eitaa logo
شعر شیعه
7.4هزار دنبال‌کننده
529 عکس
200 ویدیو
20 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
نام زینب می‌برم شعرم پریشان می‌شود نام زینب می‌برم این ابر باران می‌شود نامِ زینب بردم و دریا مودب ایستاد باز اقیانوس نا آرام  طوفان می‌شود چادرش قدری بتابد آب می‌گردد زمین روزها در سایه‌اش خورشید پنهان می‌شود در دعا می‌ایستد محراب حیرت می‌کند از مناجات شبش سلمان مسلمان می‌شود در مدینه سالها زهرا صدایش می‌کنند وقت تفسیرش خود جبریل دربان می‌شود خم نشد زانوی عباسش بجز در پای او تا به محمل می‌رود اکبر شُتربان می‌شود یک قدم خانم بیاید کوفه می‌پیچد بهم یک قدم بی‌بی بکوبد شام ویران می‌شود واژه‌هایش خطبه شد نهج البلاغه جمع شد خطبه نه تیغ علی انگار عریان می‌شود کیست این؟زهرا علی؟شایدحسن شاید حسین حق بده آئینه از این اوج حیران می‌شود *** بادهایِ کربلا خاکسترش را پس دهید نیزه‌داران سایبانِ بسترش را پس دهید لحظه‌های آخرش چشمش به این درخُشک شد تیرهایِ حرمله آب آورش را پس دهید خوب شد پیراهنی دارد گذارد بر دلش گفت از بس یادگار مادرش را پس دهید آه خیلی پیش او جایِ رقیه خالی است می‌شود ای شامیان نیلوفرش را پس دهید پیشِ او می‌گفت دختر_مرد شامی می‌زدش لااقل انگشترش انگشترش را پس دهید این طرف او داد می‌زد آن طرف  با او رباب نیزه‌های بی مُروت حنجرش را پس دهید آفتاب و نیزه و سنگ است... چیزی مانده است؟ کاشکی می‌شد بگوید اصغرش را پس دهید ساعتی در دستتان اُفتاد دندانش شکست خیزران در دستها  دیگر سرش را پس دهید @shia_poem
از چمن تا انجمن جوش بهار زینب است گر شهادت گل کند عطر مزار زینب است ساربان کربلا هرچند می‌باشد حسین اشتران صبر را تنگ مهار زینب است گردمی همره شوی با گردباد راه شام دامن صحرا پر از گرد و غبار زینب است گرببندد دل- شکستن صورتی درکربلا در پس هر شیشه‌ای آیینه دار زینب است زیور انس و محبت زینب خلق و وفا: زن، طلا باشد اگر در وی عیار زینب است مقصدی جز ظهر عاشورا ندارد راه عشق وادی-اینجا همچو منزل رهسپار زینب است گر به مضمون اسارت از غریبی بنگری آشنایی هر کجا قرب جوار زینب است چون شقایق هر قدر آتش- بیان آمدحسین لالۀ باغ از بلاغت داغدار زینب است قصۀ داغ درون هر چند می پاشد نمک احمدا سوز جگرها یادگار زینب است @shia_poem
بود آخرین لحظه عمر من الاشام غم با تو گویم سخن چه خوش بود آیین غمخواریت ز آل علی میهمان داریت دگر جانم از غصه بر لب رسید گذشت آنچه از تو به زینب رسید خداحافظ ای شهر آزارها خداحافظ ای کوی و بازارها خداحافظ ای شاهد جنگ ها خداحافظ ای بارش سنگ ها خداحافظ ای شهر رنج و بلا خداحافظ ای چوب و طشت طلا خداحافظ ای قصه بزم می خداحافظ ای رأس بالای نی خداحافظ ای اشک جمّازه ها خداحافظ ای زیب دروازه ها خداحافظ ای شهر دشنام ها خداحافظ ای کوچه ها، بام ها خداحافظ ای سنگ خون و جبین خداحافظ ای سیدالساجدین خداحافظ ای رنج ها، دردها خداحافظ ای خاک ها، گردها خداحافظ ای ناقة بی جهاز خداحافظ ای اختران حجاز خداحافظ ای خاک ویران سرا خداحافظ ای آل خیرالورا خداحافظ ای خردسال اسیر خداحافظ ای چار ساله صغیر خداحافظ ای یاس نیلی شده یتیم نوازش به سیلی شده همین جا خودم دیدم از خون خضاب سر نیزه ها هجده آفتاب همین جا کنارم نی و دف زدند به دیدار هیجده گلم صف زدند همین جا دلم شد ز غم چاک چاک که خورشیدم افتاده بر روی خاک همین جا به زخمم نمک می زدند عزیز دلم را کتک می زدند همین جا به فرقم عدو خاک ریخت به روی گلم خاک و خاشاک ریخت همین جا ز غم جان من خسته بود که ده تن به یک ریسمان بسته بود همین جا ز غم بود جان بر لبم که بنشسته طی شد نماز شبم همین جا به ما خصم دشنام داد حسین مرا خارجی نام داد همین جا دو چشمم ز خون تر شده که یاسم به ویرانه پرپر شده همین جا به ویرانه بلبل گریست غریبانه بر غربت گل گریست همین جا ز غم جانم آمد به لب که در گِل گُلم دفن شد نیمه شب دریغا که آن گوهر پاک رفت چو زهرا غریبانه در خاک رفت الا ای همه نسل ها بعد من بگویید از قول من این سخن که زینب بدین کوه اندوه و درد به موج بلا چون علی صبر کرد خدا داند و غصه های دلش که داغ حسینش بود قاتلش مرا یک جهان درد و داغ و غم است که توصیف آن بر لب میثم است @shia_poem
