، آخه دهنم خوشحاله! بابا: چرا؟ من: چون می‌خواد دوران کودکی‌شو به یاد بیاره 😉
#شعر_و_کودکی من و بابام قبلا که بزرگ بودیم نون خشکی بودیم، خیلی قوی بودیم، با هم چیزای سنگینو بلند میکردیم. حیدر، 4 سال و دو ماهه @sherokoodaki
#شعر_و_کودکی دروغ، حرف زشت، فحش و کار بد و .. همه اینا از محصولات شیطانه حیدر، 4 سال و دو ماهه @sherokoodaki