پس از حسین چگونه حیات داشته باشد؟ چگونه در دل طوفان ثبات داشته باشد؟ کسی که کرببلا رو به چشم دیده و مانده گمان نمی کنم اصلا وفات داشته باشد به وقت مرگ نه ،حقش نبود زینب کبری کنار خویش دو شاخه نبات داشته باشد چه غم از اینکه کسی هم حرم نداشته باشد کسی که معجزه در کائنات داشته باشد قسم به عمه ی سادات می دهد همگی را کسی که کار مهم با ذوات داشته باشد دمشق جمع پریشان کربلا و بقیع است اگر چه فاصله با این نقاط داشته باشد وزیده پرچم ارباب رو به سوی دمشقش به خواهرش همه جا التفات داشته باشد رقیه تا که نخواهد از عمه مشک عمو را مباد سوریه رود فرات داشته باشد قسم به اشک رباب و قسم به گوش سه ساله زیارت تو دوتا احتیاط داشته باشد @shia_poem
تازه آتش به رقص آمده و  تن صحرا تب جنون دارد چوب مَحمل نمیکند گریه اشکِ شوقی به رنگِ خون دارد تازه اینجا شروع زیباییست چه کسی گفته آخر سفراست؟ زینبانه کمی تأمل کن ازهمیشه حسین زنده تر است خواهرانه برادری کردی پشت هم داغ دیده ای بانو شک ندارم هزار مرتبه هم به شهادت رسیده ای بانو درکتاب تو خون مقدمه شد وقت ایثاروجان فشانی توست فرق دارد نبرد تو؛ حالا چشمِ عالَم به خطبه خوانی توست خطبه یعنی در اوجِ غم ها هم چشمه سارِ کرامت و فضلی خطبه یعنی میانِ جنگ و نبرد پایَش افتَد خودَت ابالفضلی خطبه یعنی همان زمانی که اقتدارِ تو زینبی تر شد آن زمان که صدایِ مادری ات قدکشید و صدای حیدر شد آسمان ها فدای چشمانت از نگاه تو نور می خواهم دوست دارم غلامتان باشم شور دارم شعور می خواهم تا همیشه بدونِ پاییزی تا همیشه فقط بهاری تو قبل از این ها که بوده ای بانو بعدازاین هم ادامه داری تو... @shia_poem
هفتاد و دو شهید به صحراى زینب است پایین نامه همه امضاى زینب است می میرم و دم تو مرا زنده می كند قارى من صدات مسیحاى زینب است از سربلندى تو سرافراز می شوم بالاى نیزه ها سرت آقاى زینب است جاى مرا گرفته اى و پس نمی دهى جاى تو نیست بر سر نى، جاى زینب است امروز که مشاهده کردى مرا زدند عین همین مشاهده، فرداى زینب است در طول زندگانى پنجاه ساله ام این اولین نماز فراداى زینب است این جلوه هاى مختلف روى نیزه ات از"ما رایت الا جمیلا"ى زینب است طورى قدم زدم که همه باخبر شدند کاخ یزید زیر قدم هاى زینب است دارند سمت من صدقه پرت می کنند خرماى نخل ها جلوى پاى زینب است هر چه زدند سنگ، سرش آخ هم نگفت! آخر حسین گرم تماشاى زینب است @shia_poem
تندیس وقار و آیت حلم تدریس وفا حکایت علم مستوره ی بزم گاه عرفان منظومه کهکشان ایمان اثبات حیا ثبوت عصمت بینایی چشم قدس و عفت ماه فلک آفرین تقوا همزاد حیا قرین تقوا اسطوره همت و شهامت اعجوبه کارگاه خلقت ترکیب حیا و جوش مذهب آورده زنی به نام زینب @shia_poem
ای كه روی دوش منه تا به قیامت علمت دست خدا پشت سرِ مدافعان حرمت روبه روی گنبد تو همیشه تعظیم می كنم برا دفاع از حرمت جونمو تقدیم می كنم روزای من با حسرت زیارت تو شب میشه شهادتینم آخرش لبیك یا زینب میشه چیكار كنم كه خاك غم نشینه رو مرقد تو باد مخالف نزنه به پرچم گنبد تو رو خون این همه رفیق مگه میشه پا بزاریم مگه میتونیم حرمو یه لحظه تنها بزاریم اون كه با سنگ تفرقه نورِ چراغ و می زنه پاش برسه با تبرش ریشه ی باغ و می زنه دلم می خواد هر جا میرم عشق تورو جار بزنم تو دهنِ دشمنا با دست علمدار بزنم اونا كه هر دفه میام بهم میگن دیگه نرو یه روز رو سنگ قبرمن می نویسن اسم تورو @shia_poem
امشب سری به خلوت پروانه ها بزن با یک دل شکسته خدا را صدا بزن امشب بیا به روضه یک خواهر شهید طعنه به غربت دل آیینه ها بزن با اشک لقمه ای ز سر سفره عزا با نیت تقرب محض و شفا بزن و بعد در میان عزادارهای عشق خود را شبیه اهل سماوات جا بزن وقت عزای حضرت زینب رسیده است حرف غریب بودن یک تشنه را بزن با یاد خاطرات خودش خواهری گریست یاد غمی که گفت کسی: بی هوا بزن تا می زدند طفل یتیم سه ساله را می گفت عمه: بس کن و اصلاً مرا بزن در لحظه های آخر خود بی قرار بود زینب دلش گرفته و چشم انتظار بود @shia_poem
پس ازتوآب اگرخوردم ازاین چشمان ترخوردم گلی هستم که از هر شش جهت به خار برخوردم برای دلخوشی دختران نیمه جانت بود دراین یکسال واندی لقمه نانی هم اگر خوردم چه کارى برمى آمد از برادر مرده اى چون من فقط زانو بغل کردم , فقط خون جگر خوردم منی که سایه ام را مردم کوچه نمی دیدند منی که شش برادر داشتم, حالانظرخوردم به نان کوچه و خرمای مردم لب نزد زینب میان کوفه هر چه خوردم از دست پدرخوردم نمی دانم تو می بینی که جایی را نمی بینم؟ غروبی داشتم میرفتم از خانه به درخوردم شب شام غریبانت از این خیمه‌ به آن خیمه برای هر یتیمی که سپرگشتم سپرخوردم دليل تازيانه خوردن ما گريه ما بود ز طفلان بيشتر گريان شدم پس بيشتر خوردم من پرده نشين را محمل بى پرده اى دادند به هر جا که گذر کردم چقدر از رهگذر خوردم تو و پيراهن پاره , من و اين چادر پاره تو سنگ از صد نفر خوردى, من از صدها نفر خوردم ببين اين روزها پيراهنم هم رنگ عوض کرده فقط گرما نخورده بودم آنهم آنقدر خوردم @shia_poem
از کودکی خود به برادر نیاز داشت با بودن حسین چه دیگر نیاز داشت؟ از التماس های دعای برادرش پیدا است که حسین به خواهر نیاز داشت آماده کرده است پسر های خویش را هر وقت که حسین به لشگر نیاز داشت در قتلگاه خواست بماند ولی نشد بعد از حسین قافله رهبر نیاز داشت حتی کفن برای رقیه نداشتند در آن خرابه سخت به معجر نیاز داشت پیراهن برادر خود را رها نکرد او به حسین تا دم آخر نیاز داشت ای کاش بود فاطمه او را بغل کند در این دو سال سخت به مادر نیاز داشت @shia_poem
دست و پا می زدی و خواهر تو بین گودال دست و پا گم کرد تیغ ها در طواف جسم تواند کعبه را بین اشقیا گم کرد گفت زینب که سهم دارم من از تنی که به خاک افتاده جسم او را به خاک و خون نکشید این چنین شد که او تو را گم کرد شمر می گفت با تنش چه کنیم؟ پیرمردی عصا زنان آمد بی حیایی به خیمه حمله نمود و سنان بود که دعا گم کرد قد زینب کمان شدست اگر علتش شد کمان ابروی تو تیر ها از کمان رها می شد و تورا بین تیر ها گم کرد روی تل دید زینب کبری آن تنی را که غرق تیر شده روی تل دید مادری را که در جوانی ضعیف و پیر شده روی تل دید عده ای نامرد سمت گودال خون سرازیرند دید بعد از عموی تشنه لبان بزدلان در مصاف چون شیرند دید زلفی که در کشاکش باد نغمه ی ظلم را بنا کرده دید آن خنجری که سر را از ، پیکر شاه دین جدا کرده دید شخصی که با صدای رسا نعره می زد نبرد مغلوب ست دید در قتلگاه بر سر آن پیرهن کهنه ی تو آشوب است دید انگشتر عقیق یمن در نمی آید و درخشان است دید یک جفت چکمه در دست یک حرامی مست دیوانه ست هر کسی از تن غریب حسین یادگاری کمی به غارت برد آی ...مردم به روی آن تل بود که عقیله هزار مرتبه مرد @shia_poem
نخ روی نخ آمد که حیا داشته باشد باتیرگی اش نورخدا داشته باشد معجر شدو میخواست بها داشته باشد تابرسر خورشید نما داشته باشد آمد بشود سایه روی سر زینب میخواست که نامش بشود معجر زینب با نور نماز شب او نور گرفته تا ستر شده رتبه مستور گرفته درخلوت بی بی شرف طور گرفته به به به چنین قرب که اینجور گرفته از عطر نفس های علی تافته باشد این تافته باید که جدا بافته باشد هرچند حجاب است به سنگر زده کارش تا حشر وقارست بدهکار وقارش تقوا و حیا ریخته در تاربه تارش از طایفه ی چادر زهراست تبارش یک پارچه اما زره محکم پیکار نه اینکه زره،معجره اعظم پیکار الحق و الانصاف مهیای خطر شد در بحبوحه ی فاجعه مردانه سپر شد هرچند که خاکی شد و راهی سفر شد در کوفه و درشام چو شمشیر دوسر شد هرگز که به کوهی گذر کاه نیفتاد یکبار به سویش نظر ماه نیفتاد سوگند به این کوه گسستی نرسیده به سوره توحید شکستی نرسیده سوگند به او پنجه و دستی نرسیده یا چشم بد مردم پستی نرسیده باید که خلایق ز رخش دور بمانند هرجاکه گذر کرد همه کور بمانند هرچند که عمریست شده همدم زینب دارد به دلش داغ ز قد خم زینب گریان شده و سوخته پای غم زینب انگار که او نیست دگر محرم زینب امروز بنا کرده که آرام بماند وقتش شده تا بی بی ما روضه بخواند یکسال فراغت صد و ده سال گذشته از زینب تو گفتن از حال گذشته سخت است بگویم به چه منوال گذشته با یاد تو و روضه ی گودال گذشته من صابره ام باز ولی تاب ندارم باور بکن از روز دهم خواب ندارم رفتی و کسی خنده به این دیده ی تر کرد امنیت این قافله احساس خطر کرد کفر آمد و در شام به توحید نظر کرد آیات حجاب از سر بازار گذرکرد تا قرعه بی کس شدن افتاد به زینب شهر پدری خوب محل داد به زینب درشام چه داغی بروی قلب حیا خورد اسلام معاویه به اسلام خدا خورد سنگینی چشم همه بدجور به ما خورد زینب وسط شهر کشیده دوسه جا خورد من بت شکنی کردم و جایش دهنم سوخت از ضربه ی شلاق تمام بدنم سوخت حالا شده ام خیره به این در تو بیایی خوبست که این لحظه ی آخر تو بیایی خواهر شده ام تا که برادر تو بیایی ای بی سر من کاش که با سر توبیایی این پیرهن توست که برسینه فشردم یک آب خنک بعد تو ولله نخوردم @shia_poem
سینه های ما پریشان حسین و زینب است درد ما دنبال درمان حسین و زینب است زمزم و کوثر همیشه طالب چشمان ماست  دیده ی ما تا که جوشان حسین و زینب است روح و جان مصطفا جان علی و فاطمه ست جان زهرا و علی جان حسین و زینب است در مسیر کربلا خوش آنکه محرم می شود خوش به حال آن که سلمان حسین و زینب است چون زهیر و چون وهب باید که سوی یار رفت ای خوش آن کس که مسلمان حسین و زینب است دست هر کس سوی دامان کسی گر شد دراز دست ما عمری به دامان حسین و زینب است یا من ارجوه لکل خیر ، روزی کن حرم خیر نوکرها به دستان حسین و زینب است گفت مولای رئوف ما که فابک للحسین ای خوش آن چشمی که گریان حسین و زینب است روضه ی سربسته ای که بسته باشد بهتر است روضه ی موی پریشان حسین و زینب است @shia_poem
زینب طلوع بود ولی ابتدا نداشت زینب غروب بود ولی انتها نداشت زینب رسول بود ولی مصطفی نشد شهر نزول بود اگرچه حرا نداشت زینب اگر نبود کسی فاطمی نبود زینب اگر نبود کسی مرتضی نداشت زینب اگر نبود حسینی نمیشدیم زینب اگر نبود زمین کربلا نداشت زینب هر آنچه گفت تماما حسین بود اصلا به غیر نام حسین اعتنا نداشت زینب اگر نبود مسلمان نداشتیم باور کنید ذکر حسین جان نداشتیم @shia_poem
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر در ازدحام فلک، برقِ فجر پیدا شد رها شدند از آن تیرگی هزار اختر سپیده سر زد و با دست مهربانی خویش کشید پرده‌ای از نور روی قرص قمر به دوش کوه بر آمد ملیکۀ مشرق طلوع کرد و جهان را گرفت سرتاسر به شکر فتح خودش بر سر زمین پاشید بدون هیچ دریغی هزار سکّۀ زر چه خلقتی‌ست؟ شگفتا! چه آیه‌ای؟ عظمی! به فتح صبح قسم خورده خالق اکبر قسم به صبح که خورشید شام، زینب بود بزرگوار، شکوه‌آفرین، بلندنظر به هوش باش که برخاست محکمات علی بلند شد که قیامش به پا کند محشر بلند شد، سخنش را نشاند بر کرسی نیاز نیست که باشد خطیب بر منبر بلند شد، همه بت‌ها به لرزه افتادند مگر که رفت علی روی دوش پیغمبر؟ کلام موجز او واژه واژه پر اعجاز به گوش می‌رسد آیات سورۀ کوثر شبیه بود به تسبیح، رشتۀ سخنش به جای لفظ به هم وصل کرده دُرّ و گهر مگر که روح الامین سورۀ قیامت خواند که کاخ ظلم شد از این کلام زیر و زبر خطاب کرد: «اَنا بِنتُ قامِعِ الکَفَرة وَرِثتُ حُجبَ الکوثَر وَ مَنطِقَ الحیدر منم همان که جگرگوشۀ نبی خداست تویی نوادۀ آن زن که می‌درید جگر رسیده کار به جایی که هم‌کلام توام منی که هم‌سخنم نیست از مَلَک کمتر کنیزهای تو در کاخ‌ها نشسته به تخت عزیزهای پیمبر اسیر کوه و کمر اسیر در غل و زنجیر کودکان یتیم؟ ندای روح الامین می‌رسد: فَلا تَقهر!» به پای خطبۀ غرّاءِ ذوالفقاری او سپاه شب‌زده انداخت بی‌اراده سپر هنوز می‌رسد از شام، برق خورشیدش اگر مسافر صبحی، ببند بار سفر! مرکّب و قلم و کاغذ و مضامین، سرخ رسانده نامۀ خون را کبوتری بی‌سر من الغریب می‌آید، نمانده وقت خضاب حبیب‌های حرم را خبر کنید، خبر! مدافعان حرم بوده‌ایم نسل به نسل رسیده قبضۀ شمشیر از پدر به پسر اگر چه سر بدهد، قصّه‌اش به سر نرسد که شیعه حبّ علی را گرفته از مادر چه می‌شود که علی جان! به ما سری بزنی شهید چشم تو باشیم لحظۀ آخر حکایت من و عشق تو همچنان باقی‌ست اگر چه باز به پایان رسید این دفتر @shia_poem
عنـقــای  طـبعم  یـاد کـرد از قـلـّه  قـاف قـِـدَم روح القدس امداد کرد در هر نفس در هر قدم کردم به آسـانی صعود ازعـالم غـیب و شهود تا « قابَ قـوسـین » وجود٬ تا حدّ اقلیم عدم گشتم چو از خود بى خبر نخل اميدم داد بر زد آفتاب عقل سر،حتى إنجلّت عنّى الظلم ديدم  بعين حق عيان ، در  مجمع  روحانيان ما ليس يحكيه  البيان، ما ليس يحويه القلم از نغمه خیل ملک ٬ خندان و رقصان نه فلک ذرات عالم یک به یک در سلک عشرت منتظم شـادان زماهی تا بـه ماه ازمـژده میلادشـاه شاهـنـشه انـجـم سپـاه فرمـانـده لـوح وقلم فیض نخستین٬ عقل کلّ٬ ختم نبیین و رسل اربـاب انـواع و مثـل انـدر درش کــمـتـر خـدم رفرف  سوار راه  عشق زیبا نگار شاه  عشق شاه فـلک خرگـاه عـشق سلطـان اقـلیم هـمم عقل العقول الواسعه شمس الشموس الطالعه بدر   البدور   اللامعه  كشّاف  استار   الغمم ديباچه  ايجاد  او  ، سر  حلقه   ارشاد   او ميزان عدل و داد او، حرف نخست  اوّل رقم بـزم حـقـیقـت طور او، شمع طـریقـت نور او یـک آیـه از دسـتـور او، مجــمـوعـه کــلّ حکم   تورات و  انجیل و زبور ، رمزی از آن دستور نور نور کلامـش در ظهور، بر فرق کیـوان زد عـلـم خال و خطش ام الكتاب، لعل لبش فصل الخطاب رفتار  او  معجز مأب  ، گفتار  او  محيى  الرمم لولاک ، تشریف  برش ، تاج " لعمرک"  برسرش از ذره کـم  تـر در درش ،  فـرّ فـریـدون جـاه جـم گردون  و  مـهر و  ماه او ، خـاک  ره  خـرگاه  او درگـاه عـالی جـاه او ،پـشـت فـلک را کـرده خـم سرشار شد دریای عشق، یا ابر گوهرزای عشق چـون درّه بـیضای عـشـق، تـابــیـد از کـان کـرم   از محفل غيب مصون ،شد شاهد هستى برون يا از رواق كاف و نون، قد اشرق المجلى الاتم لا هوت  حىّ  لم يزل  ،  از  مطلع  حسن ازل بالحق  و  الصدق  نزل ، ناسوت  شد  باغ ارم شـد نقـطه حسن نگـار ،  پرگـار وحـدت را مدار  توحید را کرد استـوار ، زد نقش کثرت را به هـم عالـم سراپا نور شـد ،  رشک  فـضای طور شـد  ام  الـقـری مـعـمـور شـد ،  از مـقـدم  صدر أمـم  بشـکسـت طاق کـسروی، بنیاد ایمان شـد قـوی  دسـت قــوای مـعـنـوی، شــد فـاتـح مـلـک عــجـم آئــــیــنـه  آئـیـن او ، جــــــام  حــقــایـق  بـیــن او جـمع  الـجوامع  دیـن  او ،شـد خـیـر ادیـان لاجـرم گنج  معارف  را  گشود ، سرّ  حقيقت  را  نمود افشاند  هر  درّى  كه  بود  ،  عمّ  البرایا بالنعم در بـارگـاه قـرب حق  ،  بر ما سوا بودش سبـق بگذشت از هفتم طبق ، وز عرش اعظم نیز هم چون  همّتش بالا كشيد ، تا بزم  أو أدنى كشيد عقل  از  تصوّر  پا كشيد ، فى  مثله جفّ القلم آدم  صفى  الله  شد ، تشريف  آن  درگاه  شد نخليكه خاطر خواه  شد ،  بهر ثمر شد محترم طوفان عشقش دل گرفت، از نوح تا ساحل گرفت در سایه اش منزل گرفت ، تا شد ضجیع ابن عم مـوسی  کـلـیـم   طور او  ، دیـدار  او  مـنظـور او  عیسی  یکی گنجور او  ، او روح بخش و روح دم از  ماه کنعـانی مـگـو  ، کـایـن  جا  نـدارد  آبـرو شد در ره عشقش فرو ،صد یوسف اندر چاه غم سر  خليل  اهل  الله  او   ، سرّ  دل  آگاه   او عالم رعيّت شاه او،بشنو ز من بى بيش و كم شاها گدای این درم ، وز جان و دل مدحتگرم هرگز از این در نگذرم ،  خواهی بگو  لا یا نعم @shia_poem
"ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد" آه از دمی که آید، دیگر برون ز زندان مردی که در سیه چال، از یاد رفته باشد از بس ز ضرب سیلی،او ناله زد"یازهرا" از جوهر صدایش، فریاد رفته باشد با تازیانه ی کین، آزرده کرده او را هرگاه بر شکنجه، جلاّد رفته باشد از ناسزا و طعنه، سِنْدیٖ نَبُرد بهره از کظمِ غیظ آقا، ناشاد رفته باشد ساق شکسته ی او، مرهم نمی پذیرد آه از دمی که کار از، امداد رفته باشد چون روی تخته ی در، باب الحوائج آید جان از نهادِ شیعه، از داد رفته باشد برروی جِسْر بغداد،جسمش سه روز مانده این گوشه از غمش بر، اجداد رفته باشد @shia_poem
آهسته گذارید روی تخته تنش را تا میخ اذیّت نكند پیرهنش را اصلاً بگذارید رویِ خاك بماند زشت است بیارند غلامان بدنش را این ساق به هم ریخته كِتمان شدنی نیست دیدند روی تخته ی در، تا شدنش را این مرد الهی مگر اولاد ندارد بردند چرا مثل غریبان بدنش را این مرد نگهبان كه حیا هیچ ندارد بد نیست بگیرد جلوی آن دهنش را این هفت كفن روضه ی گودال حسین است ای كاش نیارند برایش كفنش را نه پیرهنی داشت حسین نه كفنی داشت مدیون حصیرند مرتب شدنش را @shia_poem
بیهوده قفس را مگشایید پری نیست جز مُشتِ پری گوشه ی زندان اثری نیست در دل اثر از شادی و امّید مجویید از شاخه ی  بشکسته ی امّید ثمری نیست گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم امّا به سیه چال ، صبا را گذری نیست گیرم که صبا را گذر افتاد ، چه گویم؟ دیگر ز من و دردِ دل من خبری نیست امّید رهایی چو از این بند محال است ناچار بجز مرگ، نجاتِ دگری نیست ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی در سینه دگر جز نفس مختصری نیست تا بال و پری بود قفس را نگشودند امروز گشودند قفس را که پری نیست @shia_poem
گوشه ی دخمه خلوتی دارد کوه طورش همین سیه چال است نمکِ آخرِ مناجاتش روضه های شهید گودال است توبه می کرد جای مردم شهر گریه می کرد جای ما و شما پسر فاطمه دعا می خواند نیمه شب ها برای ما و شما هر دلی عاشق نگاهش شد خالی از تیره گی و زشتی شد در کنار ضریح چشمانش زن بدکاره ای بهشتی شد زن رقاصه را به راه آورد عارف حق، جدا ز غیرش کرد پشت آن میله های فولادی این چنین عاقبت به خیرش کرد با رکوع و سجود فاطمی اش شیوه ی بندگی به او آموخت با نگاه پر از محبت خود حکمت زندگی به او آموخت ساق پایش شکستگی دارد داد می زد ز درد، سجاده غل و زنجیرها اجازه دهید در قنوتش به زحمت افتاده  درد تا مغز استخوان می رفت با لب تشنه تا لگد می خورد رسم این خانواده است انگار چقدر بی هوا لگد می خورد @shia_poem
ترسی از فقر ندارند گدایان كریم  دست خالی نروند از در احسان كریم حاجت خواسته را چند برابر داده است طیب الله به این لطف دو چندان كریم كاظمینی نشدیم و دلمان هم پر بود بار بستیم سوی شاه خراسان كریم بی نیاز از همه ام تا كه رضا را دارم به قسم های خداوند به قرآن كریم طلب رزق نكردیم ز دربار كسی نان هر سفره حرام است مگر نان كریم هر كسی وقت مناجات ضریحی دارد دست ما نیز رسیده است به دامان كریم نا امیدم مكنید از كرمش فرض كنید باز بدكاره ای امشب شده مهمان كریم گر چه خوب است شود شیعه بلا گردانش سپر درد و بلای همه شد جان كریم ظاهرش «فقر» ولی باطن او عین «غنا»ست ترسی از فقر ندارند گدایان كریم @shia_poem
رشته‌ی دلهای عاشق پشت این در بسته شد رزق ما از سفره‌ی موسی ابن جعفر بسته شد تا خبر آمد غروب از خانه بیرون می‌زند با هجوم سائلان از صبح معبر بسته شد مشت ما را وا نخواهد کرد وقتی از کرم مشت مسکین درش با کیسه‌ی زر بسته شد آنکه از کار پیمبرها گره وا می‌کند دست و پایش در غل و زنجیر آخر بسته شد ای خدا آزاد بودن پیشکش این ظلم چیست؟ در قفس حتی پر و بال کبوتر بسته شد یک نفر با تازیانه آمد و در باز شد یک نفر با تازیانه آمد و در بسته شد تازیانه رفت بالا چشم مادر تار گشت تازیانه خورد بر تن چشم مادر بسته شد آه روی تخته پاره ساق پایش بند نیست بیش از این حرفی ندارم روضه ها سربسته شد @shia_poem
من در این زندان به جرم عشق یار افتاده ام بهر حفظ دین و کسب و افتخار افتاده ام در مقام سر نوشتم چاره جز تسلیم نیست برگ زردم در مسیر جویبار افتاده ام یوسفی هستم که از جور و جفای ظالمان کنج زندان با دو چشم اشکبار افتاده ام من حسینی مذهبم که از بهر ارشاد بشر گوشۀ محبس حزین و بی قرار افتاده ام من امام هفتمینم کز پی ترویچ دین بی کس و تنها در این زندان تار افتاده ام من گلی از گلشن آل رسولم کز ستم با رخ پژمرده ای در پای خار افتاده ام محرم رازم به غیر از کنده و زنجیر نیست کاین چنین بی مونس و بی غمگسار افتاده ام مرغ بی بال و پری هستم که از جور عدو اندر این کنج قفس دور از دیار افتاده ام شد دل شوریده از این ماتم عظمی حزین کاندر این محبس غریب و دل فکار افتاده ام @shia_poem
هركجا مرغ اسیرى است، ز خود شاد كنید تا نمرده است، ز كنج قفس آزاد كنید مُرد اگر كنج قفس، طایر بشكسته پرى یاد از مردن زندانى بغداد كنید چون به زندان، به ملاقاتى محبوس روید از عزیز دل زهرا و على یاد كنید كُند و زنجیر گشایید، ز پایش دم مرگ زین ستمكارى هارون، همه فریاد كنید چار حمّال، اگر نعش غریبى ببرند خاطر موسى جعفر، همه امداد كنید تا دم مرگ، مناجات و دعا كارش بود گوش بر زمزمه ی آن شه عبّاد كنید پسرش نیست، كه تا گریه كند بر پدرش پس شما گریه بر آن كشته ی بیداد كنید نگذارید كه معصومه خبردار شود رحم بر حال دل دختر ناشاد كنید "خوشدل" از ماتم آن باب حوائج گوید تا شما نیز پس از مرگ ز وی یاد کنید @shia_poem
هر پاره سنگی در دِلِ دریا که گوهر نیست بیچاره آن چشمی که از داغ شما تر نیست زندان عقول ناقص این اهل دنیا بود زندان مکانی هست که موسی ابن جعفر نیست حتی زن بد کاره هم ایمان به او آورد تا صورتش را دید فهمید او ستمگر نیست هر، روزه اش با تازیانه می شود افطار در قعر زندان های هارون چیز بهتر نیست؟ زنجیر ها با شوق جسمش را بغل کردند آنقدر که جایی برای بوسه دیگر نیست خورشید را بر تخته ای کوتاه می بردند تابوت او دست کم از زنجیر و خنجر نیست در روز عاشورا برای اشک ثارالله قطعا دلیلی بهتر از لبخند اصغر نیست در آن هیاهو یک مسیحی گفت: ای مردم! این جسم خونین جسم فرزند پیمبر نیست؟ اسلام را در روز روشن زیر پا بردند شاید گُمان کردند در گودال مادر نیست زینب نگاهی کرد سوی علقمه وقتی می خواست در محمل رَوَد اما برادر نیست @shia_poem
انیسِ این شب تاریک چهارده سالم شب است و گریه به حالم کند سیه چالم اگرچه رفته زِ دستم حسابِ این شبها نرفته از نظرم خاطراتِ اطفالم اُمیدِ دیدنِ رویِ رضا ندارم حیف از این دو چشمِ نحیف و دو پلکِ بی‌حالم چنان فشرده مرا در میانِ خود زنجیر که حلقه حلقه فرو رفته در پَر و بالم دوباره کعبه نِی امشب سری به من زد و رفت دوباره طعنه گرفته سراغِ احوالم به رویِ خاک مسیرِ کشیدنم پیداست شکسته می‌روم و هر دو پا به دنبالم رسیده سَندیِ شاهک ، دوباره میخندد و من بخاطرِ مادر دوباره می‌نالم حیا نمی‌کند و بعدِ زخمِ سیلیِ او به یادِ داغِ مدینه به یادِ نُه سالم @shia_poem
قاضی حاجات همه موسی بن جعفر شور عبادات همه موسی بن جعفر عشق تو در ذات همه موسی بن جعفر مهرت مباهات همه موسی بن جعفر با مهر تو ایمانمان را پروراندیم بر ما نظر کردی و از عشق تو خواندیم ای خانه ات آباد یا باب الحوائج کارم به تو افتاد یا باب الحوائج از دست دل فریاد یا باب الحوائج داد آبرو بر باد یا باب الحوائج اهل گناهیم و نکردیم اعترافی بیدار کن ما را شبیه بُشر حافی تو عاشق خلوت نشینی با خدایی تو روح بخش رویش سبز دعایی در سجده هایت مست ذکر ربنایی وقت عبادت از همه عالم جدایی هفت آسمان مشتاق ذکر یا مجیرت در کنج زندان هستی و عالم اسیرت تو در سیاهی های عالم نور هستی در کنج زندان نه میان طور هستی دُرّ امام صادقی مستور هستی یک عمر هست از خانواده دور هستی آقا همه دلتنگ دیدار تو هستند یک عمر با گریه به پای تو نشستند آقا خیال آمدن دارد؟ ندارد آیا توانی در بدن دارد؟ ندارد حتی رمق در پا شدن دارد؟ ندارد جان لبی بر هم زدن دارد؟ ندارد هر چند غرق جلوه های دوست مانده از او فقط یک استخوان و پوست مانده آقا بگو با ما از آن زندان آخر شد دیده ها دریا از آن زندان آخر خون شد دل زهرا از آن زندان آخر خون می چکد از پا از آن زندان آخر با تو چه کرده دشمن پست یهودی خورده به روی صورتت دست یهودی در کنج زندان ظلم ها تکرار می شد با تازیانه روزه ای افطار می شد آزارها دادند هر مقدار می شد در نیمه ی شب با لگد بیدار می شد دشمن ندارد بهر کار خود دلیلی یا تازیانه می زند یا ضرب سیلی آهسته آهسته خودش را جا به جا کرد اول برای شیعیان خود دعا کرد معصومه را با گریه های خود صدا کرد افتاد بر روی زمین یاد رضا کرد ای میوه ی قلبم ببین بابا چه حالی است اینجا فقط جای تو با معصومه خالی است روح تو را تا درگه محبوب بردند هم زهر خوردی هم تو را مضروب بردند جسم تو را بر تکه ای از چوب بردند بد بود اما عاقبت شد خوب بردند هر چند بر روی زمین مانده تن تو غارت نکرده هیچ کس پیراهن تو آقا خدایی بی کفن ماندی ؟ نماندی در بین گرما پاره تن ماندی ؟ نماندی آیا بدون پیرهن ماندی؟نماندی در زیر دست و پا شدن ماندی ؟ نماندی گرچه عزادار شهید کاظمینم امشب پریشان پریشان حسینم آیا کسی با مرکب از روی تو رفته؟ چنگ کسی آیا به گیسوی تو رفته؟ یا نیزه ای مابین پهلوی تو رفته؟ آیا سه شعبه روی بازوی تو رفته؟ قربان آن قامت که بر روی زمین خورد قربان آنکس که عمود آهنین خورد @shia_poem
کُنجِ نَمورِ این قفسِ غم فزا بس است خو با بلا گرفته‌ام اما بلا بس است قلبم گرفته باز ، جگر گوشه‌ام کجاست این روزِ آخری غمِ هجرِ رضا بس است چشمی نمانده گوشه‌ی تارِ سیاه چال دردی نمانده آه که این دردِ پا بس است زنجیر هم به شانه‌یِ من گریه می‌کند در زیرِ حلقه‌ها بدنی بی نوا بس است صیاد آمده به تماشایِ مرگِ من بیگانه کو که دیدنِ این آشنا بس است رحمی نمی‌کند نَفَسم مانده در گلو رحمی نمی‌کند که من و این جفا بس است اینجا کسی ندید که ساقم شکسته است اینجا کسی نگفت که سیلی چرا؟ بس است یک جمله گفته‌ام بزن که خوب میزنی باشد  بزن دوباره  ولی ناسزا بس است @shia_poem
در این سیاه چال جلوه ی قمر نشسته بود چو ناله ای که صبح و شام بی اثر نشسته بود به وقت گریه کردنش زمان غصه خوردنش قضا ز کار ایستاده و قَدَر نشسته بود نفس که می کشید سرفه بی امان ادامه داشت ز بسکه در سیاه چال محتضر نشسته بود بلند میشد و ز خون بر زمین مشخص است چه قدر رد تازیانه بر کمر نشسته بود ز فرش ، خاک را به عرش می رساند ربناش نماز های او اگر چه بیشتر نشسته بود صدای بچه های کوچه آمد و دلش شکست چه قدر منتظر به دیدن پسر نشسته بود شکستگی ساق پای او به گردن قل است به انزجار استخوان منکسر نشسته بود کمال بندگیش را اسیر خویش کرده بود تمام روز روزه بود و تا سحر نشسته بود به جبرئیل گفته اند از این طرف نیا که او بدون بال مانده و بدون پر نشسته بود به روی تخته ی دری به سوگ مادرش نشست به سوگ ضربه های پای چهل نفر نشسته بود @shia_poem